.
در فیلم «پاپیون» (فرانكلین جی شَفنِر ـ 1973) جاعلِ اوراق بهادار، «لویی دگا» (داستین هافمن)، عینكی با شمارهی بالا به چشم میزند كه این عینك در یك درگیری زیر پای ضارب او شكسته میشود. نماهایی كه بعد از شكسته شدنِ عینك «دگا»، از دید او میبینیم تار است و ناواضح. او بدون عینك همهجا را تار میبیند.
«دگا» در اقدامی ابتكارآمیز دو سه تكهی بزرگ شیشه را به هم میچسباند و قاب عینك را به اندازهی شیشهی آن درمیآورد و چشمهایش را به عینك مسلح میكند. سلاحی كه در جنگلِ گِلزارِ «گویان» (مستعمرهی فرانسه) یا گلآلود است یا كثیف از عوامل دیگر. «دگا»ی درمانده، همهی تصاویر دنیا را یا تار میبیند یا از پشتِ شیشهیی بندزده، مخدوش، و یا از پشت شیشهی شكستهبستهی گِلین، زشت.
در فیلم «پاپیون» (فرانكلین جی شَفنِر ـ 1973) جاعلِ اوراق بهادار، «لویی دگا» (داستین هافمن)، عینكی با شمارهی بالا به چشم میزند كه این عینك در یك درگیری زیر پای ضارب او شكسته میشود. نماهایی كه بعد از شكسته شدنِ عینك «دگا»، از دید او میبینیم تار است و ناواضح. او بدون عینك همهجا را تار میبیند.
«دگا» در اقدامی ابتكارآمیز دو سه تكهی بزرگ شیشه را به هم میچسباند و قاب عینك را به اندازهی شیشهی آن درمیآورد و چشمهایش را به عینك مسلح میكند. سلاحی كه در جنگلِ گِلزارِ «گویان» (مستعمرهی فرانسه) یا گلآلود است یا كثیف از عوامل دیگر. «دگا»ی درمانده، همهی تصاویر دنیا را یا تار میبیند یا از پشتِ شیشهیی بندزده، مخدوش، و یا از پشت شیشهی شكستهبستهی گِلین، زشت.
.
نزديكبين «دگا» (داستین هافمن)
من نمیدانم «لویی دگا»ی مفلوك، با آن حافظهی انباشته از تصویرش كه در زندگی شهری پاریسْ غنی شده، از دیدنِ آن همه تصویر تار و ناواضح و مخدوش در جنگلهای وحشی و هولناك «گویان» چه حسی داشته، اما میدانم كه خودم، با حافظهی تصویرگریزم از دیدن این همه تاری و ناواضحی و خدشه چه حسی دارم. حسی كه در سالهای اخیر از انبوه تصاویرِ بابروز، كه اغلب نابهجا از وضوح طبیعی درآمدهاند و بی هیچ منطق و دلیل روشنی به پردهی تاری رفتهاند، تحریك شده است.
تاری و خدشههای اغلب نابهجا حقّانیت طرحهایی كه بهجا و منطقی به سوی تاری و خدشهدار بودن رفتهاند را زیر پا میگذارد و زیبایی از فرط تكرار تمام شده را به طرحهایی كه صرفاً به یاری امكانات آقای كامپیوتر تار شدهاند و یا مخدوش، تحمیل میكنند.
نسلی كه گرافیك را به یاری ابزاری كه امروز بسیار بدوی و به تاریخ پیوسته تلقی میكنیم، كار میكردند، نمیتوانستند به راحتی امروز نوشته یا تصویری را تار كنند. این امكانِ بسیار محدود در اختیار انگشتشمار افرادی بود كه دوربینی داشتند و تاریكخانهیی، و یا باید تكیه میكردند به ابزار موجود در لیتوگرافیها و طبعاً یادداشت كردنِ انبوهی توضیحات در حاشیهی آرتورك، و یا حضور در لیتوگرافی و گفتوگوی مفصل با عكاس. از این رو در آثار سالهای دور بهندرت برمیخوریم به تصویر یا تیتری تار یا مخدوش كه به خاطر عدم تكرار و افراط در تكرار این گونه آثار تازگی خود را هنوز داشتند، اما امروزه این بیماری واگیردار از گرافیك ریشه دوانده به عكاسی و سینما (یا از عكاسی به گرافیك آمده و یا جابهجاییهای دیگر.)
دوست نقاش و هنرمندم (كه به قرار سنت مطبوعات باید از او نام نبرم.) در نظرخواهی از من راجع به كار صفحهآراییاش وقتی شنید كه از تیترهای جملگی درهم ریخته شده و ناخوانایش انتقاد میكنم، در دفاع از كارش گفت كه میخواهد خوانندهی مطلب را درگیر خواندنِ تیترِ مطلب بكند، شاید که خوانندهی فرضی از این رهگذر راه به جای تازهیی ببرد. وقتی از او پرسیدم كه چرا میخواهد ذهن و توجه خواننده را درگیر خواندن تیتر مطلب بكند، درحالی كه او باید درگیر فهمیدن متن مطلب باشد، پاسخ روشنی نداد. این پرسش من هنوز پابرجاست كه وقتی در حرفهی ما نوشتهها و تصویرها وسیلهی انتقال پیاماند (پیام به مفهوم عام كلمه، چه این پیام یك شعار انقلابی باشد، چه همراه كردن دیگران در دیدنِ زیبایی محض) چرا باید این وسیله را مختل كنیم و امیدوار باشیم كه مخاطب از این مسیر به جایی دیگر راه یابد، راهی كه منطقاً برای خود ما هم روشن نیست؟
نام یك كتاب باید خوانا باشد تا مخاطب آن را بفهمد. نامی كه از خوانده شدن طفره میروید، به بیراهه رفتن طراحش را آشکار میكند. این میل به پنهان شدن، میل به گریز از ظاهر شدن و میل به تار شدن و دیده نشدن، نتیجهاش حذفِ فهمیده شدن است و فهمیده نشدن به معنای شانه خالیكردن از مسئولیتِ واسطه بودن بینِ آفریده (در اینجا آثار فرهنگی و هنری) و مخاطب است. وساطت بین هر كالایی كه حرفه و صنف ما را به یاری میگیرد تا آن را برای چشمهای مخاطب گیرا كند به معنی مصرفی بودن آن كالاست، چه این كالای مصرفی صفحات نشریهیی به شدت نخبهپسند باشد، چه كالایی كه مصرف روزمره و عام دارد. و «مصرفی» بودن كالا(ی فرهنگی یا غیرفرهنگی) میتواند برخورنده باشد و هنرمندِ گرافیست را دلگیر كند، اما این برخورندگی و دلگیری نمیتواند نافی ضرروتِ بهچشم آمدنی بودنِ كار ما باشد. طراح گرافیك به اندازهی یك هنرمندِ نقاش آزاد نیست در بسطِ میدانِ انتزاعی بودنِ اثرش، و نمیتواند بیاعتنا باشد به میزان قابل فهم بودنِ آن.
عنوانبندی فیلم «گاو» ( فرشید مثقالی،1348)
عنوانبندی فیلم «گاو» عشق مفرط مَشحسن به گاوش را به خوبی نشان میدهد . عشقی كه غیرطبیعی است در تصاویر غیرطبیعی مجسم میشود.
پوستر «شب ابوا» (بهزاد حاتم،1354)
همهی اجزای پوستر تار شده است مگر ابوا، تا آن بهتر دیده شود. تارشدنی آگاهانه، بهجا و منطقی.
.
روی جلد كتاب « ماركس و ماركسیسم» (مجید عباسی ،1382)
عكس ماركس با تكیه بر آشنایی چهرهی او در نظر مخاطب تار شده و طراح نگران ناشناس بودن او نبوده، بهویژه آنكه نام او دو بار بر جلد آمده است. صرفنظر از این، نگاهها و نظرها راجع به ماركس چندان دور از هم است كه بعید است روزی چهرهی این فیلسوف، اقتصاددان و اندیشمند بزرگ « واضح و شفاف» شود.
.
روی جلد كتاب «سَر ِ هیدرا» (بیژن صیفوری،1381)
«هیدرا» نامی خاص است كه شهرتی فراگیر ندارد و «سَرِ هیدرا» تركیبیست ناآشناتر. پس، «سَرِ هیدرا» منطقاً باید طوری نوشته میشد كه به راحتی خوانده شود، نه به قرار نگارش شرق دور، از بالا به پایین، چون باران، و مهمتر از آن با برهم زدنِ كرسی حروف و خطخطی كردنِ آن، گیرم «سَرِ هیدرا» در جای سَرِ كسی قرار گرفته باشد كه در داستان موقعیت «هیدرا» را دارد.
.
پوستر «نمایشگاه عكس گروه ورا» (رضا عابدینی،1381)
آیا مخاطبِ پوسترِ جذاب و دیدنی رضا عابدینی خود را درگیر خواندن نوشتههای درهم و ناخوانای آن خواهد كرد، حتی مخاطبِ نمایشگاهرو؟ نوشتههایی كه خواندن آن برای فهمیدنِ زمان و مكانِ نمایشگاه مهم است، صرف نظر از نام هنرمندان و رشتهی هنری.
.
پوستر «پوسترهای مكتب لهستان» (رضا عابدینی ، 1379)
اعلانِ «پوستر مكتب لهستان» چسبانده بر « صندلی لهستانی » ایدهی بسیار جذابی است كه در پوستر رضا عابدینی بسیار خوب و درست بهكار رفته است. دانستنیهای مهم و اصلی (زمان و مكان) راحت خوانده میشود و آنچه به خوانایی دانستنیهای اصلی نیست، دانستنش هم چندان مهم نیست، مگر برای كسی كه برای خواندنش همّت بیشتری بكند.
پی نوشتها:
* این مطلب در سال 83 یا 84 نوشته شد، با این امید كه در یكی از نشریات مربوط به هنرهای تصویری سرآغاز ستون یا صفحهی ثابت بشود در نقد و بررسی گرافیك و مربوط به آن، كه نشد. كسی حوصلهی «ایراد گرفتن» و «نق زدن» نداشت.
۴ نظر:
Salam, man chand vagtie ke inja ro mikhonam o estefade mikonam. Rastesh in poste shoma mano yade yeki az aksaee andakht ke az khodam chap kardam ye bar o ye tozih ziresh neveshtam. Akso mitonin to in adres bebinin o neveshtasham on jomleye filme In the Mood for Love bod ke didam kheyli ro in aks mishine o hal o havaye on rozaye mane, neveshtam ziresh o akso bozorg chap kardam.
http://img121.imageshack.us/img121/9972/dsc0292bn.jpg
Jomle ham in bod:
He remembers those vanished years.
As though looking through a dusty window pane,
the past is something he could see, but not touch.
And everything he sees is blurred and indistinct.
مهدي عزيز عكس شما عكس جالب توجهيست و ايدههايي را به ذهن ميآورد. عكس شما عكسيست شخصي و خصوصي و شما - واحتمالاً ديگران هم- با آن ارتباطي حسي و شايد عاطفي داريد. در چنين جايي شخص آزاد است و مجاز كه هرجور كه دلش ميخواهد با عكس كه خودش گرفته يا سوژه خودش است و شايد هردو، مراوده داشته باشد و زيرنويسي -مثل شما مناسب- بگذارد يا نگذارد، سوژه را سوژهي بديهي -كسي كه دارد عكسي بهيادگار ميگيرد- بيانگارد يا نامتعارف -فكوس كردن پسزمينه- و جنبهاي غيرعادي و نامتعارف بدهد به سوژهي اصلي ِ فرعي شده. اما وقتي صحبت از كاريست كه به مردم عرضه و ارائه ميشود، گمانم غير از دلخواه بودن دلايل ديگري هم بخواهد.
سلام جناب کریم مسیحی، به نظر من استفاده خوب از این روش زیبایی بصری خاصصی به اثر میده، البته با شما موافقم که نباید مفهومی که قرارِ منتقل بشه دچار مشکل شه
راستی شما هم در سر برگ وبلاگتون یک مقدار از این تکنیک! استفاده کردید، تو کدوم دسته است؟
سلام بر پيام!
حق با شماست، اگر از اين تكنيك و شگرد بجا و درست استفاده شود (مثل استفادهي بجا از هر تكنيكي) زيبايي بصري جذاب و تأثيرگذاري خواهد داشت، نمونههايي چند هم در مطلب گنجاندهام.
در سربرگ خودم از اين تكنيك استفاده نكردهام چون جاش نبود. آنچه بهنظر تارشدگي ميآيد بخاطر پايين آوردن كيفيت عكس است براي راحت باز شدن.
ارسال یک نظر