پنجشنبه

ما فرمايش فرموديم! (در باب «نقد و تحليل جبّاريت» و جبّاريت)

.
مانس اشپربر (Manes Sperber 1905-1984) انديشمند، نويسنده، فعال سياسي و روانشناس، در سال 1363 خورشيدي، به همت كريم قصيم، با ترجمه‌ي كتاب بسيار مهمش «نقد و تحليل جبّاريت» به روشنفكران و انديشمندان ايران شناسانده شد. «نقد و تحليل جبّاريت»، چنان‌كه از نامش برمي‌آيد، در نقد و تحليل جبّاريت است توسط كسي كه چماق دو جبّار بسيار مهم و تأثيرگذار تاريخ معاصر جهان بر سرش فرود آمده است: استالين و هيتلر. دو كسي كه جهان را در دهه‌هاي سي و چهل شكل دادند و در حقيقت از شكل انداختند و دامنه‌ي تأثير جبّاريت اين دو را امروز هم مي‌بينيم و چنين كه پيداست (جهان خودكامه‌هايي از هر دو نوع –با يك ريشه- را در خود مي‌پرورد.) در آينده نيز خواهيم ديد.
.
مانس اشپربر
.
اشپربر خيلي زود –در پانزده شانزده سالگي- وارد كار فكري/سياسي/روانشناسي شد و به همان زودي نشان داد كه آدمي‌ست با آينده‌يي موثر و درخشان، درخششي كه البته خود نصيبي از آن نمي‌برد.
او پس از چند دهه كار سياسي از همه‌ي ايدئولوژي‌ها دست شست و به كار ادبي پرداخت و در سال‌هاي پاياني عمر پرمحنتش كه «انجمن بورس كتاب آلمان» جايزه‌ي صلحش را به او اهدا مي‌كرد، در لوح اين جايزه آوردند: «جايزه‌ي صلح سال 1983 به مانس اشپربر اهدا مي‌شود، نويسنده‌اي كه از ميان آشفتگي‌هاي ايدئولوژيك قرن ما گذشت و خود را از قيد آن‌ها رهانيد.» من كه در سال 1363 بسيار جوان بودم و داغي سال‌هاي اول پس از انقلاب را در درون خود حس مي‌كردم، هيچ اين حرف را نپسنديدم و فكر كردم كسي كه كتابي تا اين حد درخشان و كامل نوشته چرا بايد به ايدئولوژي پشت كند؟ مگر مي‌توان بدون ايدئولوژي كار و زندگي كرد؟ البته آن موقع ايدئولوژي از نظر من همان ايدئولوژي سياسي بود و نه چيزي ديگر والّا درواقع كسي نمي‌تواند بدون ايدئولوژي (غيرسياسي) زندگي كند. زندگي هرروزه‌ي ما انباشته است از رفتارهايي ناشي از ايدئولوژي. پس از آن روزها چند سال طول كشيد تا به نتيجه‌اي برسم كه اشپربر رسيده بود.
.
.
كتاب، به‌طرزي عميق و روشنگر به جبّاريت مي‌پردازد و شخصيت آدم جبّار را بررسي مي‌كند و نشان مي‌دهد كه هر يك از ما خوانندگان نيز تا چه حد مايه‌هاي جبّاريت را در خود حمل مي‌كنيم و چه‌طور به آن امكان حيات و قدرت‌گيري مي دهيم و ... در اينجا قصد ندارم كتاب را نقد و بررسي كنم كه آن را كار خود نمي‌دانم، بهتر آن مي‌بينم كه با يك بار ديگر خواندنش لذت عميق آن را ببرم و به خوانندگان اين سطرها توصيه كنم كه آن را بخوانند. اطمينان مي‌دهم كه از خواندن آن زيان كه نمي‌بينند، هيچ، سود سرشاري نيز خواهند برد.
كتاب در سرآغاز فصل‌هايش يك يا چند گزين‌گويه دارد كه معرف بسيار خوبي‌اند بر آنچه در كتاب مي‌گذر (متن اصلي كتاب نيز جمله‌ها و گفته‌هاي بسياري دارد كه مي‌توانند در نوشته‌هاي ديگران به‌عنوان گزين‌گويه به‌كار روند.) اينك چند نمونه از گزين‌گويه‌ها:

«افلاطون درضمن گفت‌وگو با ديونيزيوس برهان مي‌آورد كه هركس مي‌تواند شايسته‌ي صفت شجاع باشد، الّا فرد جبّار.» (پلوتارخ: ديون)

«اشتياق تسلط بر روح ديگران، قوي‌ترين اميال است» (ناپلئون: «اندرزها و تفكرات» با انتخاب اونوره دو بالزاك)

«بالاترين خطر سقوط و واژگوني در خود رم كمين كرده بود، جايي كه تضاد بين غني و فقير از همه جا شديدتر بود... تنها تلنگري كافي بود تا شهر به دامن كسي افتد كه جرأت اقدام به واژگوني نظام را در خود نشان داده بود، چرا كه شهر تا مغز استخوانش فاسد شده بود.» (پلوتارخ: سيسرون)

«مغز متفكر آن‌ها لوليوس كاتيلينا بود، ماجراجويي متهور و مكار. او بدنام بود و در مظان اتهام زنا با محارم و قتل برادر خويش... زماني كه جماعت گدايان و اوباش او را به‌عنوان سرور خود برگزيدند، همه‌ي آن همدستان دسيسه‌باز، سوگند سنگين خوردند و با هم پيمان بستند، تا آنجا كه حتا انساني را قرباني قسم‌هاي خود نمودند و همگي از گوشت او تناول كردند.» (پلوتارخ: سيسرون)

«قدرت زياده از حدّ و طولاني حتا شريف‌ترين انسان‌ها را نيز فاسد مي‌كند»
« هيچ چيز به اندازه‌ي ضعف و حقارتي كه به حمايت زور و خشونت پشت‌ گرم مي‌دارد، سلطه‌طلب نيست.» (ناپلئون)

گزين‌گويه‌ي اخير من را ياد مقاله‌اي مي‌اندازد كه خود كريم قصيم نوشته است، در جُنگ چراغ (كه به همت خانم سيما كوبان منتشر مي‌شد، چه پِروپيمان و چه ممتاز)، شماره‌ي پنجم، به‌نام «اقتدار و عرصه‌ي ناخودآگاه». اين مقاله با كلام هانا آرنت شروع مي‌شود كه از رساله‌ي «قدرت و قهر» وي نقل شده است: «نشانه‌ي بارز آتوريته قبول و به‌رسميت شناختن بي‌چون‌وچراست از جانب مخاطبين. آتوريته نه به جبر و عنف نياز دارد و نه به اقناع و استدلال.»

می‌شه منو ببخشید؟ می‌شه؟ (در باب بخشیدن یا نبخشیدن با اشاره‌ای به «پسر»)

.
چندی قبل (19 مهر 88) بهنود شجاعی به دار مجازات آویخته شد، مجازات جرمی كه در شانزده سالگی مرتكب شده بود، سنی كه در آن جوانان صغیر به‌حساب می‌آید و مسئول اعمال كیفری خود نیست و قوانین ایران نیز این را پذیرفته اما رندانه مجرمان را تا رسيدن به سن قانونی نگه می‌دارد، بعد اعدامشان می‌كند، انگار مسئله سن مجرم در زمان مجازات شدن است نه در زمان وقوع جرم.
در آن روزها، روزهایی كه بهنود داشت اعدام می‌شد كم‌وبیش همگان راجع‌به این مسئله حرف می‌زدند. در جمع‌های خانوادگی، جمع‌های دوستانه، مطبوعات و هر جمع دیگری. كار تا جایی بالا گرفت كه تلویزیون (معروف به رسانه‌ی ملی) نیز مستندی گزارشی در ساعت پربیننده نمایش داد و نمایشش را تكرار كرد كه در آن این حكم قضایی توجیه می‌شد.
من هم چند بار طرف بحث این موضوع بودم و هر بار – هربار! – طرف مقابلم موضوع را می‌برد به طرف درك یا عدم درك همگان از شرایط اولیای دم در بحث داوری ِ تصمیم آن‌ها و این كه اگر كسی شرایط آن‌ها را به‌درستی درك بكند حتماً حق را به آن‌ها خواهد داد. البته گاهی هم اعلام می‌كردند كه كشته شدن جوانی حالا تیره‌روز كه می‌توانست آینده‌ی روشن و پرامیدی داشته باشد بسیار ناراحت كننده است، اما... چه می‌شود كرد كه اولیای دم حق دارند.
.
بهنود شجاعی، یك «پسر»
.
جواب من این بود كه پرداختن به اولیای دم پیچیدن به جاده‌ی خاكی است از راه آسفالته، كه هم مسیرش پرسنگلاخ و ناهموار است و هم راه به جایی نمی‌برد. بهتر این است كه به راه آسفالته برگردیم و به قانون نگاه كنیم. این قانون است كه حق قصاص را به اولیای دم داده برای مجازات كسی كه از نظر رشد فكری مسئول كار خودش نیست. این قانون است كه باید حق قصاص را از اولیای دم بگیرد و به‌جای آن این اطمینان را به خانواده‌ی مقتول بدهد كه قاتل مجازات درخوری خواهد گرفت و بی هیچ مناسبتی بخشیده نخواهد شد و دست آخر با تحمل حبس و مجازاتی كه قانون برایش درنظر گرفته، با خلاصی از آن مجازات اصلاحگر، امكان جبران اشتباه به او داده شود، جبرانی كه عملا با ساختن چیزی دیگر واقع خواهد شد و الا مقتول كه از دنیا رفته و داغی ابدی بر دل كسانش گذاشته است.
مجرم زمانی جرمش را مرتكب شده كه عقل و فهم درست و حسابی نداشته و نمی‌دانسته كه با كنترل خشم خود می‌تواند از نابودی آینده‌اش جلوگیری كند، گو این‌كه بسیار دیده و شنیده‌ایم كه بزرگسالانی كه باید به سن شعور و تعقل رسیده باشند از هر صغیری رفتارشان نسنجیده‌تر و بدعاقبت‌تر است، اما قانون در مورد آن‌ها كار زیادی نمی‌تواند بكند، چرا كه آن‌ها به سن قانونی رسیده‌اند و مسئول اعمال خویشند و باید مجازات شوند. ای كاش این مجازات غیر از اعدام بود تا هركس امكان جبران اشتباهش و یا تغییر در رفتار فردی و اجتماعی‌اش را می‌داشت و اگر قانون او را غیرقابل اصلاح تشخیص می‌داد آن‌گاه او به حبس غیرقابل بخشش محكوم می‌شد چرا كه اعدام چیزی از آمار جرم و جنایت كم نمی‌كند و باعث افزایش خشونت می‌شود، همچنان كه اكنون خانواده‌ی بهنود شجاعی، دوستانش و سایر مخالفان اعدام او و اعدام هركس، دیگر كسانی نیستند كه اگر بهنود اعدام نمی‌شد، بودند. دور از انتظار نیست اگر خانواده‌ی مقتول كم‌كم از تصمیم خونین خودشان نادم شده باشند و ... چه سود؟

برای دیدن یك نمونه از بخشش قاتل (بخشش با دلی پرخون) بد نیست نگاهی بیندازیم به «پسر» ( ژان پی‌یر و لوك داردن- 2002) كه در آن مردی با پسری روبه‌رو می‌شود و می‌فهمد كه این پسر هموست كه چند سال قبل طفل او را به‌طمع دزدیدن پخش‌صوت ماشین كشته و حالا پس از چند سال حبس (مدتی كه قانون برای این جرم تعیین كرده است) آزاد شده و آمده تا شغلی بیاموزد و زندگی‌اش را ادامه بدهد، شغل نجاری نزد مربی نوجوانان. مربی كیست؟ پدر طفل به‌قتل رسیده.«پسر» به‌خوبی (یا دست‌كم به اندازه‌ی متقاعد كننده‌ای) تماشاگر را با حس پیچیده و چند لایه‌ی اولیای‌دم نسبت به قاتل فرزندشان آشنا می‌كند و امكان بخشیدن او را می‌سنجد و محتمل می‌داند و ممكن می‌كند بخشیدن را.
.

برادران داردن همراه با جايزه‌ی نخل طلای جشنواره‌ی كن كه دو بار دريافتش كردند، يك بار برای «رُزتا» (1999) و يك بار برای «كودك» (2005)، اما برای «پسر» فقط اليويه گورمه به‌عنوان بهترين بازيگر نقش اول مرد جايزه گرفت.

چهارشنبه

55 كلمه؟ (درباب داستان‌های 55 كلمه‌ای و عمر كوتاهِ موجِ كوتاهش)

شاید ده سال هم نگذشته باشد از وقتی كه موج ِ توجه و گرایش به داستان‌های 55 كلمه‌ای به‌راه افتاد، موجی كه عمر كوتاهش قابل پیش‌بینی و معلوم بود و پیدا، كه آثار چندان باارزشی در آن به‌بار نخواهد نشست. پی‌رو چنین موجی چند داستان هم من نوشتم، اما خیلی زود فهمیدم كه علاقه‌ام به این شكل داستان‌نویسی عمقی ندارد و بهتر است در حد رفع هوس چندتایی بنویسم و بگذرم. علت اصلی بی‌علاقه شدنم به این شكل داستان‌نویسی را وقتی فهمیدم كه شروع كردم به شمردن تعداد كلماتی كه در داستان به كار برده بودم. شاید هنوز ده‌تا نشمرده بودم كه به‌نظرم آمد این كار خیلی سخیف و ابلهانه است، شمردن را ول كردم و هنوز نمی‌دانم هركدام از این‌ها چند كلمه دارند. این كار در نظرم خیلی برخورنده آمد و دیدم این قید قید ِ ادبی ِ بی‌معنی و دست‌وپاگیری‌ست، بی این‌كه چیز باارزشی از دلش بیرون بیاید.


اشتیاق
در آن فیلم، وقتی قاتل پیش از كشتن زن، جوراب زنانه كشید روی صورتش، یكهو از گردن تا كمر یخ كردم و وقتی شروع كرد به تكه‌تكه كردنش، خوندماغ شدم.
زنم با خوشحالی گفت: «عزیزم، ببین چی كادو گرفتم!» و پایش را گرفت بالا... از گردن تا كمر یخ كردم!... خدایا، این چیه؟ چرا خوندماغ شدم؟!
.


.


روزی دیگر
جهان به كام مرگ برفت. از آدمیان هیچ كس بنماند مگر زنی و مردی.
صدایی پرطنین از هیچ‌جا بیامد :
«شمایان، آدم وحوّایی دیگر، در هم آمیزید و زاد و ولد كنید و دنیایی نو بسازید، نه چون دنیای پیشین.»
زن گفت: «امروز عصر وقت دكتر زنان داشتم، دكترم قول داده بود دارویی به‌ام بده كه بتون بچه‌دار شم!»



.
گربه!
موقعی كه گربه‌ای داشته روی خاكِ بیل‌خورده‌ی باغچه پرسه می‌زده پیره‌مَرده سر رسیده و كلّه‌ی گربه‌هه را كنده بود، بعد از آن بین بچه‌های محل به این اسم معروف شده: گربه!شُلی و چشم‌آبی، دو پسرك تازه‌وارد به محل، با پیره‌مَرده از در دوستی در آمدند و در بعدازظهری كه گذرشان به خانه و باغچه‌اش افتاده بود هردو توانستند لبخند مهربان و پنجه‌های منقبض او را ببینند. چشم‌آبی چالاك‌تر بود، به‌همین خاطر، فردا كه بچه‌ها گفتند: «گربه داره میاد!» چشم‌آبی گفت: «گربه نه، شُلی!»

.

دو چشم كور بهتر از یك چشم كور! (درباب «معجزه» يا «فاجعه» به‌حساب آمدن يك رويداد)

.
ماهانه‌ی «رودكی» -با آن كاغذ كاهی‌اش- مجله‌ای بود كه در دهه‌ی 1350 منتشر می‌شد. نشریه‌ای ادبی، هنری و فرهنگی كه نفوذ و مقبولیت قابل‌توجهی در میان روشنفكران و نخبگان و هنردوستان داشت. «رودكی»، شاید به‌خاطر همكاری ابوالحسن نجفی بود كه توجه ویژه‌ای به سارتر داشت و در چندین نوبت گفت‌وگوهایی با وی منتشر كرد. در یكی از این گفت‌وگوها محور بحث سارتر موضوعی بود كه شاید بتوان از آن به‌عنوان «ظرفیت فرهنگی فرهنگ‌ها» نام برد. سارتر برای روشن كردن حرفش (آن‌چه در فرهنگ مردم یك اقلیم «معجزه» به‌حساب می‌آید ممكن است در نظر مردمی از فرهنگی دیگر «فاجعه» باشد.) مثالی می‌آورد. مثال راجع‌به فیلمی است به‌نام «ریشه‌ها» (مكزیك، 1954) اثر بنیتو آلاسراكی. آلاسراكی در ایران شناخته شده نیست و گمان نمی‌كنم فیلم یاد شده در ایران دیده شده باشد.
.
بنیتو آلاسراكی

.
«ریشه‌ها» تشكیل شده از چهار قسمت كوتاه كه هریك قصه‌ای مستقل دارد. در یكی از این قسمت‌ها –«پسرك یك‌چشم»- مربوط به پسربچه‌ای است كه با مادرش در شهركی حاشیه‌ای، در تنگدستی زندگی می‌كند. پسرك از یك چشم كور است كه به‌همین‌دلیل سایر بچه‌ها دائماً مسخره‌اش می‌كنند و دستش می‌اندازند. مادر و پسرك كارد به استخوان‌شان رسیده و نمی‌دانند با این وضع چه كنند. جشنی دینی در راه است كه مراسم مفصل و عظیم آن در شهر بزرگی كه آنان در حاشیه‌‌اش زندگی می‌كنند برپا خواهد بود. آنان برای توسل به حضرت همه‌ی دارایی‌شان را خرج می‌كنند تا به آن شهر بروند و متوسل شوند و از نتیجه‌ی كار اطمینان داشته باشند. در مراسم، آن‌ها به دعا می‌پردازند و حاجتشان را طلب می‌كنند و پس از آن به لذت بردن از جشن می‌روند كه به خرجی كه كرده‌اند بیارزد. در جایی از این جشن مردم آتش‌بازی بزرگی راه انداخته‌اند كه پسرك را خوش می‌آید و به طرفش می‌رود. در بازی سرخوشانه‌ی اهالی با آتش، شراره‌ای از آن به چشم سالم پسرك می‌پرد و آن را هم كور می‌كند. مادر و پسرك، غمگین و دلشكسته به موطن باز می‌گردند و مادر می‌داند كه نه تنها دیگر اثری از تمسخر كردن نخواهد بود، بل‌كه همگان با پسرك همدردی خواهند كرد. مادر از این معجزه‌ی خلق‌الساعه رضایت دارد و دلشاد است، اما... پسرك؟

اين مطلب در روزنامه‌ي جهان اقتصاد (سه‌شنبه 19 آبان) در صفحه‌ي «جهان اندوه» چاپ شده است.

پنجشنبه

عملم بی‌زیان، كلامم بی‌زیان و فكرم بی‌زیان است (درباب «مردی برای تمام فصول» و شباهت پانصد سال قبل به امروز)

در این نوشته قصد ندارم «مردی برای تمام فصول» (فرد زینه‌مان- 1966) را نقد و بررسی و یا تحلیل كنم، در اینجا قصدم آن است كه با آوردن نمونه‌هایی چند از دیالوگ‌های این فیلم (اثر رابرت بولت) نشان دهم كه چه‌گونه فیلمی كه چهل‌وچند سال قبل ساخته شده و موضوع واقعی آن مربوط به حدود پانصد سال قبل است می‌تواند تا به‌ این‌ حد به امروز ما، امروز جامعه‌ی ما، شبیه و نزدیك باشد، شباهتی كه خاستگاه آن به قرن‌ها قبل بازمی‌گردد و ما مردمان امروز هنوز اسیر آنیم، خاستگاهی كه اروپاییان آن را زدودند اما زدودن آن برای ما نباید به‌اندازه‌ی دوره‌ی اروپایی آن طول بكشد.
اشاره‌ای چند به موضوع فیلم ضروری است، گو این‌كه در سال‌های پس از انقلاب دست‌كم دو بار این فیلم از تلویزیون ایران پخش شده است كه هر بار به‌فراخور منافع تصمیم گیرندگان وقت جاهایی سانسور شده است.


هنری هشتم پادشاه انگلستان با فتوای پاپ توانسته است با بیوه‌ی برادرش، كاترین، ازدواج كند، اما حالا كه معلوم شده ملكه نازا است و نگاه شاه از كاترین به‌سوی «آن بولین» زیباروی چرخیده، می‌خواهد كاترین را طلاق بدهد تا با آن ازدواج كند، اما چنین چیزی ممكن نیست. پاپ باید فتوای قبلی خود را باطل اعلام كند و آن رابا فتوای جدید عوض كند كه او این كار را نخواهد كرد. كار گره می‌خورد و شاه دست‌به‌دامن صدراعظم تازه‌منصوب خود –توماس مور- می‌شود كه به اعتراف دوست و دشمن مردی‌ست درست‌كار، متدین، راست‌گو و سالم. مور زیربار این خواسته‌ی شاه نمی‌رود و دلیل او فقط غیرشرعی بودن نیست –كه این البته به‌قدر دلیل دیگر و شاید بیش از آن برایش اهمیت دارد.
شاه پاپ را دور می‌زند (با دادن صدهزار پوند به عالی‌مقامان كلیسا از آن‌ها می‌خواهد كه از واتیكان مستقل شوند و او را مقام عالی كلیسا اعلام كنند... كار به خوبی و خوشی تمام می‌شود و شاه با آن بولین ازدواج می‌كند و همه‌ی مردم انگلستان ازنو سوگند وفاداری یاد می‌كنند كه ازدواج شاه مورد تأیید آن‌هاست، همه‌ی مردم انگلستان مگر تامس مور. مور نه تأیید می‌كند نه تكذیب، فقط سكوت می‌كند و زنده ماندن خود را در گرو حفظ همین سكوت می‌داند، دانسته‌ای به‌جا، اما شاه نمی‌تواند عدم رضایت او را تحمل كند، پس كاری می‌كند كه همه‌ی قادران مطلق می‌كنند...

وُلزی (مردی خودفروخته درعین‌حال جاه‌طلب و مغرور، صدراعظمی كه مور جانشین او می‌شود) در یكی از درخشان‌ترین گفت‌وگوهای دراماتیك تاریخ سینما، برای متقاعد كردن مور به همكاری در تغییر عقده‌ی پاپ وارد گفت‌وگویی می‌شود كه استدلال و منطق حرفش، به‌اندازه‌ی نظر مور (كه ضد عقیده‌ی اوست) قوی و مستدل است. نگاه عافیت‌طلبانه و منفعت‌جویانه‌ی وُلزی در برابر نگاه اصول‌گرایانه‌ی مور (این اصول‌گرایی با اصول‌گرایی آشنای سال‌های اخیر اشتباه نشود، اصلا نشود) كه همراه با یك‌پهلویی دوراندیشانه‌ای‌ست به‌خوبی پیداست.


.

وُلزی: حقایق را آن‌طور كه هست نگاه كنید، به‌اصطلاح دور از اخلاق
مور: وقتی سیاستمداران وجدانشان را به‌خاطر وظایف‌شان نسبت به مردم فراموش می‌كنند، كشور را از راه‌های میان‌بر به هرج‌ومرج می‌رسانند.


.
وُلزی، كه دیگر به‌درد شاه نمی‌خورد، خطاب به دوك نورفورك، كه آمده است تا نشان طلای صدارت‌اعظمایی را از او بگیرد و ببرد برای مور چنین می‌گوید:




وُلزی: آن‌طور كه به پادشاه خدمت كرده‌ام به خداوند خدمت نكرده‌ام. اگر این‌جا بمیرم خداوند مرا نخواهد بخشید.



پادشاه كه همه‌ی راه‌ها را برای متقاعد كردن مور بی‌نتیجه دیده خود اقدام به حرف‌زدن با او می‌كند تا دیگر راه گریزی نداشته باشد، كه این توهم او باعث می‌شود مور را بهتر بشناسد. مور همچنان فتوا را مانع تحقق خواسته‌ی شاه می‌داند.





مور: فتوای پاپ!
شاه: فتوا مبهم بوده!
مور: عالی‌جناب من در این مورد فاقد صلاحیت‌ام. به‌عقیده‌ی من مراجع روحانی باید در این مورد اظهار نظر كنند.
شاه: توماس... توماس... حتماً پاپ باید به ما بگوید گناهمان چیست؟
مور: دراین‌صورت پادشاه چه نیازی به موافقت خدمتگزار دارند؟
شاه: چون تو درست‌كاری و مهم‌تر این‌كه مردم درست‌كاری تو را پذیرفته‌اند!
.


ریچارد ریچ، فاسدترین و بی‌اخلاق‌ترین شخصیت فیلم، كه سودای جلب حمایت مور را در سر دارد تا از رهگذر آن به جایگاهی برسد، با سماجت دائماً به خانه‌ی مور می‌رود تا به دلخواهش برسد و وقتی با استقبال سرد آنان روبه‌رو می‌شود آنجا را ترك می‌كند. خانواده‌ی مور خطرناك بودن او را شناخته است، اما نه به‌اندازه‌ی خود مور.



.
لیدی آلیس (همسر مور): بازداشتش كن!
مور: برای چی؟
آلیس: او خطرناك است!
ویل روپرت (داماد آینده‌ی مور كه دشمن كلیسا است): به‌نظر من او جاسوس است!
مارگارت (دختر مور): او مرد بدی است!
مور: بد بودن خلاف قانون نیست.
روپرت: خلاف خدا كه هست!
مور: پس خداوند بازداشتش خواهد كرد.
آلیس: تا حرف‌هایت تمام شود او رفته است.
مور: می‌تواند هر جا كه می‌خواهد برود تا وقتی كه قانون را نقض نكرده باشد.
روپرت: بنابر این اجازه می‌دهید كه شیطان از قانون بهره‌مند بشود؟
مور: بله. تو چه‌كار می‌كردی؟ برای گرفتن شیطان قانون را زیر پا می‌گذاشتی؟
روپرت: بله، برای این كار قوانین انگلستان را نقض می‌كردم.
مور: خب، وقتی همه‌ی قوانین نقض شدند و شیطان برگشت سراغ تو به كجا پناه می‌بری روپرت؟ همه‌ی قوانین كه نقض شده‌اند. این كشور پر است از قانون، قوانین تشریفاتی، نه قوانین الاهی. اگر این قوانین نقض شوند و اگر تو این كار را بكنی فكر می‌كنی بشود در هرج‌ومرجی كه بعد ایجاد می‌شود سر پا ماند؟ بله، من برای حقانیت خود اجازه می‌دهم شیطان از قانون بهره‌مند بشود.
.

كرامول (دشمن خونخواه مور) در گفت‌وگویش با ریچارد ریچ (از میان فاسدها تنها كسی‌ست كه عاقبت‌به‌خیر می‌شود) برای چیدن دسیسه‌ای برای ساقط كردن مور، ریچ را وادار می‌كند چیزی بگوید كه بتواند علیه مور پرونده درست كند.


.
.
كرامول: صدراعظم ما مردی معصوم است.
ریچ: عجیب این است كه واقعاً هست!
كرامول: بله، من هم می‌گویم هست. جامی كه مور به تو داد چه‌قدر می‌ارزید؟ او جامی به تو داد، آن را چه‌قدر فروختی؟
ریچ: پنجاه شلینك.
كرامول: آن را یك زن به مور داد. مربوط به كدام دادگاه بود؟
ریچ می‌داند كه آن جام چون شائبه‌ی رشوه بودن داشته مور فوراً آن را از خود دور كرده اما گفتن نام دادگاه آن را به‌عنوان رشوه‌گرفتن مور درنظر خواهد آورد. ریچ طفره می‌رود و كرامول وادارش می‌كند به جاسوسی و خیانت علیه مور.
ریچ: دادگاه فرجام.
كرامول: (با لبخند تمسخرآمیز) زیاد كه دردناك نبود؟! خوبه! دفعه‌ی بعد آسان‌تر خواهد بود!



كرامول (خطاب به دوك نورفورك، دوست مور): مدركی دارم كه ثابت می‌كند سِر توماس در زمان قضاوت رشوه دریافت كرده است.
دوك نورفورك (با حیرت و عصبانیت): چی! لعنت به شما! او تنها قاضی كشور است كه رشوه قبول نمی‌كند! كدام صدراعظمی را می‌شناسید كه بعد از سه سال صدارت همه‌ی داراییش صد پوند و یك زنجیر طلا باشد؟!


دوك نورفورك (مور را تشویق به یاد كردن سوگند وفاداری می‌كند): همه‌ی ما تسلیم شدیم، تو چرا نمی‌شوی؟
مور: توی این‌همه گوشت و عظله هیچ رگی نیست كه میل انسان بودن را به تو بدهد؟!



در یكی از بازجویی‌های توی زندان، در ساعات پس از نیمه شب، برای آزار بیشتر مور.
دوك نورفورك: چرا مثل ما امضا نمی‌كنی، با ما باش، به‌خاطر دوستی.
مور: وقتی مُردیم، و تو به‌خاطر عملكردنت مطابق وجدانت به بهشت رفتی و من به‌خاطر امتناع به جهنم، آیا حاضری با من بیایی، به‌خاطر دوستی؟
اسقف: پس ما كه اسممان هست نفرین شده‌ایم، سِر توماس؟
مور: پنجره‌ای ندارم تا از آن به وجدان سایرین نگاه كنم. كسی را محكوم نمی‌كنم.


مور در زندان است و محروم از همه چیز، ناگهان می‌بیند كه اعضای خوانواده‌اش به دیدارش آمده‌اند، خدا را شكر می‌كند كه دعا كردنش به‌نتیجه رسیده، اما خیلی زود سرخورده می‌شود. كرامول اجازه‌ی ملاقات داده به‌شرطی كه خانواده‌ی مور متقاعدش كنند به تأیید ازدواج شاه.


.


مارگارت: خداوند گفته‌های قلبی ما را گوش می‌كند نه گفته‌های زبانی ما را، خودتان همیشه می‌گفتید.
مور: بله.
مارگارت: خب، زبانی قسم بخورید، قلباً كه قسم نمی‌خورید.
مور: گوش كن مگ، وقتی یك مرد سوگند یاد می‌كند وجدانش را در دستانش گرفته است، مثل آب (دست‌هایش را به‌هم می‌چسباند، انگار آبی در آن) و اگر انگشت‌هایش را از هم باز كند امكان ندارد دوباره بتواند پیدایش كند. بعضی‌ها می‌توانند چنین كاری بكنند، ولی من نفرت دارم یكی از آن‌ها باشم.





دادگاهی فرمایشی و حكم اعدام برای سِر توماس مور. گردن او را می‌زنند و ... « سر ِ توماس مور یك ماه بر دروازه‌ی خائنین باقی ماند، پس از آن دخترش سر را برداشت و تا آخر عمرش نزد خود نگه داشت... پنج سال بعد، سر ِ كرامول از تنش جدا شد... ریچارد ریچ به صدراعظمی انگلستان منصوب شد و پنجاه سال در این مقام باقی ماند و دست‌آخر در بستر از دنیا رفت


.

عملم بی‌زیان، كلامم بی‌زیان و فكرم بی‌زیان است!

.
سِر توماس مور

گفته‌ی مشهور برشت در نمایشنامه‌ی «زندگی گالیله» چنین است:
بدبخت مردمی كه قهرمان ندارند!
بدبخت مردمی كه احتیاج به قهرمان دارند!


این گفته چنان در نظر همگان مقبول افتاده كه به‌سختی بتوان درباره‌ی خلاف آن حرف زد، اما به‌نظرم بدبختی مردم می‌تواند دو ماهیت متفاوت داشته باشد:
1. مردمی كه به‌خاطر رفتار و عملكرد خودشان، به‌خاطر كیفیت فرهنگ و تاریخ‌شان، به‌خاطر اشتباهات بزرگ تاریخی‌شان، به‌خاطر تصمیم‌های اشتباه‌شان در عرصه‌های كلان سیاسی یا عدم تصمیم‌گیری‌شان در این عرصه، به‌خاطر جمود و بی‌حركتی‌شان، به‌خاطر تن دادن به هرآنچه براشان تعیین می‌كنند، بدبخت‌اند.
2. مردمی كه در یك وضعیت بغرنج سیاسی گیر كرده‌اند و دارند سعی می‌كنند خود را خلاص كنند و بدبختی‌شان موقتی است و ناشی از گیرافتادن.

مردم نوع دوم اگر قهرمانانی داشته باشند، باعث شویق روحیه‌ی آنان خواهند شد و به آن‌ها از تجربه‌هاشان خواهند گفت، برای پیش‌برد تقلایشان برای برون‌رفت از وضعیتی كه توش گیر كرده‌اند پیش‌قدم خواهند شد... كه این‌ها خوب است و لازم.

بچه‌ها به ما نگاه می‌كنند (درباب توهّم ما بزرگسالان در شناختمان از دنيای كودكان)

.
تابستان 1369 بود انگار، كه موقعیتی پیش آمد به‌عنوان منشی‌صحنه وارد گروه كارگردانی فیلم خمره (ابراهیم فروزش-1370) بشوم. رفتیم سریزد، كمی بعد از شهر یزد كه نگین كویرش می‌خوانند، تا یكی‌دو روز استراحت سفر و آشنایی با محیط جدید و چه و چه و بعد شروع فیلمبرداری. ازجمله مقدمات و آماده‌سازی‌ها آزمایش صدا بود كه تست صداش می‌گفتند. بهتر آن بود كه صدای بچه‌ها را ضبط می‌كردیم كه سی‌وپنج چهل نفرشان بازیگران فیلم بودند. حلقه‌ی كوچكی درست كردیم تا بچه‌ها بیایند وسط و چیزی بگویند تا صداشان ضبط بشود تا ببینیم چه پخش می‌شود. بچه‌ها به‌جای حرف زدن ترجیح دادند آواز بخوانند، آوازهای محلی. یكی‌یكی آمدند و خواندند. اولی خواند، دومی خواند، سومی خواند... من حواسم رفت طرف بچه‌ای كه بیرون حلقه ایستاده بود و صورتش هیچ حالت عادی نداشت. دیدم چشم‌هاش سرخ شده و معلوم نیست لحظه‌ای بعد بغضش می‌تركد یا اتفاق دیگری می‌افتد. نزدیكش رفتم كه ببینم موضوع چیست. طفلك بی‌این‌كه منفجر بشود گریه‌ی آرامی كرد و با چشم‌های اشكبار و سرخش نگاهم كرد و گفت: «آخه من بلد نیستم آواز بخونم.» حلقه‌ی معركه برگشت طرف او و او به‌جای آواز خواندن گفت كه چه‌قدر غمگین است از این‌كه نمی‌تواند مثل بقیه آواز بخواند.
.
«خمره»‌‌ی تنها و درخت خشكِ تنها (عكس از سيامك زمردی مطلق)
.
حدود یك‌ماه‌ونیم از سه ماه كار كه پیش رفت فیلمبرداری سه‌چهار روز تعطیل شد و آمدیم تهران برای استراحت. فرداش عمویم را دیدم كه گفت دیشب، نصفه‌های شب، خیال كرده صدا می‌شنود. از خواب پا شده چرخی زده و دیده كه درست فكر كرده و دخترش، دختر شش‌هفت ساله‌ی عمویم، بیدار شده و دارد گریه می‌كند. عمویم مانده كه چه‌طور از گریه‌ی بی‌صدای دخترش بیدار شده، اما ترجیح داده به‌جای این فكرها بفهمد موضوع چیست. جلو رفته و دخترش را بغل كرده و قربان‌صدقه‌اش رفته و نوازشش كرده و پرسیده موضوع چیست. دخترعمویم با چشم‌های سرخش پدرش را نگاه كرده و گفته كه دیشب وقتی دختر مهمان‌شان رقصیده عمو از رقص او تعریف كرده اما وقتی خودش رقصیده عمو گفته كه تو رقصیدن بلد نیستی.

اين مطلب امروز (7 آبان) در روزنامه‌ی «جهان اقتصاد»، در صفحه‌ي «جهان اندوه» چاپ شده است. «جهان اقتصاد» با شكل و محتوای جديد و غيراقتصادی شروع به‌كار كرده است، اما هنوز سايت ندارد كه معرفيش كنم.

یکشنبه

آدابِ بی‌آدابی (درباب آن‌چه با«صبحی» شد و آن‌چه با ما می‌شود.)

.

ویروس‌های مخرب و ویرانگر فقط در زندگی اجتماعی نیست كه چوب لای چرخ امور می‌گذارند و چند كار دیگر، بلكه می‌توانند كامپیوتر هركسی را كه دلشان بخواهد از كار بیندازند و كارش را بخوابانند و از ارتباط مجازی با دیگران محرومش كنند.
..
نمی‌دانم در دهه‌ی بیست بوده یا سی*، روزی كه صبحی مهتدی داشته خیابان ارك را پیاده به طرف ساختمان رادیو می‌رفته تا در اتاقی بی‌صدا پشت میكروفن بنشیند و برای بچه‌ها قصه بگوید. كارش این بوده، قصه گفتن برای بچه‌ها و جمع‌آوری قصه‌های كودكان از چارگوشه‌ی ایران و سرزمین‌های فارسی‌زبان و بازنویسی و تدوین آن‌ها، نوشتن یادداشت‌های و حاشیه‌هایی بسیار سودمند بر آن‌ها و گه‌گاه چاپ كردنشان و یا تعریف كردنشان در رادیو، كاری كه احمد شاملو در «قصه‌های كتاب كوچه» بارها و هرجا كه پیش آمده از آن یاد كرده و كار صبحی را بسیار باارزش و منبعی بسیار مهم درنظر گرفته است، همچنان كه كار هدایت را.

صبحی، همچنان كه داشته به زندگی روزمره‌ی آدم‌های اطرافش نگاه می‌كرده و به‌طرف مقصدش می‌رفته، كسی می‌زند روی شانه‌اش. صبحی برمی‌گردد و می‌بیند مردی‌ست كه نمی‌شناسدش. مرد می‌پرسد: «شما آقای صبحی مهتدی هستین؟» صبحی می‌گوید: «بله» مرد ناشناس دست می‌برد و از جیبش كیف پولی در می‌آورد و می‌گیردش جلوی صبحی. صبحی با حیرت می‌بیند كه كیف پول خودش است كه تا چند دقیقه‌ی قبل توی جیبش بوده. مرد فرصت فكر كردن بیشتری به صبحی نمی‌دهد و می‌گوید: «این مال شماست. شما توی رادیو برای بچه‌های ما قصه می‌گین و بچه‌های ما شما رو دوست دارند. پس، بهتره این كیف پیش خودتون بمونه!»**
... زمانی در این شهر حتا جیب‌برها هم به آدابی پایبند بودند و پرنسیپی داشتند...
.
*فضل‌الله صبحی مهتدی سال 1319 وارد كار رادیو شد و در سال‌های اول دهه‌ی بیست به‌عنوان اولین قصه‌گو كارش را همان‌جا شروع كرد و در مدت 22 سال چنان در قلب بچه‌ها و مردم جای گرفت كه یك چشمه از تأثیر محبوبیت او را دیدید. بچه‌ها چنان با او صمیمی بودند كه «بابا صبحی» صداش می‌كردند. صبحی در 17 آبان 1341 فوت شد، ما هم الان در آبان‌ماه هستیم. پس، این یادداشت بهانه‌ای باشد برای یاد او.
** این موضوع را احتمالاً در یكی از شماره‌های «سروش» در سال‌های پایانی دهه‌ی شصت خوانده‌ام. سروش یك‌زمان چه چیزهایی چاپ می‌كرده!

چهارشنبه

اگر عاشقم هستی، در حضور همگان باش! (یك داستان ذِن از سده‌ی سیزدهم مسیحی)

مشغله‌ی زیاد گاه باعث می‌شود كه از هفته‌ای یك مقاله هم عقب بیفتم، مثل هفته‌ی گذشته و همین هفته. ازاین‌رو فكر كردم برای جبرای كاستی و غیبت خودم دست‌به‌دامن متن‌هایی بشوم كه دوستشان دارم، كه با انتشار آن‌ها هم لذت خواندنشان را با دیگران قسمت كنم، هم فرصتی به‌دست بیاورم تا متن‌های ناتمامی كه آماده كرده‌ام سر فرصت و حوصله تمامشان كنم، مثل متنی كه راجع‌به «مردی برای تمام فصول» نیمه‌آماده دارم و امیدوارم تا هفته‌ی آینده آماده‌ی انتشار بشود.
.

.
«صدای یك دست» را سال‌ها قبل خوانده‌ام اما همچنان بعضی از آن‌ها را به‌یاد دارم، یكی‌شان همین «اگر عاشقم هستی...» است كه خیال می‌كنم یاد بسیاری بماند. كتاب تشكیل شده است از 112 داستان كوتاه (از چند جمله تا دو صفحه) به‌ترجمه‌ی آقای مسعود برزین. نسخه‌ای كه من دارم چاپ اول (1357) است و خیال نمی‌كنم تجدید چاپ شده باشد. داستان‌های ذن به‌یادماندنی‌اند، به‌خاطر ذات داستان‌های ذن كه بسیار پرمغز و فكربرانگیزاند و با داستان‌های به‌ظاهر ساده از مسایل و امور بشری حرف می‌زنند. ازاین‌روست كه در همه‌ی فرنگ‌های بشری محبوبیت دارند و فهمیده می‌شوند و به‌یاد می‌مانند.

و حالا خودِ داستان:


بیست راهب و یك راهبه، به‌نام «ایشون»، نزد یك استاد ذن «تفكر عبادت»(Meditation) می‌آموختند. «ایشون» بااینكه سرش را از ته تراشیده بود و لباسی ساده به‌تن می‌كرد، بسیار دلربا بود. چنین بود كه چند تن از راهبان در خفا دل به او باخته بودند. یك‌تن از آن‌ها نامه‌ای به «ایشون» نوشت و از او تقاضای ملاقاتی خصوصی كرد. ایشون به نامه پاسخ نداد، اما روز بعد، درس استاد كه پایان یافت به‌پا خاست و گفت: «اگر واقعاً عاشقم هستی بیا و در آغوشم گیر!»

پنجشنبه

خیانت؟! من؟! (درباب نسبت خیانت با زندگی مردم، با اشاره به فیلم «امتیاز نهایی»)

.
در ارزیابی ِ روی‌خوش نشان دادن ِ مخاطب به فیلم‌ها –و شاید همه‌ی آثار هنری- دو نظریه‌ی غالب وجود دارد كه متضاد با یكدیگرند. اولی می‌گوید مردم به دیدن فیلم‌هایی می‌روند كه چهره‌ای از زندگی واقعی آن‌ها را ترسیم كند و آنان با دیدن فیلم با آدم‌ها و شخصیت‌های فیلم همذات‌پنداری كنند و خود را با انبوه دردهاشان در زندگی تنها نبینند و مشقت زندگی‌شان و دردهاشان و ترس‌هاشان كم شود و قابل تحمل. دومی می‌گوید مردم به دیدن فیلم‌هایی می‌روند كه هیچ شباهتی به زندگی‌شان نداشته باشد. زندگی هرروزه‌ی آنان به‌قدری توأم با نكبت و بدبختی است كه می‌خواهند پولی بدهند و دوساعت از آن سیه‌روزی فاصله بگیرند و خیال ببافند.
آمارها، آمار فروش فیلم‌ها، نشان می‌دهد كه كفه‌ی ترازو به‌نفع نظریه‌ی دوم سنگینی كرده است، خيلی هم سنگينی كرده است، گواین‌كه نظریه‌ی اول نیز كفه‌اش خالی نیست.
.
.
.
اما، چه شد كه هم فیلم‌سازها و كارگردان‌ها و هم مخاطب‌ها به رُمان «یك تراژدی آمریكایی» (تئودور درایزر، 1925) چنان اقبالی نشان دادند كه چندین بار مستقیماً یا غیرمستقیم از روی آن فیلم‌هایی ساخته شد؟ نخستین ِ آن با همین عنوان بود: «یك تراژدی آمریكایی» (جوزف فون اشترنبرگ، 1931)، دومی نامش عوض شد: «مكانی در آفتاب» (جورج استیونس، 1951)،... اما، هرچه به امروز نزدیك‌تر شدیم توجه و گرایش به این داستان بیشتر شد. نمونه‌ی متأخرش «امتیاز نهایی» (وودی آلن، 2005)، فیلمی تلخ و سیاه، با یك اسكارلت جوهانسن ِ اغواگر اما بازنده، و یك امیلی مورتیمر فوق‌العاده اما ترحم‌برانگیز.
.
.
اين عكس مال «امتياز نهايی» نيست. خب نباشد!
.
«امتیاز نهایی» ویژگی یكه‌ای نیز دارد كه سایر فیلم‌ها فاقد آنند: استفاده‌ی بسیار موثر اما نامریی از آوازهای «انریكو كاروزو». آوازهای كاروزو ارتباط ارگانیكی با فیلم ندارند (آدم‌های فیلم بارها به دیدن اپرا می‌روند و آواز می‌شنوند اما نامی از كاروزو به‌میان نمی‌آورند، آوازهای كاروزو عمدتاً «روی» فیلم شنیده می‌شود.) دنیای ترسناك و ناامن فیلم بیننده را ویران می‌كندی اما آواز كاروزو، اگر بیننده ویران شده باشد برپایش می‌دارد و اگر فیلم نتوانسته باشد ویرانش كند او این كار را می‌كند. (اگر باورتان نمی‌شود این را بشنوید! اگر اثر نكرد این‌یكی را بشنوید، اگر بازهم اثر نكرد این‌یكی كارتان را می‌سازد!)
.
.
انریكو كاروزو
.
ردّ ِ داستان «یك تراژدی آمریكایی» را در سینمای ایران هم می‌توان یافت، نه یك بار كه دو بار: «پنجره» (جلال مقدم، 1349) و «شوكران» (بهروز افخمی، 1377 [نمایش: 1379])
تم اصلی و محوری این داستان هم خیانت است، هم بی‌اخلاقی، هم حسد و طمع. تصویر كردن جامعه‌ای كه ارزش‌های اخلاقی‌اش از آن رخت بربسته است.
در نظریه‌ی مقبولیت، خیانت و بی‌اخلاقی و طمع چه جایگاهی دارد كه همگان نسبت به این موضوع چنان روی خوش نشان می‌دهند كه بارها براساس یك داستان فیل‌هایی ساخته می‌شود؟ آیا خیانت جزو زندگی روزمرّه‌ی مردم است؟ یا به‌قدری از زندگی‌شان دور است كه هركس می‌خواهد به زندگی خصوصی دیگران سرك بكشد و خوشنود باشد كه نه زنش به او خیانت می‌كند، نه شوهرش!دو نظریه‌ی بالا نظریه‌های غالب‌اند، اما مگر همین دو نظریه وجود دارد؟ و مگر فقط فروش چندصد میلیونی، و حالا میلیاردی، فروش خوب و خیلی‌خوب به‌حساب می‌آیند و فروش مقبول «امتیاز نهایی» آیا اقبال قابل‌قبول به‌حساب نمی‌آید؟ آیا مخاطب عام سینما چندان بالغ نشده است كه دیگر فقط به سراغ راكی و تایتانیك و پارك ژوراسیك و مصائب مسیح نرود؟ مگر همان موقع، همان سال‌های دور، بربادرفته و بن‌حور (بن‌هور) و نیش و آپارتمان پرفروش نبودند؟

یکشنبه

ازقلم افتاده (درباب چیزی كه جلوی چشم آدم است اما نمی‌بیندش)

حسین نوروزی –كه می‌شناسیدش- وقتی مطلب «نومیدی در پایان قرن» را خواند، گفت: «از این سه‌تا آهنگساز نخراشیده و یُغور حرف زدی اما از النی‌خانوم ِ نازنین، دلپذیر و دلفريب اسم هم نبردی! انصافت كجاست؟» راست می‌گفت و من هیچ نداشتم بگویم! آدم چیزی كه را جلوی چشمش است، نمی‌بیند!
اِلِنی (هلن) كارایندرو (Eleni [Helene] Karaindrou)، با نغمه‌های زخم‌زننده‌اش در فضاسازی بسیار تأثیرگذار و عمیق فیلم‌های آنگلوپولوس سهم قابل‌توجهی دارد. این یك‌قلم از همین نغمه‌هاست، این هم یك‌قلم دیگر، و، قلمی ديگر.
.

.

النی كارایندرو متولد 1939 در یونان است. این نشان می‌دهد كه چگونه آثار هنری نازنین، دلپذیر و دلفريبِ آهنگسازی هفتاد ساله، می‌تواند او را در نظر دوست من نازنین و دلپذیر و دلفريب بكند.

جمعه

نومیدی در پایان قرن (درباب سینمای یونان، یك فیلم یونانی، حفظ قدرت و ترك ِ بموقع آن)

.
در سینمای یونان چند نام بیش از سایر نام‌ها مطرح است. بیش و پیش از همه نام تئو (تئودورُس) آنگلوپولوس (كه تا همین چند سال قبل آنجلوپولوس بودنش قطعی بود) است، سینماگر بزرگی كه بیشتر به‌خاطر استتیك و بیان سینماییش و استفاده‌اش از پلان-سكانس‌های بسيار طولانی مطرح است اما همه‌ی قابلیتش بسته به پلان-سكانس‌های بی‌نقص و فریبایش، كه نسبت نزدیكی با پلان-سكانس‌های میكلوش یانچو* دارد، نیست، و پلان-سكانس‌های بی‌مانند و جادویی میكل‌آنجلو آنتونیونی.**
بعد از آنگلوپولوس نام مایكل (میخاییل) كاكویانیس ِ فراموش شده با فیلم معروف و سرخوش ِ زوربای یونانی (1964) به ذهن می‌رسد، پس از او آهنگسازهای مشهور، یعنی میكیس تئودوراكیس و مانوس حاجیداكیس و وانگلیس (ونجلیس)، كه این سومی در یونان كه بود چندان شهرت جهانی نداشت مگر به‌خاطر آهنگ‌هایی كه برای خواننده‌ی مشهور دهه‌ی هفتاد مسیحی –دمیس روسس- می‌ساخت، اما پا به خارج كه گذاشت و كارهایی كه در سینما كرد (مشورترین‌هاش اینایند: ارابه‌ی آتش-1981، گمشده- 1982، 1492: فتح بهشت- 1992) شهرتش عالمگیر شد.
بین این دو گروه یك استثنا هست كه دوره‌ای در یونان، دوره‌ی دیگر در تبعید و دوره‌ی سوم باز در یونان مشهور بود، آن‌كه معروف است به دختر یونان، یعنی ملینا مركوری، وزیر سابق فرهنگ و علوم كه پیش از آن بازیگر چندزبانه‌ی بین‌المللی مشهوری بود.
سه نفری كه یكی‌شان به یونان منتسب است و از دو دیگر باید فقط یاد كرد. اولی گوستا گاوراس یونانی‌الاصل و شاغل و بالغ و مشهور در فرانسه و بعد آمریكا (حفظ حرف «س» در آخر حرفش به‌خاطر یونانی بودنش است)، دو دیگر یونانی‌تبارهای متولد آمریكایند، یعنی كارگردان بزرگ و بازیگر خیلی خوب جان كاساوتیس و تلی ساوالاس، «كوجك» معروف و همبند برت لنكستر در پرنده‌باز آلكاتراز (1962) كه آنجا هنوز مو داشت.
از تبارشناسی كه بگذریم می‌رسیم به همو كه بیش از همه مطرح است، آنگلوپولوس و فیلم معروف و فوق‌العاده‌اش: گام معلق لك‌لك (1991).
.
.
سیاستمدار دلمرده و مغموم فیلم (با بازی تأثير‌گذار مارچلو ماسترويانی)، كه گویی از رازی مهم باخبر است و همو افسرده‌اش كرده (این را از نام كتابش می‌توان شناخت: نومیدی در پایان قرن)، وقتی در پارلمان می‌خواهد سخنرانی كند، در میانه‌ها، بلكه اوایل سخنرانی‌اش مكث می‌كند، مكثی طولانی، بعد ساكت و بی‌صدا چند برگ كاغذش را از روی تریبون برمی‌دارد و می‌رود، همین، می‌رود. دیگر كسی از او خبری ندارد تا اینكه گزارش‌گری تلویزیونی در شهری مرزی كسی را می‌بیند كه گمان می‌كند اوست، از اینجا به‌بعد ماجرای روبه‌رو كردن همسر مرد سیاستمدار (ژان مورو) است با او و شناسایی احتمالی‌اش. حادثه همان‌جا رخ داد، پشت تریبون و در آغاز سخنرانی. چگونه او ناگهان دست از نمایندگی پارلمان و منصب و موقعیت سیاسی (و حتماً پول) دست كشید و رفت، رفت جایی كه كسی نشناسدش و سراغی از او نگیرد؟ آیا دلیل او فقط غم و نومیدی بود از بهبود اوضاع و همه چیز و همه كس؟ آیا دیگران كه به‌سختی و محكمی صندلی‌شان را چسبیده‌اند و كسی را یارای نزدیك شدن به آنان نیست، غمگین و نومید از بهبود اوضاع نیستند؟ آیا خیال می‌كنند اوضاع خوب است؟ يا خيال مي‌كنند آن‌هايند كه مي‌توانند اوضاع را روبه‌راه كنند؟ پس چراست كه او ترك قدرت می‌كند و دیگری نه؟ آیا حفظ قدرت شجاعت می‌خواهد يا ترك ِ آن؟
.
* یانچو، به‌لطف مرور بر آثارش در سومین جشنواره‌ی جهانی فیلم تهران (1353) به سینمادوستان ایرانی شناسانده شد و در دوسه سال اول پس از انقلاب چند فیلمش در سینما و تلویزیون نمایش داده شد، بعضي كوتاه شده، بعضي ديگر بسيار كوتاه شده. راستی، او هنوز زنده است و در 88 سالگی سرحال،می‌دانستید؟ من سه‌چار سال قبل در یك شبكه‌ی ماهواره‌ای مجارستانی دیدمش كه به یك برنامه‌ی سینمایی در تلویزیون آمده بود، در جلسه‌ای كه همسر سابقش، كارگردان مشهور سینمای مجارستان مارتا مشاروس (مژاروش) هم بود و با هم مراوده‌ی خیلی خوبی هم داشتند، مثل انسان!
** یك مورد مشهور متقدمش پلان-سكانس روی پل در وقایع‌نگاری یك عشق [داستان یك عشق]، (1950)، و یك نمونه‌ی روبه تأخیرش پلان-سكانس حدوداً 8 دقیقه‌ای در حرفه:خبرنگار (1974)

چهارشنبه

ازپانیفتاده! (درباب برنده‌ای كه در سیاهه‌ی بازنده‌ها قرار گرفت!)

«هشت نگاه» فیلم مستندی‌ست كه در سال 1972 در روزهای المپیك همین سال در مونیخ ِ آلمان فیلمبرداری شد اما خود فیلم سال بعد از آن بود كه آماده‌ی نمایش شد، كه پرده‌ی سینماهای ایران هرگز آن را به خود ندیدند، اما در چند مطلب اندكی كه راجع‌به آن نوشته شد نام «هیجان در مونیخ» را به آن دادند. (گمانم در اولین نسل فیلم‌های ویدئویی كه به بازار فیلم‌های اجاره‌ای وارد شد، یعنی فیلم‌های بتاماكس، این فیلم هم وارد چرخه‌ی فیلم‌ها شده بود.)
هشت قسمت نسبتاً كوتاه جمعاً «هشت نگاه» را تشكیل می‌دهند. هریك از قسمت‌ها را كارگردانی مشهور و صاحب‌نام یا نیمه‌مشهور و نه‌چندان نامدار ساخته است، یعنی این‌ها: میلوش فورمن، كُن ایچیكاوا، كلود للوش، یوری اوزورف، آرتور پن، میشائل فْله‌گار، جان شله‌زینجر و مای زترلینگ. هریك از كارگردان‌ها رشته‌ای از رشته‌های جاری در المپیك و یا موضوعی در این ارتباط برگزیده‌اند، مثل: میلوش فورمن (دو و میدانی)، یوری اوزورف (شروع‌ها)، میشائل فْله‌گار (ورزشكاران زن) و... كلود للوش (بازنده‌ها)، یعنی قسمتی كه در اینجا چند كلمه‌ای راجع‌به‌اش حرف خواهیم زد.
كلود للوش شهره است به ساختن فیلم‌های رمانتیك، از فیلم‌سازی با چنین سابقه‌ای دور از انتظار است كه سراغ بازنده‌ها برود، اما، او رفته است... دقیق‌تر كه نگاه می‌كنم می‌بینم كه موضوع بازنده‌ها چندان هم نباید دور از انتظار باشد، شاید هم اصلاً نباید از انتظار دورش بدانیم، چرا كه رمانس وقتی در سینما (و همه‌ی هنرها، بویژه ادبیات) جذاب است و محل قصه‌پردازی كه توأم با شكست باشد. اگر دونفر دلداده راه خود را بیابند و عشقشان سرانجام خوشی داشته یاشد كه... جذابیتی نخواهد داشت!
و، اما... «بازنده‌ها»! من «هشت نگاه» را در حدود 25 سال قبل دیده‌ام و چیز چندانی ازش به‌یاد ندارم اما آنچه را می‌خواهم اینجا بگویم به‌خوبی به‌یاد دارم.
.
.
ازجمله رشته‌هایی كه در «بازنده‌ها» مطرح می‌شد ماراتن بود. شركت كننده‌ها باید 42كیلومتر و 195 متر را می‌دویدند، كه دویدند، همه به‌فاصله‌ی كوتاه و بلندی از هم از خط پایان گذشتند و رفتند پی كارشان. مسابقه تمام شد، مسابقات تمام شد، عصر شد، غروب شد، شب شد، ورزشگاه خالی شد، اما هنوز یكی از دونده‌ها، كه پاش باندپیچی شده بود (با پای آسیب دیده در مسابقه شركت كرده بود) هنوز در خیابان‌های شهر كه حالا شلوغ شده بود و مردم آمده بودند به زندگی‌شان برسند، داشت می‌دوید، اما، چه دویدنی؟! چند قدم به‌آهستگی می‌دوید، می‌ایستاد، راه می‌رفت، دوباره چند قدم می‌دوید و... تمام مدت داشت درد می‌كشید. این مرد، كه نام و ملیتش را به یاد ندارم، اما چهره‌ی بسیار مصمم‌اش را خیلی خوب یادم هست، بنایش بر این بود كه نبازد، نمی‌خواست سوژه‌ی فیلم للوش باشد اما او بازنده‌اش دیده بود، به‌نظرم للوش اشتباه بزرگی كرده بود، چون برد او بسیار بارزش‌تر از برد نفر اول بود، او نباخت، با آن حال زار و با همان انگیزه‌ی اولیه‌ای كه داشت ساعت‌ها پس از نفر آخری كه از خط پایان گذشته بود آمد، وارد ورزشگاه شد و از خط پایان گذشت. كارش طول كشید، خیلی طول كشید، اما به نتیجه رسید.

***

پس‌فردا آخرین جمعه‌ی ماه رمضان، روز قدس است. روز قدس خیلی باید راه برویم، چه راهمان 42كیلومتر و 195 باشد چه نباشد راهمان زیاد است. نباید ناامید شویم و از پا بیفتیم، والّا ناممان را در سیاه‌ی بازنده‌ها می‌نویسند!

پنجشنبه

بی‌موقع بريدن و بموقع دوختن (درباب بریدن از مردم و پیوستن به آن‌ها)

..
تا دَم ِ آخر نواختن (Playing for time، دانیل مان، 1980) فیلمی جذاب و دیدنی (و برای عده‌ای عبرت‌آموز) است كه در جنگ بین‌الملل دوم می‌گذرد. قصه‌ی فیلم از خاطرات فانیا فنه‌لون ( اركستر زنان آشويتس [Madchenorchester in Auschwitz]) گرفته شده كه قبل از آغاز جنگ خواننده و نوازنده‌ی بسيار موفق و محبوبی بوده و حال به‌جرم [نیمه]یهودی بودن دستگیر و به بازداشتگاه منتقل می‌شود. در بازداشتگاه افسری آلمانی او را می‌شناسد كه این باعث می‌شود فانیا ( ونیسا ردگریو) دوره‌ی نسبتاً راحتی را بگذراند، راحت، نسبت به سایر زندانی‌ها، گواینكه او در این راحتی عذابی دارد كه هیچ‌یك از زندانی‌های عادی ندارند. راحتی و عذاب فانیا این است كه باید هربه‌چندی برای افسران آلمانی رسیتال پیانو اجرا كند و –بدتر از آن- به‌اتفاق چند نفر دیگر از زندانی‌ها موقع شروع كشتارهای جمعی بنوازند كه لابد جنبه‌ی آیینی و حماسی به این جنايت بدهند، كاری كه خود می‌داند تا چه میزان نفرت‌انگیز است، اما دانسته‌ی عمیق‌تر او این است كه او برای بقا می‌خواند و می‌نوازد، تا وقتی كه می‌خواند و می‌نوازد زنده است.
.
ونيسا ردگريو (فانيا فنه‌لون) در تا دَم ِ آخر نواختن
جلد كتاب خاطرات فانيا فنه‌لون ( اركستر زنان آشويتس) و چهره‌ی فانيای واقعی

در میان زندانیان، دختر جوان بسيار چاقی هست به‌نام ماریانه (ملانی مایرون) كه طاقت گرسنگی ندارد و بی‌پروا خود را در آغوش هركسی می‌اندازد اگر تكه‌ای شكلات یا خوراكی دیگری به او بدهد، كه این به فانیای مغرور گران می‌آيد كه یكی از همجنس‌هاش برای پركردن شكمش خودفروشی كند. فانیا افسر آلمانی را متقاعد می‌كند كه ماریانه را به‌عنوان خواننده وارد گروه كند كه دست‌كم بتواند شكمش را سیر كند و تن به تن‌فروشی ندهد. موقع تست خوانندگی همه می‌فهمند كه او ذره‌ای استعداد در خوانندگی ندارد اما به‌احترام فانیای بزرگ می‌پذیرندش، اما كار ماریانه بیخ دارد و با این چیزها حل نمی‌شود، او دنبال راحتی بیشتر است و در نامناسب‌ترین و نسنجیده‌ترین زمان، به‌اشاره‌ی افسری آلمانی می‌پذیرد كه كاپو* بشود. نامناسب از آن‌رو كه نیروهای متفقین در آستانه‌ی حمله و شكست‌دادن آلمانی‌هایند و آزادسازی اسرا، و اسیری كه به نیروهای دشمن خدمت كرده باشد، آن‌هم در زمان جنگ، خائنی‌ست غیرقابل بخشش. پس از ورود نیروهای متفقین ماریانه را سوار كامیونی می‌كنند كه آلمانی‌های دشمن و حالا اسیر را سوار كرده‌اند. ماریانه موقع دور شدن از اسرای حالا آزاد، به چشم‌های فانیا خیره می‌شود،...دیگر دیر است!
.
* * *
.
اقدام نسنجیده در بریدن از مردم و رفتن به‌سوی دشمن اقدامی‌ست كه خاطی نباید انتظار بخشش داشته باشد. درمقابل، آن‌كه تا حال با مردم نبوده و یا به آن‌ها پشت كرده بوده می‌تواند در موقعیتی حساس كه پیوستن او به مردم تأثیری مؤثر داشته باشد این كار را بكند و خود را میان آن‌ها ببیند، به زندگی‌اش معنی تازه‌ای بدهد و هم خود را و هم مردم را كشفی تازه بكند. در روزهایی كه مردم به تك‌تك نفوس برای پیوستن به خود محتاج‌اند...

* Kapo، اسیر جنگی در جنگ بین‌الملل دوم كه به خدمت نیروهای آلمانی در می‌آمد. فیلم «كاپو» (جیللو پونته‌كوروو،1960) به اين موضوع پرداخته است.

نمی‌شود، نمی‌شود نَگریست! (درباب دوماه گرم و سرخ تابستان)

.
از آخر خرداد به‌این‌سو، پی‌رو حوادثی كه روی داد، بارها گریستم، بارها، بارها و بارها، می‌دانم كه بسیاری چون من كردند و عده‌ای هم خون گریستند یا بالایش آوردند به مشت و لگد و باتوم، كسانی هم هرگز مجال این كار را نیافتند.
نمی‌شد «واقعه‌ی ندا» را دید و نَگریست، نمی‌شد سر ِ بریده دید و نَگریست، نمی‌شد سینه‌ی شكافته دید و نَگریست، نمی‌شد تن سلاخی شده دید و نَگریست، نمی‌شد اخبار هولناكِ كسان و جاها را شنید و نَگریست، نمی‌شد نَگریست، نمی‌شد. نمی‌شد سرنوشت «ندا»ی تیره‌بخت را دید و به دیگران فكر نكرد كه آن‌ها، در قعر شوربختی، چون «ندا» بلنداقبال نبودند كه عكسی، فیلمی، تصویری، ردّی، چیزی از لحظه‌ی قتل‌شان ثبت شده باشد تا باز هم تكان بخوریم و به‌خود بیاییم كه «چه اتفاقی افتاده؟»
.
ژولی‌ین داندیو (فیلیپ نواره) با تفنگ قديمی‌اش كه با آن به جان دشمن افتاد.

«چه اتفاقی افتاده؟» جمله‌ی پایانی فیلم «تفنگ قدیمی» (Le Vieux Fusil، روبر انریكو، 1975) است كه از دهان ژولی‌ین داندیو (فیلیپ نواره) بیرون می‌آید كه آلمان هیتلری و هیتلر آلمان به فرانسه‌ی مادری او حمله كرده و همه‌ی كسانش را كشته و او، چون خواب‌زده‌ای از خودبی‌خود، دست به انتقامی تمام‌عیار زده و حالا، دست‌آخر، پس از كشتن همه‌ی افراد دشمن، از كابوس ِ بیداری برخاسته و به خود آمده و از هیچ‌كس می‌پرسد: «چه اتفاقی افتاده؟»
.
***
.

مری‌جين (با بازی خارق‌العاده‌ی سوزان كوهنر) و آنی (با بازی تأثيرگذار خوانيتا مور) در «تقليد زندگی» (1959)
آخرين و مشهورترين فيلم داگلاس سيرك
.
فیلم‌های «داگلاس سیرك» اشك آدم را درمی‌آورد. فیلم‌هاش جملگی ملودرام‌اند، ژانری تحقیر شده كه بی‌ارزش به‌شمار می‌آید، اما كار را ملودرام‌های بی‌ارزش خراب كرده‌اند، و الّا فیلم‌های «سیرك» آثار بزرگی‌اند كه پی‌رو ِ روزهای سیاه دوماه اخیر می‌توانند بغض فروخورده‌ی ما را بیرون بریزند و یا با بیرون ریخته‌ها همراهی كنند.

سه‌شنبه

اگر... دارید یا ندارید! (در باب انتخابات، رأی دادن یا ندادن)

.
اگر سری، همسری، دوست‌دختری، خواهری، مادری يا دختری ندارید كه به‌خاطر تارهای موی بیرون از روسری و عرض روسری و طول مانتو، از ترس جلب و دستگیر شدن به‌دست گشت ارتقاء امنیت اجتماعی، با وحشت پا از خانه بیرون بگذارند...
اگر پدری، پسری، شوهری، دوست‌پسری، برادری و يا كسی را ندارید كه به‌خاطر اتو بودن موی سر و رنگ و فرم لباس و زیورآلاتشان از انتظامات و گشت یادشده تذكر بگیرند و یا با پس‌گردنی به خود آیند...
اگر دختر یا پسری جوان ندارید یا خواهر و برادر و همسایه‌تان چنین بچه‌هایی ندارند كه در دوستی با جنس مخالف‌شان مورد سرزنش و توبیخ آمرین و ناهیان قرار بگیرند و تحقير شوند و با لگد به پهلوشان سوار ماشین مربوطه بشوند...
اگر در خانواده و بستگان‌تان نوجوان مجرمی نيست كه منتظر حكم اعدام باشد...
اگر دانشجویی ندارید كه دست‌وبالش در زدوخورد بشكند و سر از انفرادی در ناكجاآباد در بیاورد و نشان به ستاره بگیرد...
اگر مطبوعاتی نیستید و در میان نزدیكان‌تان كسی را نمی‌شناسید كه روزنامه‌نگار و مطبوعاتی باشد و روزی كه از سر كار به خانه باز می‌گردد نداند كه آیا فردا هم سر كار خواهد رفت یا این‌كه روزنامه‌ی تا دیروز فعال به امری و دستوری امروز توقیف شده و او بیكار...
اگر كاسب یا بازرگان یا كارخانه‌دار و یا تولید‌كننده نیستید و دوستی و آشنایی هم ندارید كه باشد، كه با اهمال‌كاری و بی‌تدبیری و اشتباهات كلان مسئولان ورشكسته شده باشد...
اگر اهل هنر نیستید كه نمایشگاه عكس و یا نقاشی‌تان با دلایلی حیرت‌آور غیرمجاز شمرده شده باشد و يا كتاب‌تان در وزارت ارشاد غیر قابل چاپ اعلام شده باشد و به جرم نوشتن داستان به دادگاه فراخوانده شده باشيد...
اگر پس از سال‌ها رویاپردازی چند سال قبل صاحبِ خانه شده‌اید و جزو آن دسته از رویاپردازان سيه‌روز نیستید كه در دوسه سال اخیر به دلیل رشد نجومی قیمت خانه از خانه‌دار شدن سرخورده و ناامید شده‌اند...
اگر به خارج از كشور سفر نكرده‌اید كه با سرافكندگی گذرنامه‌ی ایرانی‌تان را به مأموری ارائه كنید كه با سرزنش نگاهتان می‌كند...
اگر شاغل دیروز و بیكار امروز نیستید...
اگر در برابر خواسته‌ی به‌حق كسانی كه مسئولیت نگهداری از آن‌ها را دارید قرار نگرفته‌اید كه ناتوان از برآورده كردن آن خواسته‌ها باشید...
.
.
.
اگر سفره‌تان اَطعمه و اَشربه داشته و ناتوان از سیر كردن شكم افراد تحت تَكَفّل‌تان نبوده‌اید...
اگر از شنيدن دروغ‌هاي بی‌پايان به‌اسم راست‌های هميشگی خسته نشده‌ايد...
اگر به زندگی خصوصی‌تان سرك كشيده نمی‌شود...
اگر توانسته‌اند تشكّلی شكل بدهيد و تحت یك نهاد غیردولتی فعالیت اجتماعی بكنید...
اگر آزادی‌های حداقلی اجتماعی را نصیب برده‌اید...
اگر در خواب‌وخیال دیده‌اید فعالیت سیاسی بدون هزینه‌ی خارج از تصوّر را...
اگر شب‌ها بيخوابی به سراغتان نمی‌آيد كه آينده‌ی كشورم چه می‌شود، آيا از لبه‌ی پرتگاهی كه ايستاده پرشی آزاد خواهد كرد يا قدم به عقب خواهد گذاشت...
دست‌كم به‌خاطر فرزندان‌مان، به‌خاطر فرزندان سرزمین‌مان، به‌خاطر سرزمین‌مان، به‌خاطر خودمان، به‌خاطر فردایی نيمه تاريك و پس‌فردایی -شايد- نيمه‌روشن، قدمی برداریم و رأی‌ای در صندوق بیندازیم* با این امید كه در آینده –آینده‌ای نه‌چندان نزدیك– نهادهای مدنی پا بگیرند و قوّت بگیرند و از آن طریق به خواسته‌های بدیهی ِ انسانی و اجتماعی دست پیدا كنیم، كه این تنها راه دست یافتن به حقوق اوّلیّه، طبيعی و ضروری‌مان است. راه میان‌بری وجود ندارد، هیچ لقمه‌ی آماده‌ای برای بلعیدن نیست و راه‌های خشونت‌آمیز و خونین راه به جایی نمی‌برند...
هیچ نكردن –تحریم انتخابات– زمانی كارساز است كه احزاب سیاسی فعال باشند و تحریم حزبی تأثیر داشته باشد. با هیچ‌كردن نمی‌توان كاری كرد.

* در اين مرحله رأی دادن به آقای موسوی و يا آقای كرّوبی تفاوت چندانی ندارد، حتا رأی دادن به آقای رضايی (كه رأی آقای احمدی‌نژاد را كم می‌كند) هم بهتر از تحريم است. (ببينيد كار به كجا كشيده!)

چهارشنبه

منْ منم-من!* (درباب توهّم در آدم متوهّم و به‌خود آمدنِ به‌موقع یا بی‌موقع، با نگاهی به فیلم «هرچه سخت‌تر زمین می‌خورند»)

.
.«هرچه سخت‌تر زمین می‌خورند» ([بدجوری زمین می‌خورند] The Harder They Fall، مارك رابسن،1956) در دنیای روابط پشت پرده‌ی مشت‌زنی ِ حرفه‌ای می‌گذرد، در دنیای فاسدِ برد و باخت‌های ازپیش تعیین شده، دنیایی كه مشت‌زن‌های جوان می‌آیند و یكچند می‌برند یا می‌بازند و ویران شده و زمین‌خورده آن را ترك می‌كنند.
در این دنیا، جوان آرژانتینی ِ غول‌پیكر و بی‌خبر از حقه‌بازی این دنیا (تورو مورنو) پدیدار می‌شود كه هركس با نگاه كردن به هيكل ِ او وحشت می‌كند و جا می‌زند.
او به‌كمك كسانی كه دنیای زیرزمینی و پشت‌پرده‌ی مشت‌زنی را هدایت و مسابقات را برگزار می‌كنند، راه آسفالته‌ی پیشرفت را طی می‌كند و در بیست‌وپنج مسابقه، پشتِ سر ِهم، تك‌تكِ حریفانش را ناك‌داون می‌كند و در مسابقه‌ی بیست‌وششم باعث مرگِ حریفش (گاس دَندی) می‌شود، حال، تنها یك مسابقه باقی مانده تا قهرمان سنگین وزن آمریكا و مدعی قهرمانی جهان بشود، اما از این كه باعث مرگ حریفِ خود شده احساس گناه می‌كند و درهم شكسته است و حاضر به انجام مسابقه‌ی آخر نیست. هرچه با او حرف می‌زنند نمی‌توانند متقاعدش كنند. او همچنان در عذاب وجدان ِ كشتن ِ حریفش است، اما... مسابقه باید برگزار شود و هیچ‌كس با این موضوع نمی‌تواند شوخی بكند. حالا ادی** (همفری بوگارت) كه مورد اعتماد تورو است، می‌آید تا او را متقاعد كند. ادی می‌گوید كه تو باعث مرگ گاس نشده‌ای، چون تو اصلاً مشت‌زن نیستی، یك مشت‌زنِ تازه‌كار ِ ناشی هم می‌تواند تو را بزند. تورو برافروخته و توهین شده ادعا می‌كند كه قهرمان است و ادی حق ندارد این حرف را به او بزند و می‌خواهد ادی را از اتاقش بیرون كند و از شدت ناراحتی حتا نمی‌تواند به این حرفِ یاوه بخندد. ادی می‌گوید: «باورت نمی‌شه؟» آن‌موقع است كه جورج، یار تمرینی ِ تورو، را صدا می‌كند و جورج كه دو برابر ِ سنّ تورو و نصفِ هیكل او را دارد، با یك مشتِ نه‌چندان قوی تورو را نقش زمین می‌كند و اینجاست كه تورو ناباورانه از توهّم ِ قهرمانی در می‌آید و... زمین می‌خورد.
.
ادی(همفری بوگارت)
ادی به‌همراه قهرمان آسيب‌پذير ِ توخالی و مُتوهّم و كارچاق‌كن‌اش.
.

كارناوال تبليغاتی قهرمان توخالی، همچون تبليغات انتخاباتی

.همه این اقبال را ندارند كه به‌موقع از توهّم در بیایند و توانایی و یا ناتوانی واقعی خود را بشناسند، و همه‌ی اطرافیان آدم متوهّم هم چنین بلندبخت نیستند كه از سوی آدم متوهّم آسیب نبینند و به دردسر نیفتند. اما آیا باید با یك مشت او را به‌خود آورد؟ در دنیای مشت‌زنی به‌نظر می‌رسد كه این راهكاری مؤثر است، اما در دنیای واقعی، دنیای هرروزه‌ی همگانی، در اجتماع، چه؟ آنجا چه‌طور باید متوهّم را به‌خود آورد تا دست از سر ِ بنى‌‌آدم بردارد؟ آیا راهی هست كه دستِ او از آزار دادنِ دیگران كوتاه شود و از امكاناتی كه چنین آزاری را باعث می‌شود بی‌نصیب بماند؟

22/3/88


* كلام ِ جمشيد جم ِ تَوَهُّم‌زده، در معرفی لياقت‌ها و قابليت‌های خود به همگان و به بندار بيدخش ِ ناپيدا، در: كارنامه‌ی بندار بيدخش، اثر بهرام بيضايی.
** ادی، ورزشی‌نویس ِ باشرف و درست‌كار دیروز و (از سر ِ بی‌پولی) نویسنده‌ی قلم‌به‌مزد امروز است كه دستِ آخر سر ِ همین پروژه‌ی قهرمان‌سازی قلابی زمین می‌خورد. او تنها كس از جمع زمین‌خورده‌هاست كه پا می‌شود و حیثیت ازدست رفته‌ی خودش را باز می‌یابد و با نوشتن ماجرای این رسوایی (به‌نام «هرچه سخت‌تر زمین می‌خورند») به قلم ِ شریف خود باز می‌گردد و باعث زمین خوردن همه، مخصوصاً نیك بنكو (راد استایگر) می‌شود.

پنجشنبه

همه می‌خوانِت... همه می‌گن تو از غیب اومدی! (درباب دل بستن به مردم و دل‌بریدن از آن‌ها و شاید باز دل‌بستن به‌شان)


زارممد (زائرمحمد) مرد میانسالِ نخراشیده، كه قوی‌هیكل است، كه كارآزموده است، كه نجیب است، كه توی كشتی انگلیسی‌ها آشپزی كرده، كه در ركاب رییسعلی دلواری با دشمن جنگیده، كه... حالا آبرو و حیثیت و كار و مالش افتاده دست عده‌ای قلدر ِ زبان‌نفهم كه قدرت انجام هر كاری را دارند و هیچ‌رقم اهل راه آمدن با این پاپتی نیستند.
زارممد همه‌ی دارایی‌ش را كه از چاه كندن و جو فروختن و سكّان‌بانی و آهنگری و آشپزی و هزار كار دیگر جمع كرده و به دوهزار تومان رسانده و پیش امام-جمعه برده و او دویست‌وپنجاه تومانش را برداشته و حلالش كرده، زائر به كربلا مشرف شده و بقیه‌اش را هم كه «هزار سكه‌ی صاحبقرانی» بوده، تقدیم ِ حضور این‌ها كرده تا در معامله، سودِ شرعی به او بدهند، اما حتا قرانی از پول خودش را هم پس نمی‌دهند، سود پیشكش! «حاضر شدم هزار تومنو به سیصد تومن صلح كنم، نشد، گفتم اصل و فرعو روزی دوقران بدین تموم بشه، ندادن!»*
.
صادق چوبك

همه‌ی مردم از وضعیت زائر باخبرند. او بیش از زیان مالی از رسوایی و بی‌حیثیتی است كه خواروخفیف شده و هركه از گردِ راه می‌رسد خواری او را دوبامپی می‌زند توی سرش. مردم به او نیش می‌زنند، مردم با او همدلی نمی‌كنند، مردم تحقیرش می‌كنند، وقتی می‌خواهد گاو رمیده و دیوانه‌ی سكینه را سَر ببُرّد و حلال كند، سكینه بُراق می‌شود كه «تو اگه مردی برو سراغ بندریا كه ذلیلت كردن! اونا پولت خوردن تو زورت سر گاو مو در میاری؟! برو پی كارت!» مردم می‌گویند كه سر ِ جاش بنشیند، وقتی برای بار آخر می‌رود ادعای طلبش را بكند یكی كه دم در نشسته می‌گوید «خودتو ریشخند مردم نكن!» مردم، كه انگار اصلاً درد او را نمی‌فهمند می‌گویند همین است كه هست. كماج‌فروش به زائر ِ طاغی كه مسلح شده و پا در راهِ بی‌برگشت گذاشته می‌گوید:
«بُگُمت! این آ كِریم آدِم ِ بی‌غیر ِتیه‌ها! همه‌ی بوشهری‌ها اینجوری نیستن... زائر، آدِمِ وافوری غیرت نِداره. اون شیخ ابوتراب هم سر ِ همین كار ِ تو خیلی زمین خورد، دیگه هیشكی پیشش نمی‌ره، كاری به‌اش رجوع نمی‌كنن، همه‌ی خلق بوشهر می‌دونن چی سر تو اومده، مردم همه كارشونو می‌برن پیش آ سِد ممدلی كازرونی، اون آدم خوبیه، مردم بهش اطمینان دارن، كارش به‌حَقّه!»
«نه اوستا! مردم هنوز هم كارشونو می‌برن پیش همینا، تو این جماعت از این غیرتا پیدا نمی‌شه!»
.
نه اوستا! مردم هنوز هم كارشونو می‌برن پیش همینا،
تو این جماعت از این غیرتا پیدا نمی‌شه!

زارممد دیگر مثل قبل با احتیاط و با صدای لرزان حرف نمی‌زند، دیگر خوار و حقیر نیست، حرفش را باصدای رسا و قوی می‌گوید. وقتی مردم را به بی‌غیرتی متهم می‌كند، تكه‌ی باقی‌مانده از كماج را پرت می‌كند توی كفه‌ی ترازو و پا می‌شود كه برود، در جواب كماج‌فروش كه مستأصل و منفعل از او می‌خواهد كین‌خواهی و حق‌طلبی‌اش را به تیغ مشهوری در گذشته‌های بسیار دور حواله كند، می‌گوید: «مَ خودُم چِمَه؟!»
.
اسماعیل: همه می‌خوانِت، همه می‌گن تو از غیب اومدی!

هملُقمه شدن با كسی كه چِلوش دم كشیده و روغن خورشش در آمده، آسان است، اما چند نفر می‌توانند دست به كار ِ بار گذاشتن ِ غذایی لذیذ و پُركار و پُردردسر و پُرخطر بشوند؟ همین مردم كه زارممدِ بخت‌برگشته را خفیف و ذلیل می‌كردند و با او به توپ‌وتَشَر حرف می‌زدند همین كه تیر ِ زائر بر قلب یكی از مفت‌خورهای نم‌پس‌نده می‌نشیند، نام جدیدش میدهند كه: «نگو زار ممد، بگو شیرممد!» و اسماعیل ساده‌دل و ازخودبی‌خود شده از دیدن این دلاور، با چشمانی بَرّاق از هیجان می‌گوید: «همه می‌خوانِت، همه می‌گن تو از غیب اومدی!» و همگان با او در غذای تندی كه بار گذاشته هملُقمه می‌شوند. چه‌باك؟! بشوند! حالا كه چرخ گاری زارممد به‌راه افتاده چه شكایت كه آن‌ها هم سوارش بشوند و در غذاش با او سهیم شوند؟ مگر نه‌این‌كه آن‌ها هم باید به این غذا نمك بپاشند و شاید نمك به زخم ناسور ِ دست‌های پینه‌بسته‌شان بخورد و بسوزاند، آن‌موقع است كه باید پیاده شوند و گاری را هُل بدهند تا سرعت بگیرد!
.

* من گفت‌وگوهای فیلم را مبنا قرار داده‌ام، نقل گفت‌وگوهای كتاب سربربادده است، اما با گفت‌وگوهای فیلم می‌توان راه آمد.

مسئولیت این كار با منه، تو كاریت نباشه! (درباب مسئولیت آدم مسئولیت‌فهم و مسئولیت‌پذیر كه مسئولیت‌فهم و مسئولیت‌پذیر نیست)

در صفحه‌ی شناسنامه‌ی مجله‌های بسیاری جمله‌یی شبیه به این می‌خوانیم: «مقالات ارائه شده منعكس كننده‌ی دیدگاه نویسنده‌ی آن است و نه ضرورتاً دیدگاه نشریه» تنها موردی كه به‌یاد دارم چنین نكرده، بلكه بدلش را زده، نشریه‌ی بسیار نخبه‌پسند و مؤثر دهه‌های 30، 40 و 50، «اندیشه و هنر» است (كه در سال‌های اخیر نیز تك‌مضراب‌های نواخته و شماره‌هایی با فاصله‌ی زمانی بسیار نامنظم در آورده است.) در صفحه‌ی شناسنامه‌ی آن چنین آمده: «... با چاپ هر نوشته مسئولیتی پذیرفته‌ایم همانند نویسنده و همگام با او.»

***

در اخبار شنیديم كه وقتی قطاری در ژاپن از خط خارج شد و عده‌ای از مسافرانش كشته شدند، وزیر راه استعفا كرد، وزیری كه شاید اصلاً از وجود آن خط و قطار خبر نداشته، اما مسئولیت آن با او بوده، پس، وقتی اتفاقی می‌افتد مسئول‌بودن ِ او حكم می‌كند كه اقدامی بكند، اقدامی مسئولانه.
وقتی هواپیمای تك‌موتوره (يا شاید بدون موتور، شناختی ندارم) جوانی اهل اسكاندیناوی در میدان سرخ مسكو بر زمین نشست، همان روز وزیر اطلاعات (و نه وزیر راه، كه این به امنیت كشور مربوط بوده) استعفایش را روی میز گورباچف گذاشت.
وقتی لیونل ژوسپن ِ سوسیالیست (نخست‌وزير ِ شیراك در دوره‌ی اول ریاست جمهوری او) در انتخابات ریاست جمهوری فرانسه حتا از ژان‌ماری لوپَن ِ راستِ افراطی ِ خطرناك هم عقب افتاد، از كميته‌ی مركزی حزب سوسیالیست استعفا كرد و گفت كه از سیاست فاصله می‌گیرد، كه گرفت.
آیا این استعفا كردن‌ها یعنی مسئولیت‌پذیری؟ آیا كسی كه مسئول انجام كاری است، اگر در انجام آن كار قصوری پیش بیاید باید استعفا كند و برود؟
اگر قصوری كرده باشد یا عمدی مرتكب شده باشد و یا تصمیم اشتباهش باعث این پیش‌آمد شده باشد كه –اصلاً– باید دادگاهی بشود، اما اگر چنین نباشد و دخالتی در وقوع آن واقعه نداشته باشد، دادن ِ استعفا‌نامه ضروری است.


اگر به‌جای سرك كشیدن به سرزمین‌های دیگر سرمان به زندگی خودمان باشد چه می‌بینیم؟
می‌بینیم كه وقتی عده‌ای از دختران دانش‌آموز ما در دریاچه‌ای وسط پایتخت غرق می‌شوند، آب‌ازآب تكان نمی‌خورد. (تلویزیونِ وظیفه‌شناس هم، چنان‌كه افتد و دانی، آن صحنه‌های تكان‌دهنده را چنان عریان و با بی‌رحمی نمایش داد كه مو بر تن آدمیان سیخ شد! چندتا از مهره‌های چرتكه را به‌سود خود انداختن به چه قیمت؟ پاره كردن روح و روانِ همگان؟) همه فقط ناراحت بودند. نه وزیر آموزش و پرورش پاسخگو بود و مسئولیت‌پذیر، نه رئیس اداره‌ی منطقه،‌نه حتا مدیر مدرسه، هیچ‌یك پاسخگو نبودند، انگار این حادثه‌ی هولناك در قلمرو مسئولیت كس دیگری افتاده بود.
وقتی به‌خاطر تعلل مدیران باشگاه استقلال در ارسال مدارك برای شركت در مسابقات جام باشگاه‌های آسیا بهAFC ، تیم استقلال از شركت در مسابقاتی كه برای رسیدن به آن بازیكنان و مربیان به‌طور مستقیم و مسئولان باشگاه و هواداران به‌طور غیرمستقیم جان كنده و خون‌دل خورده بودند، باز ماند، آب‌ازآب تكان نخورد و كسی جُل‌وپلاسش را جمع نكرد برود تا جایش را بدهد به كسی كه بداند AFC در اجرای مقررات شوخی ندارد كه با پرداخت جریمه بشود حلش كرد یا آن‌طور كه اینجا متداول است، با ریش‌سفیدی.
وقتی مهرزاد معدنچی هنوز فوروارد گلزنی نشده بود كه همه بخواهندش، در یكی از اولین بازی‌هاش برای پرسپولیس باعث باخت این تیم شد و چون بازنده صاحب ندارد همه به او حمله كردند و سعی كردند تنها مسبب باخت را ورود او به زمین بدانند، نه كوتاهی و بد بازی كردنِ تیمی را، حتا سرمربی ِ وقتِ تیم، علی پروین، هم، كه مسئول مستقیم بازی او در زمین بود جاخالی داد و گفت: «گفتن بفرستش تو زمین مام فرستادیم كه اینجوری شد!» صرف‌نظر از این كه كسی جرأت نداشت به آقای پروین چنین چیزی بگوید، برفرض كه حرف آقای پروین راست باشد، ایشان همین كه می‌پذیرند «مام فرستادیم» پس باید مسئولیت اشتباه خودشان را گردن بگیرند. (البته معدنچی شانس آورد كه آن شروع نامیمون باعث نابودیش نشد، اما منجر به پناه بردن ایشان به سرزمین تازه‌به‌دوران رسیده‌ها شد، به امارات!)
وقتی با صرف هزینه‌ی چندده میلیاردی (مبلغ دقیق آن هرگز معلوم نشد، هر كس حرف دیگری را تكذیب كرد) ورزشكاران تقریباً دست‌خالی از المپیك 2008 چین برگشتند، مقداری هیجان‌زدگی پیش آمد و تصمیم‌هایی گرفته شد اما... همه‌ی آن تصمیم‌ها و یقه‌ی مسئولان را گرفتن فراموش شد.وقتی... به‌نظرم ادامه دادن این سیاهه بی‌مورد است. هم سرعت تایپ كردن من اجازه‌ی تایپ چندین و چند صفحه را نمی‌دهد، هم هركس مقداری از این سیاهه را از بر است و چیزهایی هم می‌داند كه من نمی‌دانم، هم... اصلاً چه كاری است لیست كردنی چنین بالابلند و بی‌حاصل؟!

چهارشنبه

پذیرایی در جشن با خُرما (درباب نگاه كردن به كتاب از آن‌طرف)


سال‌ها قبل، در خیابان‌گردی‌های شهر شیراز، در خیابانی كه نامش را به‌یاد ندارم اما به‌نظرم خیابان مهمی بود، كتاب‌فروشی ِ بسیار عجیبی دیدم. عجیب بودنش از بیرون پیدا نبود، اما پا كه می‌گذاشتی تو عجیب بودن و خیلی عجیب بودنش آشكار و عیان می‌شد. بدون اما و اگر می‌گویم كه آن، عجیب‌ترین كتاب‌فروشی ِ جهان بود (خواهید دید!)
كتاب‌فروشی خیلی قدیمی بود و مثل نمونه‌های خودش به دیوارهاش قفسه بسته بود و قفسه‌ها پُر بود از كتاب، كتاب‌های زیاد، خیلی زیاد. اما، چه چیزی این‌جا را عجیب‌ترین كتاب‌فروشی دنیا می‌كرد؟ این: همه‌ی كتاب‌های توی قفسه‌ها از طرف بُرش چیده شده بودند، یعنی از طرفی كه وَرَقِشان می‌زنیم. هیچ‌یك از كتاب‌ها از طرف عَطف، طرفی كه كاغذها چسب خورده‌اند و صحافی شده‌اند، نبود و نمی‌شد فهمید با چه كتاب و كتاب‌هایی روبه‌روییم، مأیوس‌كننده‌تر این‌كه فروشنده، كه پیرمردی بی‌حوصله بود، نمی‌گذاشت سراغ كتابی را ازش بگیریم، كه اگر آن را داشت خدا می‌داند چه‌طوری باید پیداش می‌كرد، شاید دلیلش همین بود كه تا می‌گفتی مثلاً «تنگسیر» ِ چوبك را دارید؟ با دست اشاره‌ای به قفسه‌ها می‌كرد و می‌گفت: ببین پیداش می‌كنی یا نه!
هر سال كه به روزهای نمایشگاه كتاب تهران نزدیك می‌شویم یادِ آن عجیب‌ترین كتاب‌فروشی دنیا می‌افتم.
.
پی‌نوشت: اعتراف می‌كنم كه در فاصله‌ی بین دو نمایشگاه هم بارها یاد آن محل فرهنگی می‌افتم.