پنجشنبه

بچه‌ها به ما نگاه می‌كنند (درباب توهّم ما بزرگسالان در شناختمان از دنيای كودكان)

.
تابستان 1369 بود انگار، كه موقعیتی پیش آمد به‌عنوان منشی‌صحنه وارد گروه كارگردانی فیلم خمره (ابراهیم فروزش-1370) بشوم. رفتیم سریزد، كمی بعد از شهر یزد كه نگین كویرش می‌خوانند، تا یكی‌دو روز استراحت سفر و آشنایی با محیط جدید و چه و چه و بعد شروع فیلمبرداری. ازجمله مقدمات و آماده‌سازی‌ها آزمایش صدا بود كه تست صداش می‌گفتند. بهتر آن بود كه صدای بچه‌ها را ضبط می‌كردیم كه سی‌وپنج چهل نفرشان بازیگران فیلم بودند. حلقه‌ی كوچكی درست كردیم تا بچه‌ها بیایند وسط و چیزی بگویند تا صداشان ضبط بشود تا ببینیم چه پخش می‌شود. بچه‌ها به‌جای حرف زدن ترجیح دادند آواز بخوانند، آوازهای محلی. یكی‌یكی آمدند و خواندند. اولی خواند، دومی خواند، سومی خواند... من حواسم رفت طرف بچه‌ای كه بیرون حلقه ایستاده بود و صورتش هیچ حالت عادی نداشت. دیدم چشم‌هاش سرخ شده و معلوم نیست لحظه‌ای بعد بغضش می‌تركد یا اتفاق دیگری می‌افتد. نزدیكش رفتم كه ببینم موضوع چیست. طفلك بی‌این‌كه منفجر بشود گریه‌ی آرامی كرد و با چشم‌های اشكبار و سرخش نگاهم كرد و گفت: «آخه من بلد نیستم آواز بخونم.» حلقه‌ی معركه برگشت طرف او و او به‌جای آواز خواندن گفت كه چه‌قدر غمگین است از این‌كه نمی‌تواند مثل بقیه آواز بخواند.
.
«خمره»‌‌ی تنها و درخت خشكِ تنها (عكس از سيامك زمردی مطلق)
.
حدود یك‌ماه‌ونیم از سه ماه كار كه پیش رفت فیلمبرداری سه‌چهار روز تعطیل شد و آمدیم تهران برای استراحت. فرداش عمویم را دیدم كه گفت دیشب، نصفه‌های شب، خیال كرده صدا می‌شنود. از خواب پا شده چرخی زده و دیده كه درست فكر كرده و دخترش، دختر شش‌هفت ساله‌ی عمویم، بیدار شده و دارد گریه می‌كند. عمویم مانده كه چه‌طور از گریه‌ی بی‌صدای دخترش بیدار شده، اما ترجیح داده به‌جای این فكرها بفهمد موضوع چیست. جلو رفته و دخترش را بغل كرده و قربان‌صدقه‌اش رفته و نوازشش كرده و پرسیده موضوع چیست. دخترعمویم با چشم‌های سرخش پدرش را نگاه كرده و گفته كه دیشب وقتی دختر مهمان‌شان رقصیده عمو از رقص او تعریف كرده اما وقتی خودش رقصیده عمو گفته كه تو رقصیدن بلد نیستی.

اين مطلب امروز (7 آبان) در روزنامه‌ی «جهان اقتصاد»، در صفحه‌ي «جهان اندوه» چاپ شده است. «جهان اقتصاد» با شكل و محتوای جديد و غيراقتصادی شروع به‌كار كرده است، اما هنوز سايت ندارد كه معرفيش كنم.

یکشنبه

آدابِ بی‌آدابی (درباب آن‌چه با«صبحی» شد و آن‌چه با ما می‌شود.)

.

ویروس‌های مخرب و ویرانگر فقط در زندگی اجتماعی نیست كه چوب لای چرخ امور می‌گذارند و چند كار دیگر، بلكه می‌توانند كامپیوتر هركسی را كه دلشان بخواهد از كار بیندازند و كارش را بخوابانند و از ارتباط مجازی با دیگران محرومش كنند.
..
نمی‌دانم در دهه‌ی بیست بوده یا سی*، روزی كه صبحی مهتدی داشته خیابان ارك را پیاده به طرف ساختمان رادیو می‌رفته تا در اتاقی بی‌صدا پشت میكروفن بنشیند و برای بچه‌ها قصه بگوید. كارش این بوده، قصه گفتن برای بچه‌ها و جمع‌آوری قصه‌های كودكان از چارگوشه‌ی ایران و سرزمین‌های فارسی‌زبان و بازنویسی و تدوین آن‌ها، نوشتن یادداشت‌های و حاشیه‌هایی بسیار سودمند بر آن‌ها و گه‌گاه چاپ كردنشان و یا تعریف كردنشان در رادیو، كاری كه احمد شاملو در «قصه‌های كتاب كوچه» بارها و هرجا كه پیش آمده از آن یاد كرده و كار صبحی را بسیار باارزش و منبعی بسیار مهم درنظر گرفته است، همچنان كه كار هدایت را.

صبحی، همچنان كه داشته به زندگی روزمره‌ی آدم‌های اطرافش نگاه می‌كرده و به‌طرف مقصدش می‌رفته، كسی می‌زند روی شانه‌اش. صبحی برمی‌گردد و می‌بیند مردی‌ست كه نمی‌شناسدش. مرد می‌پرسد: «شما آقای صبحی مهتدی هستین؟» صبحی می‌گوید: «بله» مرد ناشناس دست می‌برد و از جیبش كیف پولی در می‌آورد و می‌گیردش جلوی صبحی. صبحی با حیرت می‌بیند كه كیف پول خودش است كه تا چند دقیقه‌ی قبل توی جیبش بوده. مرد فرصت فكر كردن بیشتری به صبحی نمی‌دهد و می‌گوید: «این مال شماست. شما توی رادیو برای بچه‌های ما قصه می‌گین و بچه‌های ما شما رو دوست دارند. پس، بهتره این كیف پیش خودتون بمونه!»**
... زمانی در این شهر حتا جیب‌برها هم به آدابی پایبند بودند و پرنسیپی داشتند...
.
*فضل‌الله صبحی مهتدی سال 1319 وارد كار رادیو شد و در سال‌های اول دهه‌ی بیست به‌عنوان اولین قصه‌گو كارش را همان‌جا شروع كرد و در مدت 22 سال چنان در قلب بچه‌ها و مردم جای گرفت كه یك چشمه از تأثیر محبوبیت او را دیدید. بچه‌ها چنان با او صمیمی بودند كه «بابا صبحی» صداش می‌كردند. صبحی در 17 آبان 1341 فوت شد، ما هم الان در آبان‌ماه هستیم. پس، این یادداشت بهانه‌ای باشد برای یاد او.
** این موضوع را احتمالاً در یكی از شماره‌های «سروش» در سال‌های پایانی دهه‌ی شصت خوانده‌ام. سروش یك‌زمان چه چیزهایی چاپ می‌كرده!

چهارشنبه

اگر عاشقم هستی، در حضور همگان باش! (یك داستان ذِن از سده‌ی سیزدهم مسیحی)

مشغله‌ی زیاد گاه باعث می‌شود كه از هفته‌ای یك مقاله هم عقب بیفتم، مثل هفته‌ی گذشته و همین هفته. ازاین‌رو فكر كردم برای جبرای كاستی و غیبت خودم دست‌به‌دامن متن‌هایی بشوم كه دوستشان دارم، كه با انتشار آن‌ها هم لذت خواندنشان را با دیگران قسمت كنم، هم فرصتی به‌دست بیاورم تا متن‌های ناتمامی كه آماده كرده‌ام سر فرصت و حوصله تمامشان كنم، مثل متنی كه راجع‌به «مردی برای تمام فصول» نیمه‌آماده دارم و امیدوارم تا هفته‌ی آینده آماده‌ی انتشار بشود.
.

.
«صدای یك دست» را سال‌ها قبل خوانده‌ام اما همچنان بعضی از آن‌ها را به‌یاد دارم، یكی‌شان همین «اگر عاشقم هستی...» است كه خیال می‌كنم یاد بسیاری بماند. كتاب تشكیل شده است از 112 داستان كوتاه (از چند جمله تا دو صفحه) به‌ترجمه‌ی آقای مسعود برزین. نسخه‌ای كه من دارم چاپ اول (1357) است و خیال نمی‌كنم تجدید چاپ شده باشد. داستان‌های ذن به‌یادماندنی‌اند، به‌خاطر ذات داستان‌های ذن كه بسیار پرمغز و فكربرانگیزاند و با داستان‌های به‌ظاهر ساده از مسایل و امور بشری حرف می‌زنند. ازاین‌روست كه در همه‌ی فرنگ‌های بشری محبوبیت دارند و فهمیده می‌شوند و به‌یاد می‌مانند.

و حالا خودِ داستان:


بیست راهب و یك راهبه، به‌نام «ایشون»، نزد یك استاد ذن «تفكر عبادت»(Meditation) می‌آموختند. «ایشون» بااینكه سرش را از ته تراشیده بود و لباسی ساده به‌تن می‌كرد، بسیار دلربا بود. چنین بود كه چند تن از راهبان در خفا دل به او باخته بودند. یك‌تن از آن‌ها نامه‌ای به «ایشون» نوشت و از او تقاضای ملاقاتی خصوصی كرد. ایشون به نامه پاسخ نداد، اما روز بعد، درس استاد كه پایان یافت به‌پا خاست و گفت: «اگر واقعاً عاشقم هستی بیا و در آغوشم گیر!»

پنجشنبه

خیانت؟! من؟! (درباب نسبت خیانت با زندگی مردم، با اشاره به فیلم «امتیاز نهایی»)

.
در ارزیابی ِ روی‌خوش نشان دادن ِ مخاطب به فیلم‌ها –و شاید همه‌ی آثار هنری- دو نظریه‌ی غالب وجود دارد كه متضاد با یكدیگرند. اولی می‌گوید مردم به دیدن فیلم‌هایی می‌روند كه چهره‌ای از زندگی واقعی آن‌ها را ترسیم كند و آنان با دیدن فیلم با آدم‌ها و شخصیت‌های فیلم همذات‌پنداری كنند و خود را با انبوه دردهاشان در زندگی تنها نبینند و مشقت زندگی‌شان و دردهاشان و ترس‌هاشان كم شود و قابل تحمل. دومی می‌گوید مردم به دیدن فیلم‌هایی می‌روند كه هیچ شباهتی به زندگی‌شان نداشته باشد. زندگی هرروزه‌ی آنان به‌قدری توأم با نكبت و بدبختی است كه می‌خواهند پولی بدهند و دوساعت از آن سیه‌روزی فاصله بگیرند و خیال ببافند.
آمارها، آمار فروش فیلم‌ها، نشان می‌دهد كه كفه‌ی ترازو به‌نفع نظریه‌ی دوم سنگینی كرده است، خيلی هم سنگينی كرده است، گواین‌كه نظریه‌ی اول نیز كفه‌اش خالی نیست.
.
.
.
اما، چه شد كه هم فیلم‌سازها و كارگردان‌ها و هم مخاطب‌ها به رُمان «یك تراژدی آمریكایی» (تئودور درایزر، 1925) چنان اقبالی نشان دادند كه چندین بار مستقیماً یا غیرمستقیم از روی آن فیلم‌هایی ساخته شد؟ نخستین ِ آن با همین عنوان بود: «یك تراژدی آمریكایی» (جوزف فون اشترنبرگ، 1931)، دومی نامش عوض شد: «مكانی در آفتاب» (جورج استیونس، 1951)،... اما، هرچه به امروز نزدیك‌تر شدیم توجه و گرایش به این داستان بیشتر شد. نمونه‌ی متأخرش «امتیاز نهایی» (وودی آلن، 2005)، فیلمی تلخ و سیاه، با یك اسكارلت جوهانسن ِ اغواگر اما بازنده، و یك امیلی مورتیمر فوق‌العاده اما ترحم‌برانگیز.
.
.
اين عكس مال «امتياز نهايی» نيست. خب نباشد!
.
«امتیاز نهایی» ویژگی یكه‌ای نیز دارد كه سایر فیلم‌ها فاقد آنند: استفاده‌ی بسیار موثر اما نامریی از آوازهای «انریكو كاروزو». آوازهای كاروزو ارتباط ارگانیكی با فیلم ندارند (آدم‌های فیلم بارها به دیدن اپرا می‌روند و آواز می‌شنوند اما نامی از كاروزو به‌میان نمی‌آورند، آوازهای كاروزو عمدتاً «روی» فیلم شنیده می‌شود.) دنیای ترسناك و ناامن فیلم بیننده را ویران می‌كندی اما آواز كاروزو، اگر بیننده ویران شده باشد برپایش می‌دارد و اگر فیلم نتوانسته باشد ویرانش كند او این كار را می‌كند. (اگر باورتان نمی‌شود این را بشنوید! اگر اثر نكرد این‌یكی را بشنوید، اگر بازهم اثر نكرد این‌یكی كارتان را می‌سازد!)
.
.
انریكو كاروزو
.
ردّ ِ داستان «یك تراژدی آمریكایی» را در سینمای ایران هم می‌توان یافت، نه یك بار كه دو بار: «پنجره» (جلال مقدم، 1349) و «شوكران» (بهروز افخمی، 1377 [نمایش: 1379])
تم اصلی و محوری این داستان هم خیانت است، هم بی‌اخلاقی، هم حسد و طمع. تصویر كردن جامعه‌ای كه ارزش‌های اخلاقی‌اش از آن رخت بربسته است.
در نظریه‌ی مقبولیت، خیانت و بی‌اخلاقی و طمع چه جایگاهی دارد كه همگان نسبت به این موضوع چنان روی خوش نشان می‌دهند كه بارها براساس یك داستان فیل‌هایی ساخته می‌شود؟ آیا خیانت جزو زندگی روزمرّه‌ی مردم است؟ یا به‌قدری از زندگی‌شان دور است كه هركس می‌خواهد به زندگی خصوصی دیگران سرك بكشد و خوشنود باشد كه نه زنش به او خیانت می‌كند، نه شوهرش!دو نظریه‌ی بالا نظریه‌های غالب‌اند، اما مگر همین دو نظریه وجود دارد؟ و مگر فقط فروش چندصد میلیونی، و حالا میلیاردی، فروش خوب و خیلی‌خوب به‌حساب می‌آیند و فروش مقبول «امتیاز نهایی» آیا اقبال قابل‌قبول به‌حساب نمی‌آید؟ آیا مخاطب عام سینما چندان بالغ نشده است كه دیگر فقط به سراغ راكی و تایتانیك و پارك ژوراسیك و مصائب مسیح نرود؟ مگر همان موقع، همان سال‌های دور، بربادرفته و بن‌حور (بن‌هور) و نیش و آپارتمان پرفروش نبودند؟