پنجشنبه

اي فمينيستِ [...]!


از انبوه اصطلاحاتي كه در موضوعات مختلف به زبان فارسي آمده‌اند، بخش عمده‌اي‌شان ترجمه و برابرنهاد شده‌اند. اين ترجمه‌ها و برابرها گوشه‌اي از معنا و محتواي اصطلاح اصلي را به‌همراه دارند، اما نه همه‌ي معنا را.
رئاليست، تراژدي، دموكراسي، ليبرال، ماركسيسم و اكسپرسيونيسم ازجمله اصطلاحاتي است كه بسيار آشنا و بسيار به‌كار گرفته شده‌اند كه واقعيت‌گرا، سوگواره، مردم‌سالار، آزادي‌خواه ماركس‌گرا و گزاره‌گرايي (كه اين، خود بايد معني شود تا بعد بتوان ربطي بين آن و اكسپرسيونيسم يافت.) ترجمه و برابرهايي‌ست براي آن‌ها. اما، به‌واقع اين معادل‌ها معناي اصطلاح اصلي را به‌همراه دارند؟
اصطلاحي كه در چند سال اخير بسيار به‌كار رفته و خوش‌بختانه برابري براي آن ساخته و يا انتخاب نشده (دليل آن را خواهم گفت) فمينيسم است. اين اصطلاح به‌قدري اسباب فتنه و دردسر و تنش و هيجان و انگيزه و گشايش چشم‌انداز شده كه اصطلاحات پيش از آن چنين منزلت فتّانه‌اي چندان به‌خود نديده‌اند.
مردم‌سالاري گوشه‌اي از معناي دموكراسي است اما كسي نمي‌تواند بگويد اين‌دو ربطي به هم ندارند. كسي ممكن است خود را دموكرات بداند اما ديگران با او همعقيده نباشند، اما اگر فعلِ ديكتاتور‌مآبانه‌اي از او سر زد عقلاً و منطقاً نخواهد گفت كه اين كارش با دموكراسي سازگار است، تنها مي‌تواند عملش را توجيه كند تا همچنان در سِلك دموكرات‌ها به‌شمار آيد، اما...فمينيسم چنان دچار بدفهمي و سوءتفاهم شده كه كسي به ديگري مي‌گويد: اي [...] فمينيست! و آن را در مقام ناسزا و اهانت به‌كار مي‌برد و چند قدم آن‌سوتر ديگري اعلام مي‌كند كه خودْ فمينيست است. (همين مانده بود كه مثلاً زن‌گرا، اَبَرزن، زن‌سالار و برابرهاي دست‌وپا شكسته‌ي ديگري براي فمينيسم انتخاب شود تا آتشِ سوءتفاهم و سوءبرداشت شعله‌ورتر شود.)
.


اگر با دو نفر از آنان كه فمينيسم را به‌عنوان يك اهانتِ آميخته به نفرت به‌كار مي‌برند، و يا با دو نفر از آنان كه خود را با افتخار فمينيست مي‌خوانند گفت‌وگو كنيد خواهيد ديد كه هيچ‌يك از آن‌دو، كه در يك جبهه و يك سنگرِ حمله و يا دفاع و افتخار قرار دارند، نگاه و نظرشان نه‌تنها يكي نيست، بلكه شايد شباهتي به يكديگر هم نداشته باشد.
يكي از خانم‌هاي مسئول (طبعاً در دوره‌ي اصلاحات) كه خود را مدافع حقوق زنان مي‌دانست (با توجه به شرايطي كه در آن زنده‌ايم و در مقايسه با فعالانِ مخصوصاً همجنسِ ايشان، انصافاً بايد بپذيريم كه ايشان مدافع حقوق زنان و خواهان برابري اين حقوق بودند، دستِ‌كم از مدافعان چندهمسري كه نبودند!) پس از اعلام حمايت همه‌جانبه از حقوق زنان و اين‌كه به‌طور خستگي‌ناپذير و پي‌گير در تلاشِ احقاقِ حقِ زنان هستند، دستِ‌آخر اعلام كردند كه: «اما من فمينيست نيستم، ها!» ايشان تنها فعال مدافع حقوق زنان نيستند كه اين اصطلاح را همچون لكّه‌ي ننگ از دامن خود مي‌زدايند، بل‌كه بسياري از اين فعالان و فعالانِ حلقه‌ي آزادي‌خواهي و برابري‌طلبي نيز چنين ديدگاهي دارند و از اين و آن با مطايبه به‌عنوان فمينيست ياد مي‌كنند و اعلام اين‌كه «من فمينيست هستم.» در چشم ايشان يا بايد همراه با شجاعت باشد و يا همراه با حماقت.
وقتي چندبار از من پرسيده شد كه آيا خود را فمينيست مي‌دانم يا نه، گفتم كه نمي‌توانم بدون يك مقدمه‌ي روشنگر به اين سوال جواب بدهم و با توضيحاتي كه قبلاً اعلام كرده بودم* دستِ‌آخر اعلام كردم كه: «بله، من فمينيست هستم!»

* تلاشِ (عملي و نظري) در جهت احياء و يا به‌دست آوردنِ حقوق از‌دست رفته و يا به‌دست نيامده‌ي زنان در مسايل سياسي، اجتماعي، اقتصادي، حقوقي، فرهنگي و ساير زمينه‌ها. (دوربين عكاسي، شماره‌ي 17، صفحه‌ي 19، مرداد و شهريور 1382)

ديدني، بله، ديدني! (درباب گرافيك نشريات و يكي‌دو جاي ديگر)

«دنياي ديوانه‌ي ديوانه‌ي ديوانه‌ي ديوانه» (1963) كمدي مفرح و طرب‌انگيز استنلي كريمر (كه درباره‌ي هجوم ديوانه‌وارِ چهار گروه ماشين‌سوار است به‌سوي پول هنگفتي كه يك دزد موقع مرگش محل اختفاي آن را لو داده.) با عنوانبندي «سال باس» شروع مي‌شود، عنوانبندي‌يي همساز و متناسب با دنياي درونيِ شوخ‌وشنگِ اثر، كه مدخلي «ديدني» و بسيار خوب براي فيلم است. عنوانبندي سال باس (مشهرترين و معتبرترين عنوانبندي‌ساز تاريخ سينما) با موسيقي ريتميك و پرتحرك ارنست گُلد شروع مي‌شود. اسامي سازندگان فيلم ورجه‌وورجه كنان مي‌آيند و مي‌روند، اين‌طرف و آن‌طرف مي‌پرند، توي هم مي‌روند، از داخل كره‌ي زمين بيرون مي‌جهند، با هم مسابقه مي‌دهند، از جلوي دستي غول‌آسا فرار مي‌كنند، با حروف اسم يكديگر برخورد مي‌كنند و... عنوانبندي بسيار «ديدني» سال باس، اما، يك ايراد و اشكال بسيار بزرگ دارد، آن اين‌كه، اسامي عوامل سازنده‌ي فيلم را نمي‌توان خواند. اسامي چنان پرسرعت و هيجان‌برانگيز مي‌آيند و مي‌روند و تصادف مي‌كنند و... كه بيننده‌ي فيلم فرصت و امكان خواندن آن‌ها را پيدا نمي‌كند. سال باسِ بزرگ عنوانبنديِ ساخته‌ي خودش را به‌جاي اين‌كه جزيي كاربردي در تركيب فيلم «دنياي ديوانه...» به‌حساب آورده باشد، تبديل به اثري مستقل كرده، بي‌اعتنا به وظيفه‌ي اصلي و اصلي‌ترين وظيفه‌ي عنوانبندي، كه همانا معرفي نام فيلم و عوامل سازنده‌ي آن است. اين نسبت بين عنوانبندي «ديدني» سال باس با فيلم استنلي كريمر را درنظر بگيريد و بياييد به دنياي نشريات، به مجله‌ها، روزنامه‌ها، وبسايت‌ها، وبلاگ‌ها و..
.
در سال‌هاي اخير، چندين سال اخير، سليقه‌ي عجيبي باب شده و رواج پيدا كرده كه صفحه‌آراييِ نشريات را تبديل كرده به آن‌چه «سال باس» ِ بااستعداد و كاربلد با فيلم «دنياي ديوانه...» كرد. اما سازوكارِ وضعيت ياد شده در نشريات تراژيك‌تر است، چرا كه عوامل سه‌گانه‌ي به‌وجود آمدن و به‌كار رفتن گرافيك نشريات (سفارش دهنده[صاحب نشريه]، توليد كننده[طراح گرافيك] و مصرف كننده [خواننده‌ي نشريه]) هرسه خواهان اين بلبشوي «ديدني»اند. چنان‌كه پس از ديدنِ صفحات شلوغ و سرسام‌آورِ آراسته‌شده به‌دست گرافيست، دو عامل ديگر، خرسند و خوشحالند از قشنگ و «ديدني» بودنِ صفحات، غافل از جنبه‌اي كه سال باس نيز در آن عنوانبندي‌اش به آن بي‌اعتنا بود: كاربردي و قابل خوانش بودن.
صفحات چنان شلوغ است و ورود به صفحات بعدي چنان مخلّ ِ خواندن است كه گويي صفحات را ورق مي‌زنيم براي «ديدن» و نه براي خواندن. وضعيت وقتي غم‌انگيزتر و نااميدكننده‌تر مي‌شود كه صفحات كتاب يا نشريه‌اي مصور، كه اصلاً براي «ديدن» ساخته شده، ورق مي‌زنيم، آن‌جا نيز چنان مغشوش و نابه‌سامان است كه گويي عكس‌ها يا طرح‌ها و يا نقاشي‌ها، اگر درست، بقاعده و –ظاهراً- ساده در صفحات قرار مي‌گرفت طراح متهم مي‌شد به اين‌كه «هيچ كاري نكرده، فقط عكس‌ها را "تِپ‌تِپ!" در صفحات گذاشته است!»
اين بازارِ توفان‌زده را مي‌شود در كارِ تصويرگران كتاب كودك هم ديد، كه عمدتاً نقاشاني‌اند كه به‌خاطر تابناك‌بودن وضعيت فرهنگي كشور، دست روزگار آن‌ها را به اين سمت سوق داده و حالا از رهگذر اين «كار» مي‌خواهند اثر هنري خودشان را بيافرينند و با يك تير دو نشان بي‌تناسب را هدف قرار دهند، از اين رو دغدغه‌شان خلق اثر هنري است (كه بعدها شايد شركت در نمايشگاهي و مسابقه‌اي وجايزه‌اي و...) نه كشيدن نقاشي براي كتاب كودك، متناسب با قصه‌ي كتاب، متناسب با سن‌وسال كودك
.
«اين خط را بگير و بيا!»* تا برسي مثلاً به عنوانبندي برنامه‌هاي (عمدتاً سينمايي) تلويزيون. من نمي‌دانم چه حكمتي دارد، حكمت كه نه، چه گره‌يي در كار سازنده‌ي عنوانبندي است، كه آن را با آزار دادن بيننده مي‌خواهد باز كند. با تار كردن و مخدوش كردن تصوير و نوشته، آيا قصد هنرآفريني دارد؟ اگر چنين است چرا هنر خودش را جايي مي‌خواهد بيافريند كه بستر كاري ديگر است؟ با لرزاندن و ناخوانا كردن تصاوير و زمينه‌ها –حقيقتاً- قصد انجام چه كاري را دارد؟ آيا به سلطه‌ي سفارش‌دهنده، طراح دست به چنين عملي انتحاري زده است؟ آيا بضاعت او همين بوده؟ آيا دليل ديگري دارد؟

* جمله‌ي خاطره‌برانگيز، طلايي و «كالت»شده‌ي «رگبار» بيضايي. بچه‌ها شيطنت كرده‌اند و با دست‌خطي «خوانا» و «ديدني» روي ديوار نوشته‌اند و در ادامه خطي كشيده‌اند كه «آقاي حكمتي» آن را بگيرد و بيايد تا به «عاطفه» برسد!

چهارشنبه

بي‌حيا! ناموس جامعه را ننگين كردي! (در بابِ اين‌كه «انجام دادن» همان «كردن» نيست!)


تعدادي از فيلم‌هاي دوبله‌شده در سال‌هاي دور، در اين سال‌ها نيز دوبله شده‌اند. از سه راه مي‌توان بازدوبله بودن اين فيلم‌ها را تشخيص داد:
1- دستكاري در متن گفت‌وگوها (شنيدن حرف‌هاي عجيب امروزي در فيلم‌هاي چند دهه‌ي قبل)
2- شنيدن صداي گويندگان نسل جديد.
3- شنيدن فعلِ «انجام داد» به‌جاي «كرد» (و صرف‌هاي گوناگون از اين فعل: انجام دادم، انجام مي‌دهيم، انجام خواهد داد و ...)

دوستي مي‌گفت:«دلت خوشه، ها! مردم نمي‌تونن شكمشونو سير كنن يا يه‌كلوم حرف بزنن، تو بند كردي به اين الفاظ عفيف و ركيك؟!»
بيشترِ حرف‌هاي اين دوستِ نازنين درست بود و من مخالفتي نداشتم، اما با روحيه‌ي سازشكارانه‌اش و عدم تشخيص‌اش از موضوعي مهم اما ناپيدا مخالف بودم. (هرچند، امروز بايد در حلقه‌ي رندان بود كه دلخوشي سراغ آدم بيايد يا آدم خودش سراغ آن برود، البته نه آن "حلقه‌ رندان" موردنظر شمس‌الدين محمد، يك‌لا‌قباهاي تَردامن چند سالِ نوري از حلقه‌ي مورد اشاره به‌دورند [كه اين البته بسي "دلخوشي‌آور" است.])
ديگر نمي‌توان گفت "در اين سال‌ها" كه "سال‌هاي بسيار" است كه اين، جاي آن نشسته است. آش تا آن حد شور شده كه نه‌تنها گويندگان و مجريان تلويزيوني-كه سهل است- حتا آدم‌هاي مسئول و غيرمسئول و عام و خاص و همه، وقتي مصاحبه مي‌كنند و حرف‌هاي روزمره مي‌زنند دائماً از "انجام دادن" كارها مي‌گويند، و اين در حرف‌هاي روزمره چنان رخنه كرده كه "اراده‌ي ملي" هم حريف‌اش نمي‌شود. گلِ سرسبدِ اين‌ها گزارشگران فوتبال‌اند. از نظر آن‌ها تيم‌ها بازي "انجام مي‌دهند"، بازيكن‌ها شوت "انجام مي‌دهند" و خطا "انجام مي‌دهند" و پرتاب "انجام مي‌دهند" و –حتا- گل "انجام مي‌دهند"!
در جواب آن دوستِ دلخسته‌ام گفتم كه اين، نمونه‌يي‌ست از كُدهايي كه آدم‌هاي سازشكار و رياكار و بزدل و پاكدامن و اخلاق‌مدار و قلابي را مي‌توان شناسايي كرد. آدم‌هايي كه از چيزهايي مي‌ترسند، از اين كه به آن‌ها بُهتان زده شود، ازاين‌كه در صورت تخلف رييس مربوطه يقه‌شان را بگيرد كه: بي‌حيا! ناموس جامعه را ننگين كردي! از اين‌كه شنونده، گوينده را دست بياندازد (كه گفته‌اند زبان فارسي امكانات وسيعي دارد براي تأويل‌هاي ركيك از كلام روزمره، كه، به آن‌ها نيز گفته‌اند اين، از كژانديشي و فساد و انحطاط فكر گوينده و شنونده برمي‌خيزد، والّا اين امكان در همه‌زبان‌هاي روي زمين يافت بشود!)

انسان با زبان فكر مي‌كند، با زبان‌هايي. نمي‌توان فكر كرد بي‌اين‌كه آن را با كلام موجوديت داد. فكر را زبان مي‌سازد و زبان را واژه‌ها. دايره‌ي گنجايش واژه‌ها هرچه بزرگ‌تر و واژه‌هاي داخل آن هرچه بيشتر، امكان انتقال فكر فراهم‌تر. حال اگر زبان خودمان را تا به‌اين پايه تصفيه كنيم و از به‌كار بردنِ كلمات شُبهه‌برانگيزِ بسياري خودداري كنيم تا از مظان اتهام يا شوخي مبرا باشيم و كم‌كم آن كلمات بي‌گناه را كنار بگذاريم و ديگر نشناسيم، آيا امكاني از امكانات محدود و ناقص و كم‌توان و سوءتفاهم‌برانگيزي زبان خود را ازبين نبرده‌ام؟ آيا فكر خود را گُنگ‌تر از قبل نكرده‌ايم؟ آيا در اين مورد فكر كرده‌ايم؟ آيا براي اين‌كه چنين فكري بكنيم به‌اندازه‌ي كافي كلمه دراختيار داريم؟
از دلِ اين فقر واژه‌ها و به پستو فرستادن كلمه‌هاست كه در صحبت روزمره‌ي مردم و در كلام نافذ مسئولان و گزارشگران و حتا گويندگانِ تمرين‌كرده بارها «به‌قول معروف» و «در حقيقت» و «در واقع» و «به‌هرحال» و «به‌اصطلاح» و «مثلاً» و «فلان» و «‌اينا» مي‌شنويم.
در تلويزيون گفت‌وگويي ديدم با يكي از فارسي‌دوستانِ اروپاي شرقي كه به ايران آمده بود تا به‌حساب جيب مردم فارسي ِ شكر را بياموزد و با حرف‌زدنش دل ما را ببرد و محظوظ‌مان كند، با حيرت ديدم كه در متن مصاحبه‌ي كوتاهش و در هر جمله‌اش حداقل يك «مثلاً» كاملاً بي‌جا و بي‌خاصيت به‌كار مي‌برد (آن‌هم به‌صورت «مَثَن»!). ديدم اين فارسي‌دوستِ محترم، نه از كتاب، كه از اطرافيانِ فارسي‌زبانش چه خوب فارسي را ياد گرفته. هرچه آن‌ها –دانشگاهيان و دانشجوها و همكلاسي‌هايش- در حرف‌زدن‌شان «مثلاً»هاي پرشمار گفته‌اند اين مهمانِ زوركي، آن‌ها را يادگرفته و حتماً خيال كرده آن اصوات نالازم و بي‌خاصيت را بايد گفت، حتا اگر بي‌جا و بي‌معنا باشد.كنار گذاشتن گروهي از كلمه‌ها و حرف‌ها و ايده‌ها، به ميان آمدن دسته‌اي از حرف‌هاي فكر نشده و نالازم را باعث مي‌شود، نگاه كنيد به مصاحبه‌هايي كه با قهرمان‌هاي ورزشي و علمي مي‌شود. بدون استثناء –تا حدي كه به‌نظر مي‌رسد مؤكداً از آن‌ها خواسته شده- از پدرومادر خود و از نيروهاي مرئي و نامرئي قدرداني مي‌كنند كه باعث موفقيت آن‌ها شده و دست آخر اگر فرصتي بود از اراده و از پشتكار و هوش خودشان هم حرف مي‌زنند، تا حدي كه وقتي در گفت‌وگويي –احتمالاً زنده- با قهرماني رزمي‌كار او فقط از زحمت خودش و مربي‌اش حرف زد ديگر خبري از او شنيده نشد.

پنجشنبه

شتاب كن بندار؛ شتاب- در اين كارنامه كه مي‌كني! («كارنامه‌ي بندار بيدخش» ِ بهرام بيضايي و سرزنش ايرانيان به بي‌دانشي و دانش‌ستيزي*)

«كارنامه‌ي بندار بيدخش» نوشته‌ي بزرگ و درخشان بهرام بيضايي، نوشته‌يي‌ست در ستايشِ دانش و گُواهي بر دانش‌دوستي و دانش‌مندي ايرانيان، گُواهي از بزرگ‌داشتنِ دانش در چشم ايرانيان، در همان حال گزارشي‌ست از دانش‌ستيزي شهرياران، سركوب و سرزنش دانش‌مندان و بهره‌ي شوم بردن از دستاورد دانشِ همو كه اكنون در «رويينه‌دژ» ساخته‌ي خود گرفتار است.
بندار بيدخش: «آه رويينه‌دژ كه خود ساختمت و اكنون زندانيِ توام، مرا به درودي درياب!»
هنرمندان فرزند زمان خويش بودن را بيشتر خويشِ هنرمندانِ نامي به «متعهد» مي‌دانند و بر خود كوچكي مي‌دانند دمخور شدن با گرفت‌وگيرِ كارِ روزگار. هنري آفريدن كه به چارچوب امروز بسته نباشد آرزوي هر هنرمندي‌ست، بااين‌همه، بهرام بيضايي بي‌اين‌كه از فرزنديِ زمان خويش روگردان باشد –يا نباشد- و مانايي هنرش را به پيوستگي داستان آن به امروز بداند، كاري كرده كارستان! و رگِ روزگار خويش بر دست داشته و خود را فرمان‌بر از وجدان بيدار خود ديده كه «كارنامه‌ي بندار بيدخش» را پس از سي‌وچهار سال بودن در اندازه‌ي داستاني خام و ناتمام، بپرورد و از تنور، پخته‌اش را بيرون بياورد و بر دور و نزديك بخواند: «داستان اين جام بر پوست بنويس و بر مردمان بخوان؛ تا نگويند ما اين دانش نداشتيم!»

«بندار بيدخش» را من «بهرام بيضايي» پنداشتم؛ نشاني پيدا و پنهان از بازگويي سرْنام كوچك و بزرگ در هردو نام، و او خود نمونه‌ي يكّه‌يي‌ست از آن‌چه جمشيد جم با بندار بيدخش كرد كه ديگران با او مي‌كنند. كه بندار زير نگاه جم بود در جامي كه خود براي او ساخته بود و اكنون جامِ‌جم افزاري‌ست تبه‌كار و هراس‌آور. «بِهِل دانش بميرد آنجا كه در پنجه‌ي مرگ‌انديشان است و سودهاي آن همه بر زيان مي‌كنند.» و در تيزبيني بيضايي همين بس كه هراسان است از به‌كار گيري تيغ دولبه‌يي كه بزرگش مي‌دارد و «كارنامه‌ي بندار بيدخش» كران‌تاكران در بزرگداشت آن است؛ و او «كارنامه‌ي بندار بيدخش» را نوشت در بزرگداشتِ دانش‌دوستي و دانش‌خواهيِ ايرانيان و خود هراسان از سودي كه از دانش برده مي‌شود.

* به اعتقاد كارشناسان، ايران هنوز به مرحله توليد علم نرسيده است. (اعتماد ملي، 8 آبان 1387، ص13)