سه‌شنبه

پنج انگشت بعلاوه‌ی یک انسان (در باره‌ی "سعیده"ی فرشاد فدائیان)


چندي قبل به‌اتفاق دوست نازنينم هِنريك به ديدنِ دوستِ ديرينش فرشاد فداييان رفتيم. فرشاد مستندساز برجسته‌اي‌ست و در كارش استاد، و آثار ارزنده‌اي ساخته است كه در اين نوشته چند كلمه‌اي درباره‌ي يكي از آن‌ها خواهم گفت؛ اما پيش از آن لازم است چند كلمه راجع‌به خودِ فرشاد بگويم.
فرشاد آدم مسئله‌سازي است و ديگران را گرفتار مي‌كند. گرفتاري نه از آن نوع كه همگان مي‌شناسيم، نه؛ از نوعي ديگر. من دارم زندگي روزمره‌ي خودم را مي‌كنم و از درست شدن اوضاع و مردم دست شسته‌ام و ديگر مي‌دانم كه رذالت و شرارت و فريبكاري و خيانت سكّه‌ي روز است و تا مغز استخوان همه‌ي ما را به سلطه‌ي خود در آورده؛ ناگهان در يك بعدازظهر پنجشنبه كه به ديدنِ ایشان مي‌روم همه چیز به‌هم مي‌خورد آدم خیال می‌کند ممکن است وضع و اوضاع روبه‌راه شود. این وضعیت دوباره امیدوار شدن را فرشاد به بار می‌آورد و آدم را دچار مشكل مي‌کند.
آن‌روز با هِنو رفتيم ديدن فرشاد و وقتي به‌اش گفتم كه از اولين نمايش «سعيده» (پورشاه‌نظری) يعني همان «انگشت‌هاي پاي چپ» در خانه‌ي هنرمندان، اشتياق زيادي داشتم براي ديدنش و دیگر فرصتی پیش نیامد تا بتوانم ببینم. گفت مي‌تواني فيلم را در اتاق كناري ببيني، و من ذوق‌زده رفتم به دیدنِ فیلم.

«انگشت‌هاي پاي چپ» كه همه به‌درستي «سعيده»اش مي‌خوانند (خواهم گفت چرا) فيلم غريبي‌ست كه اغلب تماشاگرانش را سخت تحت‌تأثير قرار مي‌دهد (مي‌گويم اغلب، چرا كه آدمي نسبي‌نگرم و نمي‌توانم از قطعيت حرف بزنم. اما برايم دشوار است تصور كنم كه كسي با ديدن اين فيلم تحت تأثير قرار نگيرد.) اغلب تماشاگران كم يا زياد اذيت مي‌شوند و احساس و روانشان زير فشاري قرار مي‌گيرد، كه بايد پيش از اين‌ها متأثر مي‌شد تا فقدان اين توجه به يك پديده و عادت نداشتن به اين تأثيرگرفتن اينطور حال‌شان را دگرگون نكند.
 من نيز مثل بسياري سخت تحت تأثير اين فيلم قرار گرفتم، اما دقايقي نگذشته بود كه حالم عوض شد و برعكس چيزي كه از خودم انتظار داشتم از حالِ اذیت شدن به حال ديگري رفتم. يعني از مشاهده‌ي زن 48 ساله‌اي كه دست‌بالا 35 ساله به‌نظر مي‌رسيد و از همه‌ي بدنش تنها انگشتان پاي چپش حركت مي‌كرد و به‌فرمانش بود حسّ ترحم به سراغم نيامد، بلكه احساس كردم با زني روبه‌رويم كه قدرتمند است، بذله‌گوست، سماجت مي‌كند، از پا نمی‌افتد، سرسخت است و آماده‌ي بگومگو با پدرش (كه جز سعيده هيچ كس با پدر بحث نمي‌كند)؛ زني كه اگر زيرنويس فيلم نبود كلامي از حرف‌هاي او دستگيرم نمي‌شد (هر چند، از نيمه‌ي فيلم به بعد ديگر آن ناآشنايي ابتدايي جايش را به آشنايي و سر در آوردن داد؛ چنان كه نايي‌جان در مورد باشو مي‌گفت: از ده حرفي كه مي‌زند سه تايش مرا حالي مي‌شود!) در اين فيلم مي‌ديديم كه سعيده (بعد از ديدن فيلم همگان چنان با فيلم و با سعيده اُخت و صميمي مي‌شوند كه از فيلم با نام «سعيده» ياد مي كنند.) چگونه خود را روي زمين مي‌غلتاند تا به آن سرِ اتاق برسد و وقتي پدرش مي‌خواهد در بيرون آوردن دفترچه‌ي بيمه از كيف كمكش كند مي‌گويد: «نه» و كار خودش را مي‌كند. اين خودداري از پذيرش كمك ديگران به خاطر غرور و پس زدنِ ترحم ديگران نيست، بلكه سعيده فكر مي‌كند وقتي به كمك ديگران نياز ندارد چرا بايد آن كمك را بپذيرد. سعيده درس خوانده است (ليسانس ادبيات دارد) حساب‌كتابِ خانه دستش است و محاسبه‌ي خرج عروسي برادرش با اوست و از انجام هيچ كاري كه با هر زحمت و مشقتي ازش بر بيايد روي گردان نيست. حرف زدن در باره‌ي اين فيلم چندان كارساز نيست و اميدوارم چنان كه بناست بزودي همگان بتوانند ببينندش. اما اشاره به دو نماي اين فيلم را بي‌زيان بلكه سودمند ميدانم. نماي اول وقتي‌‌ست كه پدر (پدری که مبتلا به پارکینسون است) با دفترچه‌ي بيمه و شناسنامه به خانه مي‌آيد و سعيده را مي‌بيند كه طبق معمول روي زمين است و وقتي دفترچه و شناسنامه را روي زمين كنار او قرار مي دهد مي‌گويد: «پاره شده، بچسبون» اين را پدر به سعيده مي‌گويد، سعيده‌اي كه از همه‌ي وجودش تنها انگشتان يك پايش كار مي‌كنند و جالب (و نه حيرت‌آور) اين است كه سعيده اين كار را مي‌كند. او به ديگران آموخته كه او را آدمي ناتوان و درمانده نبينند و از او كارهايي بخواهند.
نماي ديگر پس از زماني‌ست كه سعيده گفته است مادرش (مادری که آلزایمر دارد) او را خيلي دوست می‌دارد، اما پدرش عاشق و شيفته‌ي اوست، همان پدري كه سعيده دائماً با او كَل‌كَل مي‌كند و حتا سر‌به‌سرش مي‌گذارد. موقع ناهار كه پدر قاشق‌قاشق برنج در دهان سعيده مي‌گذارد و سعيده گاه‌گُداري سرفه مي‌كند، موقع يكي از سرفه‌ها يك دانه برنج از دهانش بيرون پرت مي‌شود و خوشبختانه در قاب فيلم می‌افتد و ما در حيرت و ناباوري مي‌بينيم كه پدر چنان عادي و آسوده دانه‌ي برنج را برمي‌دارد و به دهان خودش مي‌گذارد كه انگار عادي‌ترين كار دنيا را مي‌كند. پدر پيداست كه اين را به‌خاطر دوربين نمي‌كند (وقتی سعیده باشد، دیگر چیزی به چشم پدر نمی‌آید) كه اگر چنين بود بايد از اين كار خودداري مي‌كرد، او به‌خاطر عشق عميقي كه به دخترش دارد و سعيده اين را به‌درستي فهميده و تشخيص داده، چنين مي‌كند؛ كاري كه گواه پيوندي عميق، يكّه و هيجان‌آور بين آن‌دوست؛ از همين رو فوت پدر سعيده را عميقاً غمگين كرد.
              

پنجشنبه

مکبث یا مکبت؟

«s» در انگلیسی همان‌گونه تلفظ می‌شود که «س» در فارسی؛ اما انگلیسی‌زبانان «th» را چنان تلفظ می‌کنند که یک تُک‌زبانِ فارسی بخواهد «س» تلفظ کند؛ یعنی قرار دادنِ نوکِ زبان در بین دو ردیف دندان‌ها و گفتنِ «س». انگلیسی‌زبانان قادر به تلفظ «th» هستند و آن را در اَداتِ زبانی و بیانیِ خود دارند، چنان‌که عرب‌زبانان دارند و «ث» را چنین تلفظ می‌کنند؛ اما ما فارسی‌زبانان چنین لفظی نداریم. بدیهی است که قادر به بیانِ‌ آن (هرچند نه براحتی) هستیم، اما قادر به ضبط آن نیستیم؛ یعنی حرف یا حروفی برای نگارش آن نداریم.
اگر در زیرنویسِ فیلم‌های انگلیسی‌زبان در کانال‌های ماهواره‌ایِ عرب‌زبان دیده باشید نام‌های انگلیسی‌ای که در آن «th» به‌کار رفته باشد، جای آن «ث» می‌نویسند، چرا که «ث» را هم شبیه «th» تلفظ می‌کنند و هم متفاوت از «س» و «ص»؛ مثلاً:
«Hathaway» را «هاثاوی» می‌نویسند (این، شامل تفاوتِ تلفظ در «ز» و «ذ» و «ض» و «ظ» ـ که در فارسی یکجور تلفظ می‌شوند ـ نیز هست.) برای عرب‌زبانان نه تنها چنین کاری منطقی، بلکه درست است که چنین کنند، اما برای ما فارسی زبانان نه تنها دلیلی برای چنین کاری سراغ نداریم، بلکه چنین کردن هم غیرمنطقی‌ست و هم نادرست، چرا که هم خواندن را دشوار و گاه نادرست می‌کند (عرب‌زبان‌ها «Dug» یا «Doug» را «دوق» می‌نویسند)، هم در آن‌صورت باید همه‌جا «th» را «ث» بنویسیم (آرثور، هاوثورن ـ ثمس، اسمیث...)؛ و برعکسِ آن نیز، که باید «ابوظبی» را «Abudhabi» بنویسیم و «قصه» را «qesseh» و «غصه» را «ghosseh».
حال می‌ماند یک موردِ شاید استثنایی (شاید هم نه) و آن «Macbeth» است که آن را «مکبث» می‌نویسیم. من ترجیح می‌دهم آن‌را «مکبت» بنویسم، اما چون استثنائات را دوست دارم و چون از دهه‌ها قبل آن را «مکبث» نوشته‌اند، شاید بتوان این یک مورد را مستثنا دانست.

شنبه

زبان عربی

من زبان عربی را دوست نداشتم. به‌نظرم زمخت و بدآهنگ بود. این، شاید از سال‌های دورِ مدرسه می‌آمد که هر چند در درس عربی وضع‌ام خوب بود اما این درس را دوست نداشتم. این حسِ نپسندیدن یا حتا بیزاری از زبان و حتا فرهنگ عربی در میان بسیاری از ایرانیان بوضوح دیده می‌شود. این حس، چه بپذیریم، چه نه، نژادپرستانه است؛ نژادپرستانه‌ای که چه بدانیم، چه نه، آن‌را در زندگی روزمره‌مان هم به‌کار می‌گیریم و به نسل بعدی می‌آموزیم و فقط وقتی خودمان در معرض نژادپرستی قرار می‌گیریم آن‌را ضدانسانی می‌دانیم و وقتی شرّ این نژادپرستی از سرمان کم می‌شود باز همان نژادپرستِ پیشین می‌شویم. برای منِ دشمنِ نژادپرستی خیلی گران بود که بپذیرم در این یک مورد نژادپرستم؛ اما اگر نبودم، پس چه بودم؟
این ماند تا وقتی محمود عباس در سازمان ملل تقاضای به‌رسمیت شناختنِ دولت فلسطین را مطرح کرد. موقع شنیدنِ سخنان ایشان به‌نظرم عربی زیباترین زبان دنیا آمد و از خودم، به‌خاطر کوته‌بینی و نژادپرستی، خجالت‌زده شدم. با خود گفتم آیا این حس تازه تا کی دوام خواهد آورد. حالا از آن زمان زیاد می‌گذرد و وقتی گفت‌وگوی بی‌بی‌سی یا یورونیوز را با آوارگان کشتار سوریه یا جاهای دیگر می‌بینم، مخصوصاً وقتی مادرانی از دشواری نگهداری و در امنیت نگه‌داشتن فرزندانشان می‌گویند، این زبان در نظرم همچنان زبانی زیبا، از آنِ مردمانی به‌غایت سختی کشیده، است.

سه‌شنبه

آتش خیر و دلیران تنگستان

چند شبی‌ست که ساعت 10 کانال آموزشی سریال دهه‌ی پنجاهی ِ «دلیران تنگستان» را نشان می‌دهد. وقتی در عنوانبندی پایانی نام دوستم وازریک درساهاکیان را (به‌عنوان دستیار فیلمبردار) دیدم، به او که سال‌هاست در آمریکا زندگی می‌کند، ایمیل دادم و فرکانس را نوشتم که اگر مایل است (که لابد هست) ببیند. گفت که ماهواره ندارد و... و این باعث شد چند خاطره بگوید، ازجمله اشاره به بازیگری که آن سال‌ها دل همه را برده بود، یعنی: «آتش خَیّر»(متولد 1331).


آتش خیر در سوته دلان


آتش خیر در بی‌قرار

وقتی از آتش حرف زد، دل من را به آتش کشید و من هم گفتم این سریال را در همان نمایش اولش در سال 54، که من یازده ساله بودم دیدم و همان سال عاشقِ ازخودبی‌خود شده‌ی این بازیگر شدم (که لابد دوستان او را در سوته دلان ـ در نقش همسرِ سعید نیکپورِ ناتوان ـ به یاد دارند) و جز این، دو چیز دیگر در این سریال برای من به‌یاد ماندنی بود: 1. عنوانبندی بسیار جذاب و خلاقانه‌اش، 2. موسیقیِ نوآورانه و به‌یاد ماندنی‌اش (اثر احمد پژمان و علی رهبری ـ این علی رهبری هموست که زمان صفار هرندی به ایران آمد و در آخرین حضورش بر صحنه، آنچه را لایق آقای صفار بود نثارش کرد و نومید و دلشکسته به اسپانیا بازگشت. او نیز مثل بسیاری دیگر از ایرانیان خارج به وطن آمده بود که کار کند، اما...).

 
عنوانبندی دلیران تنگستان (کیفیتی که بود)



عنوانبندی دلیران تنگستان (کیفیتی که هست)


در نمایش کنونیِ دلیران... دیدم عنوانبندی همچنان جذاب است و موسیقی، اما، بارها برایم جذاب‌تر و مدرن‌تر و نوآورانه‌تر از زمانی بود که پسرکی بودم. این‌ها را بگذارید کنار بازیگر دلربا و هوش‌ربایی که آتش خانم باشند ببینید نظر من در این مورد چه می‌تواند باشد. اما، وقتی برای وازریک نوشتم که این آتشِ‌ عزیز چگونه در اوایل دهه‌ی شصت به بیماری فوت شد و من از این موضوع عمیقاً غمگین شدم... و جز من و بسیاری دیگر، یکی از برجسته‌ترین کارگردانان ما هم به‌خاطر این موضوع زمینگیر شد.

دوشنبه

پس از یک سال!

وقتی به تاریخِ آخرین پُست نگاه می‌کنم باورم نمی‌شود که از آن یک سال گذشته است. ترک یک‌ساله به‌خاطر بی‌حوصلگی و بی‌انگیزگی بود، اما حالا چه شده که بازگشته‌ام؟ این را برای خود نگه می‌دارم و می‌خواهم پُستِ نو را به مطلبی که به عشق شکست‌خورده‌ی سال‌های مدرسه‌ی راهنمایی‌ام بازمی‌گردد و آن را در ویژه‌نامه‌ی «نامه»ی «حرفه: هنرمند» منتشر کرده‌ام، اختصاص دهم:


خانوم آرمینهٔ قشنگ!

خدمتِ پسرخالهٔ عزیزمان آقای رازمیک سلام عرض میکنيم!


حتماً از خودت سوال میکنی که چرا من برای شما نامه نوشته‌ام، تلفن که هست پس دیگر نامه برای چی است؟ مگر از تهران تا اصفهان هم آدم نامه مینویسد؟ بله مینویسد. وقتی جریانی باشد که نشود توی تلفن گفت مجبوری نامه بنویسی دیگر. حالا وقتی جریان را برایت تعریف کردم میفهمی که چرا نمیشد این حرفها را توی تلفن گفت و من مجبور شدم نامه بنویسم برایت.


جریان مربوط به خانوم آرمینه میباشد. خانوم آرمینه معلم ادبیات ارمنی ما میباشند، یعنی معلم ادبیات ارمنیِ ما بودند، اما حالا نیستند، یعنی دیگر نیستند.


خانوم آرمینه پارسال معلم ما بودند. بعد از چند سال از یک مدرسهٔ راهنمایی دیگر آمدند مدرسهٔ ما و آمدند کلاس ما که به ما درس بدهند. من هنوز نمیدانستم که این چقدر خوب است و من چقدر خوشبخت هستم. یک خوشبختی که شد بدبختی.


خانوم آرمینه روز اول که آمدند کلاس ما یک لباس آبی فیروزه‌ای قشنگ پوشیده بود و یک دستمالِ گلدارِ قشنگ به گردنش بسته بود و دو تا گُلِ فیروزه‌ای قشنگ هم دو طرف موهایش زده بود و یک کیفِ کوچولوی قشنگ هم دستش گرفته بود و یک جوری بود که نمیشد نگاهش نکرد، آنقدر که قشنگ بود.


خانوم آرمینه سرِ همهٔ میزها رفت و اسم همة بچه‌ها را پرسید و سپس وقتی آمد سرِ میزِ ما خانوم آرمینه دستشان را گذاشتند روی سرِ ما و گفتند: «عزیزم اسمت چیه؟» ما خیلی از این حرفِ خانوم آرمینه خوشمان آمد و خیلی خوشحال شدیم که خانوم آرمینه به ما گفتند: «عزیزم!» من هم گفتم: «خانوم نوریک!» ویولت و هلن که کنار من مینشستند و میزهای عقب و جلو که شنیده بودند خندیدند. خیال کردند من می‌گویم: «خانومِ نوریک!» من هم خجالت کشیدم. اما خانوم آرمینه با اخم به آنها گفت: «خنده ندارد بچه‌ها! به من گفت خانوم به خودش هم گفت نوریک.» وقتی همهٔ بچه‌ها خنده‌های زشتشان را خوردند خانوم آرمینه دوباره دستِ قشنگشان را گذاشتند روی سرِ ما و یک جورِ قشنگی گفتند: «آقای نوریک، درسته؟» ما هم گفتیم: «بله خانوم!» وقتی خانوم آرمینه از میز ما رفت میز بعدی و به آنها هم گفت: «عزیزم!» مخصوصاً به این سرژیکِ میمون ما خیلی ناراحت شدیم. ما دوست داشتیم خانوم آرمینه فقط به ما بگوید: «عزیزم!» اما به همهٔ پسرها می‌گفت. به دخترها هم میگفت که عیبی نداشت و اصلاً ما را ناراحت نمی‌کرد. اما وقتی به پسرها می‌گفت، مخصوصاً به این سرژیکِ میمونِ دماغ گُنده و این ماسیسِ لِنگ‌درازِ دیلاق ما خیلی خیلی ناراحت میشدیم.


باری، بعد از این جریان یک بار که خانوم آرمینه میخواستند خوشنویسیها را ببینند و نمره بدهند این روبرت فاضلاب (آنقدر صورت زشتی داشت که ما به او میگفتیم فاضلاب) خودشیرینی کرد و قبل از اینکه خانوم آرمینه نمره بدهند گفت: «خانوم امروز شما چقدر قشنگ شدین!» خانوم آرمینه هم گفت: «مرسی!» و به فاضلاب لبخند زد. من مطمئنم که فاضلاب برای نمره بود که این حرف را زد اما وقتی خانوم آرمینه رسید سرِ‌ میزِ ما و من برای خودِ خانوم آرمینه گفتم: «خانوم شما امروز خیلی قشنگ شدین!» خانوم آرمینه هم گفت: «مرسی عزیزم!» به فاضلاب نگفت «عزیزم!» ولی به من گفت. این یعنی خانوم آرمینه فهمید که من برای نمره نبود که آن حرف را زدم. فقط ای کاش من قبل از فاضلاب این حرف را میزدم.


وقتی خانوم آرمینه درس میداد من بجای این که حواسم به درس باشد به خانوم آرمینه بود که چقدر قشنگ روی تخته سیاه مینوشتند و چقدر قشنگ از روی کتاب میخواندند و چقدر قشنگ درس میدادند، اما من قشنگ درس نمیخواندم و حواسم به درس نبود. وقتی یک بار خانوم آرمینه از من درس پرسید و من فقط با دهانِ باز نگاهشان میکردم و درس را بلد نبودم جواب بدهم خیلی خجالت کشیدم. هر درس دیگری بود و هر معلم دیگری هم بود من عین خیالم نبود اما درسِ خانوم آرمینه خیلی فرق میکرد. سپس وقتی خانوم آرمینه به من گفتند: «عزیزم تو که پسرِ باهوشی هستی چرا درس نمیخوانی؟ مطمئنم اگر درس بخوانی از همه بهتر میشوی» از آن به بعد گرفتاری تازهٔ ما شروع شد که هم باید به خانوم آرمینه نگاه میکردیم و هم به درسي که می‌داد گوش میدادیم. اما من چه بکنم که تماشا کردنِ خانوم آرمینه خیلی بهتر از گوش دادن به درس بود؟ باری، درسم بهتر شد و خانوم آرمینه هم راضی بود و به من لبخند میزد و من هم وقتی به بقیه لبخند میزد نگاهش نمیکردم.


یک بار قبل از امتحانات ثلث دوم بود که یک آقایی آمد مدرسهٔ ما و آمد درِ کلاس ما را زد و خانوم آرمینه رفت جلوی در و وقتی آن آقا را دید رفت بیرون و در را بست اما من از لای در دیدم که با آن آقا خندید. آنجا بود که فهمیدم حتماً اتفاق بدی می‌افتد اما نمی‌دانستم چه اتفاق بدی.


موقع امتحانات ثلث سوم وقتی مطمئن شدم خانوم آرمینه سال بعد هم در همین کلاس درس می‌دهد خیلی فکر کردم که چکار کنم که سال بعد هم در همین کلاس باشم و خانوم آرمینه را باز هم ببینم. آخرش فهمیدم. فکر کردم اگر یک جوری مریضیِ بدی بگیرم و اصلاً نتوانم امتحان بدهم حتماً رفوزه می‌شوم و سال بعد هم توی همین کلاس میباشم. اما اصلاً کار به مریضی و رفوزگی نکشید. کار را همان آقای نَکَره‌ای که آمده بود جلوي درِ ‌کلاس خراب کرد! آقای واقارشاکِ زشت و بداخلاق که می‌خواست شوهرِ خانوم آرمینهٔ ما بشود. ما از این آقای واقارشاکِ صورت دون‌دون خیلی بدمان می‌آید، خیلی زیاد.


باری، چند روز قبل از شروع امتحانات خانوم آرمینه گفت که از سال بعد دیگر توی این مدرسه درس نمی‌دهد و می‌خواهد با شوهرش برود اصفهان زندگی کند و آنجا درس بدهد. من این حرف را که شنیدم دیگر لازم نبود دنبال راه برای مریض شدن بگردم. جوری مریض شدم که هیچ کدام از امتحانات را ندادم و پدر و مادرمان خیلی برای ما ترسیدند و بدتر از همه نتوانستم با خانوم آرمینه خداحافظی بکنم. آن بار که آن خبر بد را دادند آخرین باری بود که دیدمشان. من پارسال رفوزه شدم و از تو عقب افتادم.


پسرخالهٔ عزیزمان آقای رازمیک! خانة شما شاهین‌شهرِ اصفهان ميباشد و خانوم آرمینه با آن شوهر عوضی‌اش هم گفته بودند که میروند اصفهان زندگي كنند. شاید منظورشان از اصفهان شاهین‌شهر بوده و شاید توی روزهای عید ژانویه که كه چند ماه بعد ميباشد تو یک جایی او را ببینی. ما پارسال قبل از شروع امتحانات ثلث آخر توی حیاط مدرسه عکس یادگاری گرفتیم که همه بودند. هم شاگردها و معلم‌ها و مدیر و ناظم و هم خودِ خانوم آرمینه. من این عکس عزیزم را برایت می‌فرستم که اگر روزی جایی خانوم آرمینه را دیدی بتوانی بشناسیش و بروی جلو و این عکس را نشانش بدهی. شاید از زندگی کردن با آقای واقارشاک ناراضی و خسته شده باشد و دلش برای مدرسهٔ ما و کلاس ما و خود ما تنگ شده باشد و شاید از رفتنش به اصفهان پشیمان شده باشد و شاید این عکس را ببیند و باعث شود دلش بخواهد برگردد سرِ کلاس ما، یعنی کلاس اول راهنماییB.

پسرخالهٔ بیچارهٔ شما ـ نوریک
1/ مهر/1356



درضمن آن خانومی که من پشتِ سرش ایستاده‌ام خانوم آرمینه میباشند، خانوم آرمینهٔ قشنگ!

بزرگراه بزرگ

اوایل زمستان پارسال مجموعه داستان «بزرگراه بزرگ»ام را نشر بیدگل منتشر کرد. مجموعه‌ی هفت داستان که در آن به زندگی معاصر مردم طبقه‌ی متوسط پرداخته‌ام. در مورد این کتاب گفت‌وگویی با روزنامه‌ی «اعتماد» (آریامن احمدی) کرده‌ام و گفت‌وگویی با «فرهیختگان» (مهربانو ابدی‌دوست)؛ و حسن محمودی هم در «اعتماد» یادداشتی بر آن نوشته است.