پنجشنبه

نقره‌داغ (درباب غَبنِ‌ پس از ديدن فيلم «هزارپيشه»)

ديدن فيلم «هزارپيشه» (Factotum) تجربه‌ي بسيار غم‌انگيزي بود. غم‌انگيز بودنش را پيش‌بيني مي‌كردم، اما «بسيار»ش را نه.
ساختن فيلمي تا اين حد سطحي و گسسته‌ازهم جفايي نابخشودني بود در حق ِ «هزارپيشه»ي بزرگ و بوكوفسكيِ بزرگ. «هزارپيشه» در ماهيت خود (در مضمون و در فرم) محتاج گسستگي است، كه داردش، اين در سرشت آن است، اما اين گسستگي وقتي مي‌خواهد به فيلم منتقل شود ازهم مي‌پاشد.
يك اثر هنري وقتي بخواهد از يك شاخه‌ي هنري (ادبيات) به شاخه‌ي ديگري (سينما) برود، فُرمش تغيير مي‌كند، يا كه بايد بكند، اما كارگردان كم‌استعداد، يا شايد بي‌استعداد، بي‌توجه به اين اصل ظريف و بسيار مرئي جاهايي از قصه‌ي پاره‌پاره‌ي «هزارپيشه» را برداشته، برده در فيلمي كه نه زمانش زمان قصه است، نه شهرش (كه در اين داستان حفظ اين‌دو ضروري بود.)، نه يكدستي دروني آن، و مهم‌تر از همه نه استحكامي كه در بطن ِ ظاهر نامستحكم‌اش دارد.
تئوري هيچكاك در استفاده از منابع ادبي براي ساختن فيلم نه‌تنها هنوز معتبر است كه به‌گمانم اين اعتبار را همچنان حفظ كند.
هيچكاك معتقد بود كه از روي آثار بزرگ ادبي نمي‌توان فيلم‌هاي ارزشمندي ساخت، و خود در دستمايه قرار دادن ادبيات براي فيلم، همين تئوري را مبنا و معيار قرار داد و با استفاده از رمان‌ها و داستان‌هاي عامه‌پسند و نه‌چندان با ارزش فيلم‌هاي بزرگ و ارزشمندي ساخت. «ربكا»ي اثيري و «پرندگان» بي‌نقص هردو از داستان‌هاي دافنه دوموريه است، نويسنده‌ي متوسط‌اعتبار انگليسي، «سرگيجه»ي بي‌مانند و شمايل‌شده، از بوالو و نارسژاك، دو پليسي‌نويس گم‌نام كه به اعتبار همين «سرگيجه»ي هيچكاك شهرتي به‌هم زدند. حتا وقتي سراغ نويسنده‌يي بزرگ و شناخته‌شده مي‌رود، مثل جوزف كنراد (خرابكاري) و يا پاتريشيا هاي‌اسميت (بيگانگان در قطار) آثار كم‌تر مشهور و حتا كم‌ارزش آن‌ها را بر‌مي‌دارد. بماند كه داستان‌هاي هاي‌اسميت «خورَند» سينما است. (حدود نيمي از 52 فيلم هيچكاك براساس داستان يا رمان ساخته شده است.)

تئوري هيچكاك وقتي استحكام خود را بهتر نشان ميدهد كه ببينيم فيلم‌هايي كه از روي آثار بزرگ ادبي ساخته شده‌اند، چه از آب در آمده‌اند. نگاه كنيم به «يوليسز» (اوليس) كه براساس رمان بُت‌شده‌ي جيمزجويس ساخته شده. از اين فيلم حتا در حد نام ‌بردن در كتاب‌هاي سينمايي و فرهگ‌هاي فيلم هم ياد نمي‌شود، مگر جايي كه خواسته باشند شكست خوردن اين فيلم در ساخته شدن از روي اثر بزرگ جويس را اعلام كنند. يا «عشق سوان» فولكر شلوندورف كه از روي بخش عشق سوان از اثر بزرگ پروست در «در جست‌وجوي زمان گم‌شده» (يا "ازدست رفته") ساخته شده است، يك فيلم عشقي پيش‌پا افتاده (بله، پيش‌پا افتاده)، فاقد ظرافت‌هاي بي‌مانند ادبي در اثر اصلي، كه اين كاملاً طبيعي است، غيرطبيعي انتخاب اين متن بوده براي ساختن فيلم. وضعيت داستايه‌فسكي در اين ميان كمي بهتر از ديگران است، مثلاً «برادران كارامازوف»اش را كه ريچارد بروكس ساخته البته فيلم قابل قبول و خوبي است به‌شرطي كه رمان را نخوانده باشيد،... اصلاً اشكال همين‌جاست، در تفاوت تأويل‌ها و تعبيرها، تفاوت برداشت منِ خواننده با برداشت كارگردان كه انتظار دارد برداشت او را بپذيريم، حتا اگر كارگردان بسيار بزرگي مثل «لوييس بونوئل» باشد، كه بخت با ماركز يار بود (و با ما ناسازگار) كه پس از 25 سال مقاومت كردن (گفته بود اجازه نخواهد داد از روي «صد سال تنهايي» فيلم ساخته شود، چرا كه مي‌خواهد هر خواننده برداشت خودش را از داستان داشته باشد. اين حرف با اين‌كه بسيار ساده و تكراري به‌نظر مي‌رسد اما كاملاً درست است، اصل موضوع همين است.) ،دستِ آخر به بونوئلِ بزرگ اجازه داد تا از روي اين داستان فيلم بسازد، كه... بونوئل مُرد ( "فوت شد" و "درگذشت" در ذات خود مفهوم بازگشت به سوي خدا و باورهاي ديني دارد، و براي آدم بي‌دين و ايماني مثل بونوئل "مُرد" مناسب‌تر است.)ماركز البته سخت‌گيري نسبي را در مورد «صد سال تنهايي» دارد والّا در چند مورد از آثارش سهل‌گير است. مهم‌ترينش «گزارش يك مرگ» (وقايع‌نگاري يك جنايت از پيش اعلام شده)، داستان تقديري و نوبل‌برده‌ي ماركز، مشهورترين مورد است كه در دستان «فرانچسكو رُزي»ِ بزرگ نيز تبديل به فيلمي شد كه انتظارش نمي‌رفت، فيلمي كه در كارنامه‌ پُربار رُزي توجهي را جلب نمي‌كند. حتا حضور جان‌ماريا ولونته‌ي نازنين و پسر آلن دلون هم تأثيرگذار نبود (مي‌گويم پسر آلن دلون و نه آنتوني دلون، چرا كه اين پسر در سينما چيزي نشد، پس همان بهتر كه از اعتبار پدرش براش حاتم‌بخشي كنيم. همه كه «ژان رنوار» بزرگ نمي‌شوند كه اعتبارش در سينما اگر از اعتبار پدرش در نقاشي بيشتر نباشد [كه هست]، كم‌تر هم نيست.)

زنيكه، بيا اينجا! (Komm Frau) (خاطرات هولناك مارتا هيلرز در كتاب «زني در برلين»)

«فرائو» را بار اول در مطلبي از آقاي دكتر هوشنگ كاووسي خواندم (كه اميدوارم همچنان به زندگي قدرنديده‌شان در حاشيه ادامه بدهند تا اين‌كه... اسباب تنعم عده‌اي را فراهم آورند و يكچند سر ِ زبان‌ها باشند.) آقاي كاووسي، فرائو را براي «لني ريفنشتال» به‌كار برده بودند و البته گفته بودند كه اين «لقب» را خود آلماني‌ها به ريفنشتال ِ بزرگ و پرحاشيه داده‌اند. فرائو همان «خانوم» خودمان است كه يك‌جا مي‌گوييم «خانوم، عقب وايسا ببينم!» و جايي ديگر مي‌گوييم «خانوم، لطفاً عقب بايستيد، لطفاً!» خانوم همان است، يك جا چنان بي‌مقدار، يك جا چنين پراحترام. فرائو را پيشوند نام ريفنشتال آوردن ناشي از احترام عميقي بود كه آلماني‌ها نسبت به هنر ِ اين خادم ِ نازيسم داشتند، بي اينكه نازيسم را فراموش كنند*، و در روزهاي پس از شكست اقتدار آلمان، زنان ِ ديگر فرائو ‌را جور ديگري مي‌شنيدند: «Koom Frau». «زنيكه، بيا اينجا!» معادل درست‌تري است براي آن، با توجه به نگاهي كه سربازان روس نسبت به آن «خانوم»ها داشتند و كاري كه پس از احضارشان مي‌خواستند باهاشان بكنند.
«زني در آلمان» خاطرات «مارتا هيلرز» است از هشت هفته زندگي هولناك‌اش در برلين فتح شده به‌دست سربازان شوروي در بهار 1945، مشابه زندگي چند ميليون زن آلماني در سه سال 1945 تا 1948، دوره‌اي كه «Koom Frau» چند ميليون بار به گوش زنان آلماني خورد و با هربار شنيدن لرزه به اندامشان افتاد از دقايقي كه پيش‌رو داشتند. خاطرات سيه‌روزي زنان آلماني پس از شكست مردان‌شان، و پس از هجوم سربازان روس به كشور آنان، سربازاني كه 20 ميليون تن از هموطنان‌شان را سربازان آلماني در مدت 4 سال كشته بودند و حالا آنان سرمست از پيروزي بر دشمن، پاي بر خاك برلينِ سقوط‌كرده گذاشته‌اند و به جان ِ زنان افتاده‌اند، به جان ِ چند ميليون طعمه‌ي پراكنده در كشور، زير ِ دست و تن‌شان؛ انتقامي كور، غرق در توحش.

در اين سه سال 2 ميليون زن سقط‌جنين شدند، بسيار بيش از اين دوميليون، به‌دفعات توسط چند و چندين سرباز تجاوز شدند، انفرادي يا جمعي. روان‌هاي به‌هم ريخته روش‌هاي ويژه‌ي خود مي‌يابند: تجاوز گروهي!
به زنان تجاوز مي‌شود، خودكشي مي‌كنند، يا جنين‌شان را سقط مي‌كنند و مي‌ميرند.** اگر زنده بمانند بدنام مي‌شوند (مگر پنهانش كنند) مي‌خواهند زندگي‌شان –زندگي تباه‌شده‌شان- را سامان بدهند، مي‌خواهند آن تجربه‌ي سياه سه‌ساله را به حياط‌خلوت روح و روانشان منتقل كنند تا ادامه‌ي زندگي‌شان ميسر باشد. ازدواج مي‌كنند و با همسرشان به رخت‌خواب مي‌روند. اما، كدام لذت؟ كدام هيجان و شهوت؟ زناني كه يك بار به‌شان تجاوز شده هرگز نتوانسته‌اند آن تجربه‌ي ويران كننده را فراموش كنند، بگيريد زناني كه در مدت سه سال چند هزار بار توسط مرداني كه تا بيخ گلوشان متنفر از آن‌ها بوده‌اند به‌شكلي پركينه و وحشيانه تحت تجاوز قرار گرفته‌اند، توسط مرداني كه زنانِ دشمنِ شكست‌خورده‌شان را تصاحب كرده و به زير كشيده‌اند. وقتي همسرِ آينده‌ي چنين زناني از ماجرا باخبر مي‌شوند، تركشان مي‌كنند. زنده باد غيرت مردانه!
زناني كه جنين‌شان را سقط نمي‌كنند ناچارند بچه‌شان –بچه‌ي دشمن‌شان- را نگه دارند و بزرگ كنند. اين، تنها از زنان برمي‌آيد كه ظرافت قرباني بودن خودشان و قرباني بودن فرزندشان را درك بكنند و بتوانند او را بزرگ كنند. قرباني‌ها وضعيت يكديگر را بهتر درك مي‌كنند.

در تجاوز به زنان بي‌دفاع آلماني، اين‌همه خشونت و نفرت، اين‌همه راه‌حل‌هاي نفرت‌انگيز مردانه، از كجا مي‌آيد؟ ازسويي ديگر تااين‌حد منفرد و يكه ديده‌شدن جنايات سربازان فاتح شوروي در خاك آلمان، ناديده گرفتن و كمرنگ كردن وقايع‌يي‌ست كه در سال‌هاي نزديك‌تر به ما روي داده و اگر چشم باز كنيم امروزه هم روي مي‌دهد، گيريم به آن وسعت و به آن شمار نباشد. (چه مي‌بينيم، شايد چند سال بعد، تشتِ رسوايي وقايع امروز نيز از بام دنيا بيفتد!)
در روزهاي سقوط صدام‌حسين، مردم، خانواده‌ي او را كه در فرار يا پناه گرفتن بودند، پيدا كردند و همه را به‌قتل رساندن، هولناك‌تر از همه اين كه نوه‌ي صدام‌حسين را به‌ضرب شمشير كشتند. هولناكي چنين جنايتي فقط در شمار كم‌تر از تجربه‌ميليوني زنان آلماني است، نه در ذات خود. كاري كه مردم در سقوط صدام‌حسين كردند كم نبود از جناياتي كه صدام‌حسين در دوره‌ي سلطه‌ي مطلق خود بر عراق كرد. انتقامي تااين‌حد خونين تنها از مردمي بر مي‌آيد كه بر آن‌ها چنين جناياتي رفته باشد، جنايت، انتقامِ جنايت و انتقامِ انتقامِ جنايت... اما، چه راهي مي‌توان يافت تا جلوي چنين اتفاقي را گرفت؟
حكومت‌هاي خودكامه‌ي زيادي هستند كه راه نفس مردم خود را بسته‌اند... از مردم خشونت‌ديده و خشونت‌خواه مي‌توان شنيد كه چه خواب‌هاي سرخي براي حاكمان‌شان ديده‌اند، براي روز سقوط آن‌ها!...


* ژان كوكتو، كه كشورش يكي از كشورهاي نابود شده از جنون جنگ هيتلر و نازيسم بود، از دادگاه جنگي تقاضاي بخشش اين آدمِ نازيسم و وردست هنري هيتلر را كرد، او به‌اين فكر مي‌كرد كه هنر و فرهنگ مي‌تواند زندگي و تمدن تخريب شده را ازنو بسازد.
** آمار "گزارش سالانه‌ي سازمان بهداشت جهاني در 1992" را داشتم، اما هرچه اين‌در و آن‌در زدم آمار جديدي بيابم كه معتبر باشد و مآخذ داشته باشد، نيافتم. آمار سقط‌جنين منجر به مرگ در سال 1992 حدود 500 زن در هر روز بود (حدوداً هر 3 دقيقه يك قرباني)، و با توجه به وضعيت جهان در اين16 سال (افزايش جمعيت، وخيم‌تر شدن اوضاع جمهوري‌هاي استقلال‌يافته و شايد بي‌صاحب‌شده‌ي شوروي، فقر جهاني، سقط‌جنين روز‌افزون در افريقا، هند، بنگلادش، وضعيت بالكانِ متلاشي‌شده و تجارت رونق‌يافته‌ي زنان در جهان) مي‌گويد كه اگر اين آمار به يك قرباني در هر دقيقه رسيده باشد نبايد تعجب كنيم. منبع آمار 1992 اين است:

World Health Organization Diuision of Family Health 1992, "Reproductive Health: a Key to a Brighter Feature" Geneva, 1992

اگر علاقمند بوديد در اين مطالب، خواندني‌هاي زيادي خواهيد يافت.

یکشنبه

كدام؟ (شير يا خط؟)

سن و سال شما هرچه باشد فرقي نمي‌كند! چه سال‌هاي دور را به‌ياد داشته باشيد، چه سن شما زير30 باشد، مي‌دانيد كه تا پيش از انقلاب 57 سكه‌هايي كه مردم در زندگي روزمره از آن استفاده مي‌كردند، چه براي خريد كردن، چه براي قماربازي، چه براي انتخاب پنجاه‌درصد از چيزي، يك‌طرفش شيري بود شمشير‌به‌دست كه خورشيدي از پشتش طلوع كرده بود و طرف ديگرش عددي. 1ريالي و 10ريالي «خط»ي مي‌ساختند و ساير عددها (2ريالي و 5ريالي و در سال‌هاي نزديك به 57، 20ريالي، و در سال‌هاي خيلي دور 50ديناري!) باز «خط» به‌حساب مي‌آمدند، چرا كه «خط‌نگاره» بودند، اما معيار همان 1 بود، چه صفر جلوي آن باشد، چه نباشد.
از سال 57 به‌بعد شير شمشير‌به‌دست و خورشيد بر پشت، (بي‌‌اين‌كه به دودمان پهلوي مربوط باشد) در سكه‌هاي ضرب جديد، جايش را داد به شكل‌هاي ديگر، اما نامش همچنان باقي ماند، چه در فيلم‌ها و سريال‌ها كه مي‌خواهند نيمي از چيزي را انتخاب كنند، چه در مسابقات فوتبال (ايراني و خارجي) كه گزارشگر مي‌گويد «حالا داور شيرياخط ميندازه! (گاهي هم شيروخط!)»، چه در فيلم‌هاي خارجي (مثلاً در فيلمي گنگستري محصول آمريكا بچه‌ها با سكه‌ي 10سنتي «شيرياخط» بازي مي‌كنند!)، چه در زندگي روزمره‌ي ما مردمان...نه، اين «شيرياخط» از ميدان به‌در نمي‌رود!

پنجشنبه

فضيلتِ ندانستن! (درباب آن‌چه بايد به‌وقتش بدانيم.)

اگر كتاب مي‌خوانيم كه دانش‌مان افزوده شود يا براي پرسش‌هاي علمي و تاريخي‌مان پاسخي بيابيم، آخر از همه بايد سراغ ادبيات برويم، سراغ شعر، داستان و رمان، آن‌هم موقعي‌كه دستمان از همه‌جا كوتاه بود، كه البته پيشاپيش پيداست كه دستمان خالي خواهد ماند.
كسي «داستايه‌فسكي» و «هدايت» نمي‌خواند كه رويدادهاي تاريخي را بشناسد، «دانته»، «پروست» و «بيضايي» نمي‌خواند كه زندگي‌كردن را بياموزد، «شكسپير»، «شاملو» و «كافكا» نمي‌خواند كه... عنصر يكه‌اي كه در خواندن اين بزرگان –و اصلاً ادبيات- وجود دارد و آن‌ها را از ساير نوشتجات غيرادبي متمايز ميكند لذتِ خواندن است. (زنده‌ياد «اكبر رادي» "كتاب‌خواندن" را خواندن شعر، داستان و رمان مي‌دانست، در نظر ظريف ايشان خواندن كتاب راجع‌به گونه‌هاي پرندگان و يا چگونه در آپارتمان گل پرورش دهيم كتاب‌خواندن نبود.)
با اين حساب، اگر بپذيريم كه فضيلت كتاب خواندن لذت بردن از آن است، بايد بپذيريم كه دانستنِ قدم‌به‌قدمِ موضوعِ داستان و سرانجام ماجراي داستان و گره‌گشايي‌ها نيز جزيي از لذت است، جزيي چشم‌گير! و، ما چه بايد بكنيم وقتي با يادداشتِ كوتاهِ يادداشت‌نويس روزنامه‌يي برمي‌خوريم كه در متني سي‌چهل جمله‌يي راجع‌به كتابي كه اخيراً وارد بازار شده حرف زده است؟ حرف كه نه، خيانت كرده است! يادداشت‌نويس محترم روزنامه در باره‌ي كتابي كه اخيراً وارد بازار شده (و با چشم بسته مي‌توان گفت كه آن‌را نخوانده و اغلب نگاهش به متن پشت جلد كتاب موردنظر بوده، و يا پرس‌وجو از ناشر و حتا نويسنده تا از قصه‌ي آن باخبر شود.) در متني كوتاه در معرفي كتاب، تنها كاري كه مي‌كند افشاي قصه‌ي آن است، افشاي كليت داستان در يك بند، افشاي اين‌كه اين‌طوري مي‌شود، بعد آن‌طوري مي‌شود و بعد، طور ديگر...دست‌آخر اين‌كه زن، مرد را مي‌بخشد، دختر مي‌فهمد كه پسر برادرش است، فلاني در درگيري كشته مي‌شود، اين‌يكي در را به‌روي آن‌يكي باز مي‌كند! و آخرِسر هم –طبق معمول- تيراژ و قيمت و ناشر و چه‌وچه! اين از دماغ‌درآوردنِ عيشِ خواندن يك قصه، نامش هرچه باشد معرفي كتاب نيست. ما، البته، مي‌توانيم آن يادداشت را نخوانيم، مي‌توانيم با ديدن جلد كتاب معرفي شده حتا تيتر مطلب را هم نخوانيم، اما هميشه اين اراده را نداريم...

در برنامه‌هاي چندگانه‌اي كه سال‌هاست از تلويزيون پخش مي‌شود، و در آن فيلمي (حالا تكه‌پاره و نصفه‌نيمه!) نمايش مي‌دهند و به بهانه‌ي آن عرصه براي عرضه‌ي سواد و معلومات وسيع، اما كم عمق مهمان و ميزبان فراهم مي‌آيد، پيش از نمايش فيلم جابه‌جا نما‌هاي فيلمي كه هنوز نديده‌ايم نمايش داده مي‌شود، آن‌هم نه جاهاي بي‌خاصيت و غيردراماتيك، بلكه جاهايي كه گره‌گشايي است و نتيجه دادنِ يك تعليق. طراح يا كارگردان اين برنامه‌ها (كه نمي‌دانم با عنصر «لذت بردن از ديدن فيلم» آشنا هستند يا نه) پس از برچيدن اسباب لذت بردن از ديدن فيلمي كه قرار است مقدار زيادي از آن را نمايش دهند، با گشاده‌رويي اعلام مي‌كنند «حالا توجه شما را به تيزر اين فيلم جلب مي‌كنم!» تازه به همين هم اكتفا نمي‌كنند و با اين تصور كه ممكن است عده‌اي از بينندگان تيره‌روز قصه‌ي فيلم را درست متوجه نشده باشند، خلاصه‌اي از آن را تعريف مي‌كنند! عجبا! عجبا! حيرتا! حيرتا!

«هيچكاك بزرگ» در اولين نمايش عمومي «رواني» (همان «روح» معروف) حكم كرده بود كه پس از شروع نمايش فيلم درهاي سالن بسته شود تا نه كسي بيرون برود، نه تو بيايد، چرا كه نمي‌خواست كسي بداند كه براي بار اول در سينما، ستاره‌ي اصلي فيلم بيست دقيقه پس از شروع فيلم كشته مي‌شود، و اين تعليقِ طبعاً غيرمنتظره كار خودش را بكند و تماشاگر از شوك وارده لذت ببرد. (عكس‌هاي تماشاگران بي‌خبر اولين نمايش‌هاي «رواني» را شايد بتوانيد در شماره‌هاي قديمي ماهانه‌«فيلم» بيابيد و از ديدن وحشت توام با لذت آن‌ها حيرت كنيد. از كجا مي‌دانم كه لذت مي‌برند؟ اگر كسي از ديدن وحشت و تعليق [در كنار دو عنصر بسيار مهم ديگر: رومانس و طنز] در فيلم‌هاي هيچكاك لذت نبرد، ديوانه است اگر به ديدن آن‌ها بنشيند!)
آن‌زمان كارگردان‌هاي بزرگ مثل هيچكاك (و «فورد كبير» يا «امپراتور كوروساوا» و چند نفر ديگر) هنوز آن سوكسه را داشتند كه چنين حكم‌هايي بدهند و هنوز به اين خواري نيفتاده بودند كه ريششان يا در دست پولدار بي‌سواد و بي‌فرنگ باشد و يا در دست آقااجازه، و يا هردو!
هيچكاك مي‌دانست تعليق يعني چه و به ديگران آموخت، اما همه به‌خوبي نياموختند... دوستان ضد تعليق و اصولاً ضد لذت در تلويزيون چه مي‌كنند؟ ما تا چه اندازه اراده داريم چشم و گوش ببنديم در برابر هجوم آگاهي بي‌موقع؟

شنبه

«اين» يعني «آن»! (به «بهانه‌»ي لوگوي پس‌وپيشِ LG)

(«بهانه» واقعاً بهانه است. موضوع، لوگوي زيبا اما اشتباه LG نيست، بلكه «بهانه»اي است براي «چيز»هاي ديگر. راجع‌به «بهانه»، ابوالحسن نجفي شرح مبسوطي داده‌اند در يكي از اندك شماره‌هاي جُنگ «صبح» كه در سال –احتمالاً- 1364 منتشر مي‌شد، داشتمش، دوستي برد و پس نياورد!)

جورج اورول در «1984» "اوبراين" مغزشوي و شكنجه‌گر را وادار كرد براي متقاعد كردنِ "وينستن"ِ ‌خطاكار به عملي نامعقول، حسابي خود را به زحمت بياندازد. اوبراين، وينستون قانون‌شكن را، كه از محبوب خود روي كاغذپاره‌اي «دوستت دارم» دريافت كرده بود (چه جلافت‌ها [به‌قول حاجي نقديِ سگ‌كشيِ بيضايي])، به تخت بست، مشت‌اش را باز كرد و خيلي راحت پرسيد: اين چن‌تاس؟ (انگشت‌هاش را مي‌گفت.) وينستون هم گفت: پنج‌تا. اوبراين گفت: نه، اين چارتاس، چن‌تا؟ وينستن دوباره گفت: پنج‌تا. اوبراين گفت: نه، چارتاس، چن‌تا؟ باز وينستن گفت: پنج‌تا. باز اوبراين گفت، باز وينستن گفت، باز اوبراين، باز وينستن، باز، باز... تا دست‌آخر وقتي عرق هردوشان در آمد (همچنان‌كه عرق اورول) و مغزشويي نتيجه داد، وينستن به حكم منطق تخريب شده، و شايد به حكم زبان مصلحت‌انديش، پذيرفت كه: چارتاست! آن‌موقع بود كه نبوغ شيطاني اورول به‌كار آمد تا عقل و منطق و استدلال وينستن را از بين ببرد و مغزي بي‌خط وخال، تروتميز و كاملاً بي‌خطر تحويل جامعه‌ي «مراقب» بدهد. اوبراين گفت: نه، اين پنج‌تاست!
اورولِ «پيش‌بين» كه خوفناك‌ترين نظام‌هاي توتاليتر را به اين خوبي پيش‌بيني و ترسيم كرده است، (و در حقيقت كمي ابتدايي، اگر نظام‌هاي امروزي را مي‌ديد، فيوز مي‌‌پراند!) اگر مي‌توانست پاگيري و راه‌افتادن شركت معظم LG را هم پيش‌بيني بكند، خودش را اينقدر به‌زحمت نمي‌انداخت تا يكي را وادارد تا ديگري را وابدارد كه بپذيرد «اين» يعني «آن».

ما، سال‌هاست لوگوتايپ ال‌جي را به‌شكلGL مي‌بينيم و آن را LG مي‌خوانيم، بي‌اين‌كه از خود بپرسيم آيا اين چيزي كه مي‌گذارند گردنمان به‌واقع همان چيزي است كه ادعا مي‌شود؟ اما چه‌باك، كه از تكرار چندين و چند باره‌ي چيزي مي‌توان آن‌را چيز ديگري غالب كرد.
پانصد سال قبل «شكسپير بزرگ» اين آموزه را به شاگردان نامريي خود داد كه: اگر مي‌خواهيد حرف ناراستي درنظر مردمان راست آيد سه‌بار تكرارش كنيد. و، خود در به‌كار گيري اين تئوري جادوساز، در يكي از درخشان‌ترين خطابه‌هاي تاريخ نمايش و فرهنگ بشري روسفيد در آمد، جايي كه «مارك‌آنتوني» در «جوليوس سزار» جنازه‌ي هنوز داغ سزار را (كه بي‌راه نيست همصدا با تاريخدانان، قتل سزار را نخستين ترور سازمان‌يافته‌ي سياسي دانست.) بر دست ‌برد و در مقابل رومي‌ها بر زمين ‌گذاشت و در برابر آن‌ها از جوليوس سزار گفت و از بروتوس (كه لقب او «شريف» بود) و از همفكران او. مارك‌آنتوني روي لبه‌ي تيغ چنان رفت كه هم به تعهد خود پايبند ماند (متعهد شده بود كه عليه بروتوس و همفكرانش كلامي نگويد.) هم مردم را عليه بروتوس و همپالكي‌هاش شوراند. او در لابه‌لاي خطابه‌ي چند دقيقه‌اي‌اش سه بار گفت: «...اما بروتوس مردي‌ست شريف!» و طعنه را چنان ظريف و بقاعده به‌كار گرفت كه همگان يقين كردند كه بروتوس مردي‌ست بي‌شرف و دسيسه‌چين و خيانت‌پيشه و تروريست! اين‌همه را همان «...اما بروتوس مردي‌ست شريف!» باعث شد، كه تكرار متناسب بود و بقاعده و به‌اندازه.

خب، مردم همعصر ما شايد به‌اندازه‌ي مردم روم باستان هيجانزده نباشند و در برابر سه بار گفتن واكسينه شده باشند (هيجانزدگي مردم ما جاهاي ديگري كار دستشان مي‌دهد!) و از بابت سه بار گفتن «...اما بروتوس مردي‌ست شريف!» يا چيزي شبيه به آن آب‌ازآب‌شان تكان نخورد و لازم باشد سي بار و سيصد بار تكرارش كنند تا اثر كند، و چه‌باك از گروه بزرگي كه كلافه‌اند از اين‌همه تكراري كه احاطه‌شان كرده؟ (دست‌وپايي دارند كه باكي ازشان بيايد؟) پس، زنده باد آن گروه نه‌چندان كوچك كه متأثر مي‌شوند و شب را روز مي‌گيرند، پايين را بالا، آخر را اول و نيست را هست!

مكالمه‌ي زير را از فيلم «محاكمه»ي اورسن ولز بازمي‌گويم، كه از روي «محاكمه»ي كافكا ساخته شده (ولز كمي دستكاري‌اش كرد تا عريان‌تر، كار‌ي‌تر و سينمايي‌تر بشود):

كشيش: دربان گفت كه آن مرد به ميل واراده‌ي خود آمده بود جلوي در.
يوزف ك: و قرار است ما خيلي راحت اين حرف را بپذيريم؟
كشيش: شما لازم نيست همه‌چيزرا بپذيريد، بلكه كافي‌ست آن‌چه لازم است بپذيريد!
يوزف ك: خداي من، چه نتيجه‌گيري وحشتناكي! اين كار باعث مي‌شود كه دروغگويي به يك اصل جهاني بدل بشود!

نگراني از اين‌كه دروغگويي به اصلي جهاني تبديل بشود، از كافكا است، نويسنده‌اي سياه‌بين و تلخ‌انديش، كسي كه –دست‌كم در زمان او- كم‌تر كسي چنين هولناك و وحشت‌زده به آينده نگاه كرده است. اگر كافكا الان زنده بود... به‌نظرم كاري دست خودش مي‌داد كه در آينده سرنوشت «هدايت» به او شبيه‌تر باشد!

اين را هم داشته باشيد:
مادر: «چشم دروغگو رسواست!» («مادر» اثر علي حاتمي)حيف كه اين بصيرت در تشخيص رسوايي ِ دروغگو از راستگوهاي دست‌وپا بسته است والّا خود دروغگوها نمي‌بينندش، و اگر چشم‌شان به هم بيفتد، رسوايي جان خود را بر مي‌دارد و مي‌گريزد!

پنجشنبه

توروخدا بفرماييد در خدمتتون باشيم! (دو قدم مانده به صبح)

در دوره‌ي سربازي همدوره‌اي داشتم كه از شهرستاني دور آمده بود، شايد هم از روستايي در همان حوالي. اين هموطنِ همخدمت تعريف مي‌كرد (و حتماً از عملكرد خودش راضي بود والّا ديوانه كه نبود تعريف كند!) كه وقتي داشته گوسفندهاش را مي‌برده به چَرا، چند نفر از همشهري‌ها –يا همروستايي‌ها- ش با ماشين داشته‌اند مي‌رفته‌اند كه توقفي كرده‌اند و حال‌واحوالي با اين سربازِ آينده. سواره‌ها از پياده مي‌پرسند كه مي‌خواهند برون فلان‌جا (در همان حوالي) براي تفريح – تفريحي سالم!- آيا آب‌وهوا مناسب است و شرايط جوري‌ست كه بتوانند بروند؟ اين پياده هم گفته كه اوضاع بر وفق مراد است و خوش بگذرد... اما وقتي آن‌ها رفته‌اند، اين همدوره‌ي فرداي من، كينه‌اي از آن‌ها به دل گرفته، كشنده! وقتي از او پرسيدم كه چرا از آن‌ها كينه به دل گرفته، مگر آن‌ها چه كرده بودند؟ گفت: «بفرما نزدند!» اين‌كه اين همخدمت من چه‌طوري كباب‌خوردن آن‌ها را از دماغ‌شان درآورده موضوع صحبت من نيست، اما اين‌كه براي عده‌اي تعارف كردن و تعارف شنيدن تا چه حد لازم و ضروري و از نان شب واجب‌تراست، چرا! پخش «دو قدم مانده به صبح» تازه شروع شده بود كه چند نفر از دوستانم از اجراي بسيار جذاب و حرف‌هاي بسيار شنيدنيِ محمد صالح‌علاء گفتند، وقتي اين تعريف و ستايش را از چند نفر ديگر هم شنيدم، كنج‌كاو شدم برنامه را ببينم، و ديدم. راستش همانجا بود كه دوباره يادِ آن سربازِ پُراحساس افتادم، همو كه لب بالاش كوتاه بود و وقتي دهانش بسته بود انگار داشت لبخند مي‌زد و گاهي هم انگار داشت به ريش آدم مي‌خنديد. من ندانستم كه چه چيز اجراي صالح‌علاء و كدام حرف‌هاي شنيدنيش اين‌گونه دوستان من را به وجد آورده، و وقتي يك نفر ديگر هم از اين حرف‌ها و اجرا تعريف كرد، قرعه به نام او افتاد كه بهش بتوپم كه، واقعاً اين يعني اجراي خوب و حرف‌هاي شنيدني؟ زندگي روزمره‌ي ما(حتا زبان رسمي و غير رسمي و مكتوب و غير مكتوب ديروز و امروز ما) انباشته است از گفتن و شنيدن مقدار بسيار زيادي تعارف‌هاي قلابي و توخالي، لفاظي‌ها و زبان‌ريزي‌هاي رياكارانه، رندانه و كاسب‌كارانه، آيا حرف‌ها و تكه‌كلام‌هاي تكراري و خيلي زود كهنه‌شده‌ي محمد صالح‌علاء غير از اين است؟ وقتي يكي از مهمان‌هاي –طبق معمول گرامي- برنامه به صالح‌علاء گفت: وقتي شما مي‌گي «بينندگان جان» جيگر من حال مياد!... شايد واقعاً جيگر ايشان حال آمده باشد، و شايد اين هم يك نمونه‌ي ديگري از تعارف‌هاي متداول، قلابي و توخالي باشد، هرچه هست... شما را به هركه دوستش داريد –غير از اين «بينندگان جان»- دست برداريد از اين رنگ‌كاري و نقاشي كردن!
ظاهراً اين يك رَويّه است در «دوقدم...»، چراكه كارشناسان ريزودرشت برنامه نيز همين كار را مي‌كنند. نگاه كنيد به كارشناسان جورواجور و رنگ‌به‌رنگشان... به تعارف‌كنندگان خستگي‌ناپذير كه با زبان‌ريزي ادعا مي‌كنند براي مهمان برنامه مي‌ميرند، اما راه‌به‌راه مي‌دوند وسط حرفش تا با فضل‌فروشي نشان بدهند كه كم از او نمي‌دانند و يا حرفي كه مهمان (كه بعضي‌شان ديگر ميزبان به‌حساب مي‌آيند از فرط «حضور به‌هم رساندن»!) شروع كرده و مورد پسند نيست، ناتمام بماند. اين زدن توي دهان مهمان چه تناسبي دارد با آن تعارف‌هاي ازبركرده و طوطي‌وار؟

سه‌شنبه

پونِت، پونِتِ‌ نازنين!(نگاهي ‌به ‌اعجوبه‌اي‌ كه فيلم «پونِت» [Ponette] را پونِت كرد.)

پونِت دختربچه‌ي چهار ساله، تازه مادرش را در تصادف از دست داده و پدرش، كه به‌خاطر كارش و مشغله‌ي شخصي فرصتي ندارد تا با او بگذراند و ناپديد شدن مادر پونِت را براي او توضيح دهد، پونِت را نزد دوستي مي‌گذارد و مي‌رود پي كارش، و پونِت دچار وضعيت بغرنجي مي‌شود، و... قصه‌ي «پونِت» گمراه كننده است، يعني اگر قصه‌ي پيش‌پا افتاده‌ي آن را بخوانيد شايد خيال كنيد با يك فيلم هندي طرف خواهيد بود كه در فرانسه ساخته شده، اگر همچين تصوري داريد اين، كاملاً طبيعي است، اما، « پونِت»، «چيز ديگري است!»
آن‌چه در نجات « پونِت» از اين‌كه فيلمي با احساسات رقيقه شود كارگرداني هوشمندانه و سنجيده‌ي «ژاك دوييون» است كه با هوشياري از افتادن در مهلكه‌ي اشك و آه گريخته است، اما نجات اصلي و در اصل برگ برنده‌ي فيلم، كه آن را تبديل به شمايل مي‌كند، حضور تعيين‌كننده‌ي «ويكتوئار تيوزول» است در نقش پونِت. بازي او را نمي‌شود توصيف كرد، نه چون قابل توصيف نيست (كه البته توصيف آن كار هركسي هم نيست.) بلكه چون باوركردني نيست!

«ويكتوئار تيوزول» داراي هوش خارق‌العاده‌اي است و داراي دركي عميق از بازيگري و مسايل فنيِ سينما (گفتم باورتان نمي‌شود!) «ويكتوئار» چهار ساله نه‌تنها ديالوگ‌هايش را بسيار درست و با احساسِ متناسب با نقشي كه دارد بيان مي‌كند، و نه تنها احساساتش مثل گردويي كه در دستش باشد تحت كنترلش است، بلكه همه‌ي دستورات پيچيده و پرشمار كارگردان را هم به‌خوبي و دقيق و درست اجرا كرده است. در دستوراتي كه بايد ايجا بايستد و فلان كار را بكند و همزمان فلان حرف را بزند و وقتي به فلان كلمه رسيد راه بيفتد برود جلوي نرده و موقع رفتن فلان حركت را بكند و فلان كلمه را بگويد و در تمام اين لحظه‌ها بايد حس بچه‌اي كه مادرش را از دست داده را هم داشته باشد!اين‌ها كه گفتم «ويكتوئار» چهار ساله مي‌كند، با چهره‌اي آسماني و جذاب، با دستي كه از اول تا آخر فيلم، به‌خاطر شكستگي، در گچ است، و گونه‌هاي عموماً مرطوب از اشك، و چشمان بي‌مانندش كه سنگدل‌ترين آدم‌ها را هم خلع‌سلاح مي‌كند. نتيجه‌ي اين بازي خيره‌كننده و برهم‌زننده‌ي معادلات بازيگري، جايزه‌ي بهترين بازيگر نقش اول زن در «جشنواره‌ي ونيز» 1996 بوده. انگار هنوز گاهي جايزه‌ها را عادلانه، شجاعانه، درست و به‌جا مي‌دهند. (به‌جاست بگويم كه تقريباً همه بچه‌هاي پرشمار فيلم چنين توانايي بي‌مانندي را دارند، ولي عرصه براي ويكتوئارِ بي‌مانند فراهم بوده، يعني بهترين‌شان.)

دوشنبه

اين بچه شيطان است! (ديالوگ‌نويسي/محاوره‌نويسي)

موضوع ديالوگ‌نويسي (محاوره‌نويسي) كه چندي قبل دستمايه‌ي اظهارنظر مكتوب منوچهر انور و علي صلح‌جو قرار گرفته (به‌قلم منوچهر انور در مقدمه‌ي ترجمه‌ي «عروسكخانه»ي ايبسن و به‌قلم علي صلح‌جو در «مترجم» شماره‌ي 45،‌ و پاسخ انور به اين مقاله در شماره‌ي 46 همين فصلنامه) بحثي است دامنه‌دار، پرسابقه و –ظاهراً- بي‌پايان و بي‌سرانجام. در اين نوشته بنا ندارم راجع‌به مكالمه‌ي اين دو بزرگوار –كه هردو بر گردنِ ترجمه و ويرايش ادبي اين ديار حق دارند- اظهار نظر كنم، البته نمي‌توانم تأسفم را پنهان كنم از اين كه آن، ادامه نيافت و كم‌كم سر از جايي درآورد كه اي‌كاش به آن‌جاها سرك نمي‌كشيد. حيف است كه يك مكالمه‌ي فرهنگي و ادبي سر از ناكجاآباد در بياورد. نگارنده بر اين عقيده است كه نه در محاوره‌نويسي بايد راه افراط رفت، نه در رسمي‌نويسي. (براي مقابل محاوره‌نويسي اصطلاح دقيقي نمي‌شناسم، پس به همين «رسمي‌نويسي» اكتفا مي‌كنم.) گاه در گفت‌وگويي كه محاوره نوشته شده مي‌توان كلامي يافت رسمي، و گاه در گفت‌وگويي رسمي كلامي محاوره. بحث نگارنده درباره‌ي دومي است.وقتي «صادق هدايت» در «بوف‌كور» گفت: «شب پاورچين پاورچين مي‌رفت» به‌قدري اين «پاورچين» خوب جا افتاد كه ديگر از نظر بسياري گم شد كه آن در اصل پابرچين است، و چه خوب جا افتاد و كار كرد، و نيز مي‌توان در «به‌طور كلي در چارچوب اين بحث...» چارچوب را محاوره گرفت، چرا كه چهارچوب مربوط است به موضوعي كه در واقع از «چهارچوب» (چهارچوبِ در يا پنجره، مثلاً) صحبت است، اما كلمه‌يي كه به‌نظر مي‌رسد در متن رسمي به‌شدت از به‌كار گيري آن گريزانند «شيطون» است. مي‌گويند «اين بچه شيطان است!» مراد گوينده البته اين نيست كه اين بچه «يك شيطان» است و از او كارهاي اهريمني سر مي‌زند، (يا شايد «بچه‌ي شيطان» است و «شيطان‌زاده») بلكه منظورشان اين است كه اين بچه آرام و قرار ندارد و اذيت مي‌كند و دستِ بالا بچه‌ي تُخسي است. حال اگر عصاي احتياط را كنار بگذاريم و از اتهام سهل‌انگاري و حتا بي‌سواد به‌حساب آمدن نترسيم و قواعد دست‌وپا گير را كنار بگذاريم و بگوييم "اين بچه شيطون است» چه پيش خواهد آمد غير از اين كه مفهوم به‌درستي منتقل خواهد شد و موضوعي زميني و مادي جنبه‌ ماورايي و متافيزيكي به خود نخواهد گرفت؟ مگر «پاورچين» خوش ننشست؟ يا اگر پاورچين نبود نمي‌شد از «شيطون» شروع كرد م يا همان «چارچوب» را پي گرفت؟
براي مطالعه‌ي بيشتر، اگر راغب بوديد، مي‌توانيد اين مطلب را بخوانيد.

یکشنبه

يكي از هزار (اسماعيل محمدولي)

اسماعيل محمدولي را هرگز نديده‌ام، اما مطالب‌شان را مي‌خوانم، در «كارگزاران» مي‌نويسند، راجع‌به كارگران و مسايل كارگري. آقاي محمدولي مرد بسيار باشرف و شجاعي است، با وجداني بيدار (صفاتي كه امروزه هرچه بيشتر بجوييد كمتر مي‌يابيد، به قول «هملت» "يكي از هزار!" تازه اگر آدمي خوشبين باشيم!) دليل به دل نشستن و تأثيرگذاري و برانگيزانندگي مقاله‌هاي آقاي محمدولي تنها پرداختن ايشان به مسايل انسان‌هاي فرودست و فراموش شده‌ي جامعه نيست، بلكه تسلط ايشان به ابزار كارشان، ‌به مقاله‌نويسي‌شان و پرداخت استادانه‌شان در موضوع نيز هست، و اين بلديّت و اين همدلي با آن‌ها و جست‌وجوي فداكارانه و خستگي‌ناپذيرشان در مسايل آن‌ها (و طبعاً ستم‌هاي خارج از تصوري كه بر آن‌ها مي‌رود... كافي است بخوانيد مقالاتي را كه ايشان راجع‌به كارگران معادن ذغال‌سنگ نوشته‌اند و يا كارگران خانوادگي خشتمال كه فقط در فصل گرما كار دارند، كاري كشنده، يا زنان قاليباف يزدي و يا مهم‌تر از همه، موضوع سنديكاي كارگري و برابري كه براي سنديكا تراشيده‌اند [انجمن صنفي] كه منجر به تراشيده شدن خود سنديكا نيز شده است.) دست‌كم يك خسته نباشيد مي‌طلبد، خسته نباشيد واقعي، نه از آن‌هايي كه – به‌قول كريم امامي- روزي صد بار به اين‌وآن مي‌گوييم، بي‌اين‌كه موردي داشته باشد.