پنجشنبه

سایه‌ها، چهره‌ها (در باب «جان كاساوتیس» ِ نابغه و «سایه‌ها»ش)

.
سال 1958، وقتی ژان‌لوك گدار داشت «از نفس افتاده»اش را جمع‌وجور می‌كرد تا به‌عنوان سرآغاز «موج نو»ی سینمای فرانسه شناخته شود (كه، در اصل، «سرژ زیبا»ی كلود شابرول آغاز كننده بود، اما چون بعد از «ازنفس افتاده» نمایش داده شد، قافیه را به فیلم گدار باخت.) چند ماه قبل از آن، در آمریكا جان كاساوتیس ِ 29 ساله اثر بزرگش «سایه‌ها» را ساخته بود، كه پرچم‌دار موج نو به‌شمار می‌آید، یا كه باید بیاید. اثری كه حتا پیش از سرژ زیبای شابرول ساخته شده اما هنوز خیلی‌ها، خیلی از فیلم‌بین‌های حرفه‌یی حتا، آن را ندیده‌اند. دیدن آن یك تجربه‌ی بی‌مانند است در «واقعه»‌ی فیلم دیدن.
.
«سایه‌ها» یك فریب بسیار بزرگ و یك شاهكار درخشان است در چارچوب سینمای مطلقاً واقع‌گرا، فیلمی كه اگر چیزی از بیرون و اطراف آن ندانید از شدت واقعی بودنش شوكه خواهید شد. فیلمی به‌تمامی استوار بر بداهه‌پردازی در حین ساختنش، با یك فیلمبردار بسیار خلاق (موریس مكندری) كه لازمه‌ی چنین فیلمی است و بازیگرانی كه به مفهوم رایج بازیگر نبودند.( دو نفرشان –سیمور كَسِل، همكار ثابت همه‌ي فيلم‌هاي كاساوتيس و بازيگر معدودي از فيلم‌هاش، كه نقش بسیار كوتاهی دارد، چرا كه به عنوان دستيار تهيه پشت صحنه سرش حسابی شلوغ بود و لِلیا گلدونی –با آن كرشمه‌ی بی‌مانندش در شوخی با دوست‌پسرش در حضور دو برادر خود- بازیگر تئاتر است و بالرین، و در سال‌هاي بعد بازيگر پركار تلويزيون.)
.


لِلیا گلدونی با كرشمه‌ی بی‌مانندش


اما نبوغ «كاساوتیس» 29 ساله (كارگردان بسیار بزرگ اما قدر ندیده، بازیگر بسیار بزرگ اما قدر ندیده) آن بود كه برای همه حركات و سكنات و تُپُق‌ها و اشتباهات یك فیلم كاملاً واقع‌گرایانه و في‌البداهه ساخته شده، از قبل فكر كرده بود و نقشه كشیده بود و حساب كرده بود كه چه‌طور فریب بزرگ را بگذارد گردن تماشاگر بی‌خبر و از این توفیق در فریب دادن، تماشاگر را حیرت‌زده كند. مگر «فیلم» یك فریب نیست؟ مگر ساختن چیزی نیست كه نیست؟
.
كاساوتيس در نماي كوتاهي از سايه‌ها كه مزاحم لليا را هل مي‌دهد.
.
«سایه‌ها» فیلمی‌ست درخشان كه وقتی برای بار اول می‌بینیدش لذتی به‌همراه دارد كه كم‌تر پیش می‌آید در دیدن‌های دوباره و چندباره‌ی فيلمي آن لذت تكرار شود، اما در دیدن این فیلم (وفیلم بعدی‌اش «چهره‌ها» كه حضور همسرش جينا رولند از آن شروع شد) به‌تمامی لذت بار اول تكرار می‌شود.

به این دزدها قَسَم!* (در باب راستگویی ِ كثیف!)


«صادق» همكاری بود كه پس از مدتی با هم دوست شدیم. او عمیقاً مذهبی بود، از نوع احترام‌برانگیزش. اهل خشونت نبود و به جنبه‌ی رحمان و مهربان دین نظر داشت و مهم‌تر از همه، چندان تلاش نمی‌كرد كسی را شبیه خودش بكند، كه اگر موفق نشود تركَش كند و یا از سماجتش در شبیه او نشدن حیرت كند. نمی‌گفت هرچه او می‌گوید حق است (چندان نمی‌گفت!)، نمی‌گفت هرچه دیگران می‌گویند ناحق است (چندان نمی‌گفت!) و راستگویی‌اش را به‌طور مطلق رعایت می‌كرد، كه این جنبه از شخصیت‌اش آشنای همه بود. اگر می‌گفت این‌طور است، همه باور می‌كردند و اگر می‌گفت آن‌طور است باز همه باور می‌كردند، حتا كسانی كه اين راستگویی به‌زیانشان بود، چرا كه او راستگو بود و راستگو بود او. (افعال ماضی را از بابت ماضی بودن موضوع می‌گویم، والّا او همچنان خصلت‌های تحسین شده‌اش را دارد و این خصلت‌ها حسابی براش «نون» كرده.)

ساعت یازده‌ونیم رفته بودم سری به او بزنم. داشتیم یادم نیست راجع‌به چی با هم حرف می‌زدیم كه «جمال» آمد تو، پریشان بود و عصبی. صادق پرسید:
- «چی شده؟»
جمال گفت كه به «اسماعیل» بدهكار است و ساعت یازده امروز را برای تصفیه‌ی بدهی تعیين كرده بودند، اما فردا می‌تواند بدهی‌اش را بدهد، نه امروز. حالا اسماعیل دربه‌در دارد دنبالش را می‌گردد، جمال هم رو ندارد باهاش روبه‌رو شود و حقيقت را بگويد. اگر صادق یك كاری بكند كه امروز بگذرد، فردا حتماً از خجالت اسماعیل در می‌آید. حرف جمال كه تمام شد تلفن زنگ خورد. صدای اسماعیل را از توی گوشی می‌شد شنید:
- «صادق جون سلام، این آقاجمال باوفا نیومده پیشت؟»
صادق مكثی كرد و گفت:
- «گوشی دستت!»
بعد دستش را گذاشت روی دهنی گوشی و به جمال گفت:
- «فردا حتماً پولشو بهش می‌دی؟ مطمئن؟»
وقتی جمال به او اطمینان داد، صادق به‌اش گفت:
- «به‌اندازه‌ی یه‌وجب بیرون از اتاق وایسا!»
من و جمال با تعجب به‌اش نگاه كردیم، اما وقت كنج‌كاوی نبود، اسماعیل پشت خط بود. جمال به‌اندازه‌ی یك وجب رفت بیرون از اتاق. صادق توی گوشی گفت:
- «جمال توی اتاق من نیست!»
اسماعیل، كه حتماً حرفش را باور كرده بود، گفت:
- «اگه اومد اتاقت به‌ام خبر مي‌دی؟»
صادق مكث كرد و رفت توی فكر، معلوم بود دارد فكر می‌كند چه جوابی بدهد كه به راستگویی تردیدناپذیرش خدشه وارد نشود، گفت:
- «اگه اومد این‌جا می‌گم كه كارش داری، خداحافظ!»
صادق به من نگاه كرد كه بهت‌زده داشتم نگاش می‌كردم و داشتم سعی می‌كردم شوكه شدنم را نبیند. برعكس ِ انتظارم، دیدم كه خیلی هم از استقامتش در راستگویی خرسند است و از این‌كه رفتاری صادقانه از خود نشان داده و میخی دیگر بر اعلان اعتبار ِ راستگویی‌اش زده خیلی هم به خود می‌بالد، اما چیزی كه حیرت و ناباوری من را بیشتر كرد این بود كه بعد از ورود دوباره‌ی جمال به اتاق، صادق به او گفت:
- «اسماعیل باهات كار داره!»
راستش... من این نوع راستگویی‌ها را درك نمی‌كنم. به‌نظرم این نوع راستگویی در حقیقت دروغگویی كثیفی است كه دروغگویی‌های معمولی بارها شرف دارند به آن.
مردم به‌طور معمول دروغ می‌گویند و در یك جامعه‌ی سقوط كرده دروغ‌گویی‌ها بیشتری می‌شود، حتا اگر سودی برای دروغگو نداشته باشد و گاه حتا براش زیانبار باشد، و این تولیدِ دروغ در چنین جامعه‌یی قابل انتظار، طبیعی و معمولی است، اما دروغگویی از نوعی كه راست به‌نظر بیاید كاری كثیف، ترسناك و ویرانگر است، چرا كه دروغگویی ِ راست‌نما، سنتِ پسندیده و حسنه‌ای می‌شود كه نمی‌شود با آن مخالفت كرد.


روزنكرانتز: پرنس، شما زمانی من را دوست داشتيد.


هملت (به روزنكرانتز ِ خائن): هنوز هم دارم، به اين دزدها قسم!




هملت: اين يك فلوت است، بياييد با اين آهنگی بنوازيد.
گيلدنسترن: نمی‌دانم چه‌طور به‌دست بگيرم.

هملت: (به گيلدنسترن ِ خائن): مثل دروغ گفتن آسان است!


* هملت، پرده‌ی سوم، صحنه‌ی دوم

دستْ‌بوس‌ام! دست‌ْبوس! (در باب چند صفت كه امكان فراموش كردن‌شان نیست.)

در سال‌های دور، وقتی برای بار ِ اول گذرم افتاد به «حافظیه» و داشتم در اطرافِ مزار در فضای دلپذیرش پرسه می‌زدم، یكی صدا زد «آقای حافظ» وقتی برگشتم دیدم مردی حدوداً سی ساله می‌گوید «بله؟» مردی كه هیچ‌وقت نفهمیدم «حافظ» نام واقعی‌ش است یا انتخاب خودش. ازشان دور شدم و داشتم به كلاه هشت تَرَك حافظ نگاه می‌كردم كه روی پایه‌های هشت‌گانه‌ مزار حافظ را پاس‌بانی می‌كرد و زیبایش كرده بود. زیبایی و تناسبِ آن تا حدی بود كه جلال‌آل‌احمد –كه چشم نداشت غرب و غربی را ببیند- هم نتوانسته از ستایش معمار بزرگش، آندره گدار، خودداری كند و اعتراف كرده كه آقای گدار بنای درخوری برای حافظِ بزرگ به‌هم آورده است.
.
كلاه هشت‌تَرَك شمس‌الدین محمد، اثر آرشیتكت بزرگ فرانسوی، آندره گدار.
نه از آن كلاه‌هایي كه در دست بسیاری‌ست كه یا سر ِ خودشان می‌گذارندش یا سر ِ دیگران.

در عیش دیدنِ این بنا بودم كه ماشینی بسیار بزرگ و بسیار سیاه جلوی ورودی محوطه نگه داشت و یك آقا به‌همراه دوآقاي دیگر از آن پیاده شدند و به‌طرف بنای اصلی حافظیه رفتند. در مسیر رفتنشان، ناگهان این آقای حافظ، كه ثابت كرد استعداد شگفتی‌آوری در تشخیص آدم‌های مهم و به‌درد‌بخور و لازم دارد، به‌دو رفت طرف آن‌ها و در میانه‌ی راه جلوشان ایستاد و شروع كرد به خوانش قصیده‌یی سراسر مدح و ثنا و اظهار بندگی و خاكساری به آن آقا، قصیده‌ای كه ناگفته پیدا بود از تراوشات ذهن چرتكه‌انداز و سنجیده‌كار اما بی‌هنر خودش بوده.
آقای حافظ «دیوان حافظ» ِ بی‌چاره را در دست راستش گرفته بود و با دستِ چپش به مخاطب‌اش اشاراتی می‌كرد و قصیده‌اش را می‌خواند و در مواقعی، كه معلوم بود از قبل تمرین كرده است، دیوانِ آن مظلوم ِ گشاده‌دست را، كه هركه از نمد او برای خود كلاهِ گشادی در‌می‌آورد، به دستِ چپش می‌داد و حالا با دستِ راستش قصیده‌اش را می‌فروخت. من كه چند قدم آن‌سوتر ايستاده بودم، مطمئن بودم كه دارم یك نمایش ِ بسیار مضحك و مفتضح می‌بینم كه اگر آن آقا حتماً پس از پایان این مسخره‌بازی راهش را می‌كشد و می‌رود طرف جایی كه به‌خاطرش اینجا آمده. اما او چه كرد؟ پس از پایان نمایش ِ آقای حافظ و افتادن پرده، به یكی از همراه‌هاش چیزی گفت و او رفت و از آن ماشین ِ بسیار سیاه، چیزی آورد و داد دستِ ايشان و او هم دادش به آقای حافظِ آرتیست، یك هدیه! جعبه‌ی منبت كاری شده‌ای كه حتماً بسیار گران بود. آن آقا هم با دو همراهش برگشتند طرف ماشین‌شان و رفتند و فراموش كردند كه برای چه آمده بودند.
وقتی آقای حافظ با آن‌كس كه آقای حافظ صداش كرده بود داشتند از كنار من رد می‌شدند، آن آقاهه از آقای حافظ پرسید «اینا كی بودند؟» آقای حافظ هم، نه گذاشت و نه برداشت و در نهایت نجابت و شرافت گفت «نمی‌دونم!»
خشكم زد! مثل بازیگر فیلم «پولترگایست» (توب هوپر، 1982) كه وسط اتاق ایستاده بود و تمام وسایل اتاق دور و برش در هوا شناور بود، انبوهی كلمه و صفت دور و برم در هوا شناور بود كه قلم‌به‌مزد و شیاد دم‌دست‌ترین‌شان بود. این واقعه را هرگز فراموش نكرده‌ام، چرا كه تا می‌آید فراموشم بشود یك آقای حافظی پیداش می‌شود كه آن خاطره را زنده نگه دارد، جوری كه مطمئن شده‌ام آن آقای حافظ اصولاً آدم چندان بااستعدادی هم نبوده.