پنجشنبه

هِی،بچّه‌محل! (در باب كتاب «گزیدۀ تاریخ تهران» و محله‌های تهران)

.
«گزیدۀ تاریخ تهران»، نوشته‌ی سيد حجت حسينی بلاغی، اول‌بار در دو جلد (در 1288 صفحه) در سال 1347 چاپ شد، كه البته آن دیگر گزیده نبود. ناشر بر پیشانی كتاب دلایل این گزیده‌كاری را گفته كه با عنایت به این گفته‌ها (و نه دیدن كتاب اصلی) به‌نظر می‌رسد از معدود دفعات است كه گزیده از كلیات بهتر آمده پدید، كه این در مورد كتاب‌های غیرادبی گاهي كارساز است. «بزرگ علوی» در یكی از آخرین مصاحبه‌هایش –شاید آخرین ِ آن‌ها- گفت كه خوب است یكی –طبعاً غیر از دولت‌آبادی- «كلیدر» را خلاصه كند در حد یك جلد، تا خواننده‌ی بیشتری داشته باشد، یعنی حجم كتاب به یك‌دهم برسد. چندی قبل با «بابك احمدی» وارد این بحث شدم كه چه‌طور است آثار ِ بزرگ ادبی و كتاب‌های پرحجم و كم‌خواننده خلاصه شوند تا خواننده‌ی بیشتری داشته باشند. (شاید چون خودم در سال‌های نوجوانی چند كتاب از مجموعه‌ی «كتاب‌های طلایی» امیركبیر را خوانده بودم و در آشنایی و ورودم به ادبیات –به‌نظرم- مؤثر بوده.) بابك هم مثل آبْ‌خوردن (و نه آبِ خوردن) متقاعدم كرد –و در اصل ثابت كرد- كه خلاصه كردنِ آثار ادبی نابود كردن آن‌هاست.
«گزیدۀ تاریخ تهران» كتاب محله‌هاست. كتاب، همه‌ی محله‌های قدیم و جدید تهران را معرفی و حدود جغرافیایی آن را اعلام كرده و از وجه‌تسمیه (یا همان چرایی نامگذاری خودمان) گفته است. محله‌ی «نارمك» در این كتاب هنوز «از توابع تجریش» است و «اكنون نارمك به شهر تهران متصل شده است» با «100نفر» سكنه! «ولنجك در دوكیلومتری شمال‌غرب امامزاده صالح است، سكنه 80نفر و همگی ساداتند.»! تعداد سكنه‌ی دارآباد «367 نفر»، تعداد سكنه‌ی دركه «86 نفر»، «قنات‌كوثر ده كوچكی است از توابع تجریش، سكنه 20 نفر»، «قیطره ده كوچكی است از توابع تجریش، سكنه 50 نفر»
.



كتاب، حسرت‌برانگیز است، نه از دیدگاهی نوستالژیك، كه دیگر محله‌های قدیم، به‌آن مفهوم و به‌آن صورت كه در كتاب گفته شده و در یادها و خاطره‌ها‌ست و در فیلم‌های چند دهه‌ی قبل می‌بینیم، نداریم، بل‌كه به‌خاطر فقدانِ یك دارایی بزرگ، كه از دست رفته است. (همه‌ی ما –همه نه، بیشترِ ما- به ازدست دادن‌های عمیق و تاریخی خو كرده‌ایم، و اشكال در همین خو كردن است.)
محله‌ها –پیش‌تر- با هم فرق داشتند، فرق‌های فرهنگی/اجتماعی/اقتصادی. خانه‌های محله‌ها با هم فرق داشت، زبان مردم با هم فرق داشت، رفتار و كردار مردم فرق داشت، مرام و مسلك‌شان فرق داشت. آن‌موقع آقای به‌ظاهر متشخصی را نمی‌دیدی كه جلوی خانه‌ی چند میلیاردی‌اش از ماشین چند‌ده میلیونی‌اش پیاده‌شود، فین كند و دستش را به درخت یا دیوار بمالد، و البته آقای متشخصی را هم نمی‌دیدی كه جلوی خانه‌ی محقرش از موتورگازی‌اش پیاده شود، یا از روی همان موتورگازی، همچین كاری بكند، در مقابل، اشخاصی را می‌دیدی كه به‌راحتی توان و امكان زندگی كردن در محله‌های اعیان‌نشین را داشتند اما ترجیح می‌دادند در محله‌هایی زندگی كنند كه خود را متعلق به آن می‌دانند، محله‌هایی كه از آن خاطره دارند و دوستش دارند، در كنار هم‌محله‌اي‌ها، در كنار كساني كه به هم تكيه مي‌كردند و دلگرم مي‌شدند و در تنگدستي، از هر نوعش، دستِ‌هم را مي‌گرفتند. در كنار مردمی كه در حضور و غیاب با هم دوست هستند و كم‌‌تر نارو می‌زنند و اگر بزنند و دستشان رو بشود، روی زندگی كردن در آن محل را ندارند. آن موقع نارو زدن و خیانت كردن سكه‌ی روز نبود و وفاداری و ارزش‌های انسانی هنوز فضیلت به‌حساب می‌آمد. محله‌ها اسم داشتند و خیلی‌ها با غرور (و شاید با افتخار) می‌گفتند كه «بچه‌ی پامنارم»، یا «بچه‌ی قلعه‌مرغی‌ام» یا بچه‌ی سیروس و بچه‌ی مختاری و بالاتری‌ها بچه‌ی اقدسیه و بچه‌ی الاهيه و چیذر و نیاورون و شمرون. اسم محله‌ها معنا و فضا با خود می‌آورد و عطری داشت كه حالا ندارد. (انگار این موضوع را جان‌به‌جانش بكنی نوستالژیك از آب در می‌آید!) اسم بردن از محله‌ها یك‌جور لذتی داشت و یك‌جور حالی به آدم دست می‌داد كه...از همان‌هایی كه وقتی «ژان گابن» فراری پس از سال‌ها پابندشدن در محله‌ی «كازبا»ی «الجزیره» در فیلم «پپه‌لوموكو» (ژولی‌ین دوویویه، 1937) خانوم «لین نورو»، هموطن و همشهری‌اش را دید باهم نشستند و اسم محله‌های پاریس را یاد كردند و حظی بردند نگفتنی، انگار داشتند عاشقانه‌ترین حرف‌ها را در گوش هم زمزمه می‌كردند.

.



چه‌باك؟! حالا همه‌ی محله‌ها شكل ِ هم شده‌اند و همه‌ی آدم‌ها شكل ِ هم شده‌اند و همه‌ی حرف‌ها شكل ِ هم شده‌اند و همه‌ی لحن‌ها شكل ِ هم شده‌اند و همه‌ یكجور غذا می‌خورند و یكجور نوشیدنی می‌نوشند و... دل ِ حسین ِ «زیر درختان زیتون» خنك، كه خشنود بود از زلزله‌ای كه آمد و اگر خودش نتوانست همقدِ دیگران بشود، دیگران همقدِ او شدند.

.

چهارشنبه

پس، خفه شو! (در بابِ عادل بودن و فردوسی‌پور بودن)

بنایم بر این بود كه هر پُستِ من یك مقاله باشد در باب مسایل فرهنگی، هنری، ادبیات و جزء آن ، نه پرداختن به مسایل روزمره‌ی خودم یا احساس و عاطفه یا بی­عاطفگی نسبت به فلان چیز یا فلان كس كه امروز یا دیروز در خیابان یا كوچه دیدمش یا ندیدمش. پرداختن به این‌گونه موضوعات (كه گاهی در نوشته­های دیگران بسیار جذاب و خواندنی از آب در می‌آید.) كارِ من نیست، یا شاید آن‌چه بر من می‌گذرد ارزش پرداختن ندارد و یا نمی‌توانم پرداخت مناسبی به آن بدهم. از قبل بر من معلوم بود كه خیلی‌ها حوصله­ی خواندن مقاله را ندارند، اما حوصله‌ی خواندن یك خاطره از دیدن فلان كس و رد و بدل شدن فلان حرف‌ها را همه دارند. اما چه شد كه به یكی از این امور روزمره و جاریه پرداختم؟ هیجان؟
در سال­های مدرسه فوتبال بازی می‌كردم و بازیكن «فیكس» بودم، دفاعِ راست. كارم دفاع كردن بود و خوب هم دفاع می‌كردم، هرچند وقتی بزرگ‌تر شدم دیدم حمله كردن و پریدن و درافتادن و انتقاد كردن جذاب‌تر است و به من نزدیك‌تر، اما دیگر فوتبال بازی كردن (یا آن‌طور كه حرفه‌یی‌ها به زبان عامیانه می‌گویند «فوتبال كردن») را كنار گذاشتم و سروكارم با فوتبال، تماشا كردنِ بازی بارسلونا (تيم محبوب من و پسرم) و احیاناً بازی تیم‌های انگلیسی (با این امید كه منچستر ببازد!) و ایتالیایی (با این امید كه اینتر ببرد!) و البته تماشا كردنِ نودِ عادل خانِ فردوسی­پور!
.


گمانم غیر از زخم‌خورده‌های پركينه‌ي فدراسیون فوتبال كسی نباشد كه این عادلِ نازنین را دوست نداشته باشد (به نام ِ كوچكش توجه كنید كه به هیچ‌كس باج نداد و بنایش بر عدالت بود و الان هم به­هیچ­وجه حاضر نشده كه نودی بی‌خاصیت و اخته­شده اجرا كند.) عادل فردوسی‌پور بسیار محبوب است و مهم‌تر از آن، ماندگاری اين محبوبيت است. در این سی ساله كسی را نمی‌شناسم كه به اندازه‌ی فردوسی‌پور محبوبیتش دوام آورده باشد و این اصلاً موضوع كوچكی نیست، چه اهل فوتبال باشید، چه نباشید، چه مثل من كمی باشید، كمی نباشید، باید به این موضوع توجه كرد. و، این سُنَت ِ بسیار به‌كار گرفته‌شده كار ِ خودش را كرد كه «تو، وقتی می‌تونی حرف بزنی و به حرف زدنت ادامه بدی كه به نفع من باشه، اما، تو –عادل ِ فردوسی‌پور ِ...!- نه‌تنها به نفع من حرف نمی‌زنی كه علیه من هم وراجی می‌كنی، خیلی هم وراجی می‌كنی! پس، خفه شو!»

پنجشنبه

امضا نمی‌کنم، پس هستم! (درباب وبلاگ‌هایی که نویسنده‌اش ناشناس است.)

کلاغ (1943)، فیلم قدرندیده، بدفهمیده شده و بهتان‌خورده‌ی هانری‌ژرژ کلوزو، در شهر کوچکی در فرانسه می‌گذرد.
قصه، قصه‌ی نامه‌نگاری‌های بدون امضایی است که پته‌ی آدم‌های خلاف‌کار اما ظاهرالصلاح را روی آب می‌اندازد و کار دست‌شان می‌دهد. اوضاع تا حدی بیخ پیدا می‌کند که منجر به خودکشی یکی از رسواشده‌ها هم می‌شود. همه‌ی این‌ها را نامه‌های بدون امضا می‌کند، نامه‌هایی که راست می‌گویند اما گوینده‌اش ناشناس است. اصولاً گفتن هرچیزی، بدون این‌که نام گوینده‌اش معلوم باشد، کار راحتی است، حتا شاید لذت‌بخش. (تا همین چندسال قبل که آی‌دی‌کالر هنوز نیامده بود مزاحم‌های تلفنی حتماً از کارشان خیلی کِیف می‌کردند!)

.


در اظهارنظری که هویت ِاظهارکننده برملا نشود می‌شود شجاعانه حرف زد و حتا خلاقانه. می‌شود انتقادهای تندوتیزی کرد و زد به هدف. (همان‌طور که نامه‌های بی‌امضای «کلاغ» می‌کرد.) می‌توان حرف‌های تازه‌ای زد و حرف‌های تازه‌ای شنید، به‌شرطی که خطر لو رفتن تهدید نکند، والّا... آنچه بر سرِ الیور توییست آمد برسرِ لورفته خواهد آمد. الیور ازمیان انبوه بچه‌هاي گدا گشنه کاسه‌ی خالی ظرفش را دستش گرفت و رفت در برابر ناظم ترسناکِ ترکه به‌دست و گفت که از خوردن آب‌زیپویی که به اسم غذا می‌دهند سیر نشده و ناظم با ناباوری و خشم، حیرت‌زده داد زد: «چی؟!» و پس‌از آن بود که الیور ترکه‌ی سیری خورد. الیور می‌توانست در میان بچه‌ها، جوری که معلوم نشود متکلم کیست، اعلام کند که سیر نشده، حتا اگر خطر لورفتن از طرف بچه‌ها تهدیدش می‌کرد، و از خوردنِ ترکه در امان باشد، همچنان که بچه‌های کلاسِ «قضیه شکل اول، قضیه شکل دوم» (عباس کیارستمی، 1358) کردند. آن‌ها دوستِ ضارب‌شان (ضرب‌گیرنده روی میز) را لو ندادند و به‌اتفاق از کلاس اخراج شدند.
کار، چه نامه‌نگاری‌های بدون امضای «کلاغ» باشد، چه ضرب گرفتن «قضیه شکل اول...» روی میز در تهِ کلاس، چه وضعیت فرضی پنهان شدن الیور توییستِ معترض به غذا در میان سایر بچه‌ها، این کار کاری‌ست غیراخلاقی*، با پی‌آمدهایی که معمولاً چندان قابل پیش‌بینی نیست و در آینده‌ی دور یا نزدیک چهره‌ی متأثر خود را نشان خواهد داد.
در حلقه‌ی بسیار وسیع وبلاگ‌نویسانِ ایران، تعداد وبلاگ‌هایی که نویسنده‌ی آن‌ها ناشناس‌اند، بسیار است. آیا بدون امضا وبلاگ ‌نوشتن هم غیر اخلاقی است؟

.
این وبلاگ‌نویس‌ها، چه آن‌ها که مطالب سیاسیِ می‌نویسند، چه آنان که راجع‌به گذران روزشان می‌نویسند، چه کسانی که به س.ک.س می‌پردازند و یا سایر غیرمجازها و تابوشکنی‌ها، به‌نظرم چندان نمی‌شود غیراخلاقی‌شان دانست و شاید اصلاً غیراخلاقی نباشد، نه، غیراخلاقی نیست و همگان حق دارند مطالب‌شان بی‌امضا باشد و محبوس نباشند و مطلب‌شان را بنویسند و زندگی کنند، بله، حتماً حقشان است!
(ادامه‌ی مطلب، کار را به جاهای باریک کشاند که خطشان زدم، جایی نمی‌توانید بخوانیدش!)


* «اخلاق» لفظ، موضوع، و مبحثی‌ست با معنایی بسیار کلی، مبهم و محل جدل و سوءتفاهم، كه همگان با آن سروكار دارند، چه راجع‌به آن فكر كنند و حرف بزنند، چه ندانند كه یا با معیارهای شخصی و یا با معیارهای گفته در هزار و دوهزار و سه‌هزار سال قبل به‌كارش می‌گیرند. از نظر عده‌ای، کسی که حرفی رکیک بزند و یا چشمِ ناپاک داشته باشد «غیراخلاقی» است و کسی که آداب اجتماعی را به‌جا بیاورد و چشم‌پاک باشد کارش «اخلاقی» به‌شمار می‌رود، از نظر عده‌یی دیگر خائن فاقد «اخلاق» است، چه خیانتش در برابر وطن باشد، چه در برابر همسرش، چه در برابر دوستش، شریکش و یا هرکسی که به او تعهد دارد. آن‌سو‌تر عده‌ای خیانت به خود را هم در دسته‌ی «غیراخلاقیات» جای می‌دهند، «غیراخلاقی‌تر»از خیانت به دیگری. عده‌ای هم نویسنده‌ی نامه‌های بی‌امضا را «بی‌اخلاق» می‌دانند، و همان‌ها لودادن شاگرد خاطی در کلاس را زیرپا گذاشتن «اخلاقیات» می‌دانند و عده‌ای دیگر لوندادن آن شاگرد را. دسته‌یی بخشش گناهكار را رفتاری «اخلاق‌مَدارانه» می‌دانند و مخالفان آن‌ها نبخشیدن گناهكار را. دسته‌اي خادمان حكومت‌ها را (كه به آن اعتقادي ندارند) «بي‌اخلاق» مي‌دانند، دسته‌ي ديگر خادمان معتقدِ حكومت‌ها را هم «بي‌اخلاق» مي‌دانند. فیلسوف‌ها هم موضوع را پیچیده‌تر، عمیق‌تر و در عین‌حال مربوط‌تر به زندگی واقعی می‌بینند، از یونان باستان تا به امروز، و ... این قصه سری دراز دارد و بی‌پایان. نگارنده قصد اضافه كردنِ توضیح جدیدی برای آن ندارد، چون ندارد، و برداشت از «اخلاق» را در همین وضعیت بی‌سروسامان و مبهم، درعین‌حال كم‌وبیش قابل فهم برای همه، رها می‌کند.

دژ پنهان (به‌مناسبت دنيا آمدن بهرام بيضايي در 5 دي 1317)

از روزهاي آخر آذر به‌خاطرم سپرده بودم كه به‌مناسبت زادروز بهرام بيضايي چيزكي بنويسم، كه نشد. روز 5 دي دوست نازنين سال‌هاي درازم يادي كرد از ايشان و اين‌كه آيا براي سالروز تولد استاد چيزي نمي‌نويسي؟ دير شده بود و من مي‌خواستم نوشته‌ام فكرشده و حساب‌شده باشد،‌از اين‌رو تصميم گرفتم تا از 5 دي فاصله‌ي زيادي نگرفتيم، يادداشتي كه چند سال قبل در هفته‌نامه‌ي سينماي‌نو (شماره‌ي 8، دي 1380) نوشته بودم اينجا تكرار كنم كه اگر عمري بود، در سالِ پيشِ‌رو جبران كنم:

«فرانك كاپرا» فيلمي دارد به‌نام «افق گمشده» (1937) كه در آن هواپيمايي در كوهستان پُربرفي در تبت سقوط مي‌كند و سرنشينان زنده مانده‌ي آن گم مي‌شوند. آن‌ها در تلاش براي نجاتشان، در دل كوهستانِ پُربرف سر از شهري آرماني در مي‌آورند و در جمع كوچك مردم آن‌جا با راهبي خردمند روبه‌رو مي‌شوند كه دانش و تجربه‌ي بشري را به‌ياري واژه‌ها در كام گمگشتگانِ پيروزبخت مي‌ريزد.
عده‌اي اين بخت بلند را دارند كه شهر و خردمندِ سَخي را بيابند و عده‌ي بيشتري از اين بخت‌ياري بي‌نصيب‌اند. اما ما را چه مي‌شود كه بر خردمند اين دژ چشم مي‌بنديم، بر او كج مي‌شويم، راه بر او تنگ مي‌كنيم و مي‌بنديم؟
.


آيا زادروز بهرام بيضايي خجسته است؟ بنگريم به آن‌چه در در پنج دهه‌ي گذشته، عموماً، سه دهه‌ي گذشته، خصوصاً، و در سه سال اخير، خاصه‌تر، بر او گذشته. كدام‌يك از ما مخاطب‌ها و دوستداران او مي‌توانيم فاصله‌ي ده‌ساله‌ي بين دو فيلم‌اش را به نُه سال برسانيم؟ كدام مي‌توانيم گامي برداريم تا او بتواند در شرايطي كم‌تر غيرانساني كار كند؟ كدام؟ اما اميدبخش آن است كه بيضايي را حلقه‌ي بسيار وسيع و بسيار پُرشماري از مخاطبانش احاطه كرده‌اند، نه آنان كه بر دانش تيغ مي‌كشند و به گردشِ آن، تيزش ميكنند.
سال 1378 بود كه در روزنامه‌ي زنده‌ياد «عصر آزادگان» با مطالبي از حميد امجد و محمد رحمانيان و زاون قوكاسيان و نگارنده، سال‌روز تولد بيضايي بزرگ داشته شد. از آن روز تا به امروز امكان كار كردن بيضايي يأس‌آورتر، تاريك‌تر و غيرانساني‌تر شده. اگر گردش روز و شب بر همين چرخ بگردد، اميدوارم در هيچ مطبوعه‌اي 5 دي به‌ياد نماند تا مظنه‌اي نباشد براي فرداي تباه شده، چه سود؟


پي‌نوشت: حالا به‌نظرم هرطور كه هست بايد 5 دي و 5 دي‌هامان به‌يادمان بماند و بزرگ داشته شود تا از رهگذر آن نيرو بگيريم و تاب بياوريم.