در ارزیابی ِ رویخوش نشان دادن ِ مخاطب به فیلمها –و شاید همهی آثار هنری- دو نظریهی غالب وجود دارد كه متضاد با یكدیگرند. اولی میگوید مردم به دیدن فیلمهایی میروند كه چهرهای از زندگی واقعی آنها را ترسیم كند و آنان با دیدن فیلم با آدمها و شخصیتهای فیلم همذاتپنداری كنند و خود را با انبوه دردهاشان در زندگی تنها نبینند و مشقت زندگیشان و دردهاشان و ترسهاشان كم شود و قابل تحمل. دومی میگوید مردم به دیدن فیلمهایی میروند كه هیچ شباهتی به زندگیشان نداشته باشد. زندگی هرروزهی آنان بهقدری توأم با نكبت و بدبختی است كه میخواهند پولی بدهند و دوساعت از آن سیهروزی فاصله بگیرند و خیال ببافند.
آمارها، آمار فروش فیلمها، نشان میدهد كه كفهی ترازو بهنفع نظریهی دوم سنگینی كرده است، خيلی هم سنگينی كرده است، گواینكه نظریهی اول نیز كفهاش خالی نیست.
آمارها، آمار فروش فیلمها، نشان میدهد كه كفهی ترازو بهنفع نظریهی دوم سنگینی كرده است، خيلی هم سنگينی كرده است، گواینكه نظریهی اول نیز كفهاش خالی نیست.
.
.
.
اما، چه شد كه هم فیلمسازها و كارگردانها و هم مخاطبها به رُمان «یك تراژدی آمریكایی» (تئودور درایزر، 1925) چنان اقبالی نشان دادند كه چندین بار مستقیماً یا غیرمستقیم از روی آن فیلمهایی ساخته شد؟ نخستین ِ آن با همین عنوان بود: «یك تراژدی آمریكایی» (جوزف فون اشترنبرگ، 1931)، دومی نامش عوض شد: «مكانی در آفتاب» (جورج استیونس، 1951)،... اما، هرچه به امروز نزدیكتر شدیم توجه و گرایش به این داستان بیشتر شد. نمونهی متأخرش «امتیاز نهایی» (وودی آلن، 2005)، فیلمی تلخ و سیاه، با یك اسكارلت جوهانسن ِ اغواگر اما بازنده، و یك امیلی مورتیمر فوقالعاده اما ترحمبرانگیز.
اما، چه شد كه هم فیلمسازها و كارگردانها و هم مخاطبها به رُمان «یك تراژدی آمریكایی» (تئودور درایزر، 1925) چنان اقبالی نشان دادند كه چندین بار مستقیماً یا غیرمستقیم از روی آن فیلمهایی ساخته شد؟ نخستین ِ آن با همین عنوان بود: «یك تراژدی آمریكایی» (جوزف فون اشترنبرگ، 1931)، دومی نامش عوض شد: «مكانی در آفتاب» (جورج استیونس، 1951)،... اما، هرچه به امروز نزدیكتر شدیم توجه و گرایش به این داستان بیشتر شد. نمونهی متأخرش «امتیاز نهایی» (وودی آلن، 2005)، فیلمی تلخ و سیاه، با یك اسكارلت جوهانسن ِ اغواگر اما بازنده، و یك امیلی مورتیمر فوقالعاده اما ترحمبرانگیز.
.
.
اين عكس مال «امتياز نهايی» نيست. خب نباشد!
.
«امتیاز نهایی» ویژگی یكهای نیز دارد كه سایر فیلمها فاقد آنند: استفادهی بسیار موثر اما نامریی از آوازهای «انریكو كاروزو». آوازهای كاروزو ارتباط ارگانیكی با فیلم ندارند (آدمهای فیلم بارها به دیدن اپرا میروند و آواز میشنوند اما نامی از كاروزو بهمیان نمیآورند، آوازهای كاروزو عمدتاً «روی» فیلم شنیده میشود.) دنیای ترسناك و ناامن فیلم بیننده را ویران میكندی اما آواز كاروزو، اگر بیننده ویران شده باشد برپایش میدارد و اگر فیلم نتوانسته باشد ویرانش كند او این كار را میكند. (اگر باورتان نمیشود این را بشنوید! اگر اثر نكرد اینیكی را بشنوید، اگر بازهم اثر نكرد اینیكی كارتان را میسازد!)
.
.
انریكو كاروزو
.
ردّ ِ داستان «یك تراژدی آمریكایی» را در سینمای ایران هم میتوان یافت، نه یك بار كه دو بار: «پنجره» (جلال مقدم، 1349) و «شوكران» (بهروز افخمی، 1377 [نمایش: 1379])
تم اصلی و محوری این داستان هم خیانت است، هم بیاخلاقی، هم حسد و طمع. تصویر كردن جامعهای كه ارزشهای اخلاقیاش از آن رخت بربسته است.
در نظریهی مقبولیت، خیانت و بیاخلاقی و طمع چه جایگاهی دارد كه همگان نسبت به این موضوع چنان روی خوش نشان میدهند كه بارها براساس یك داستان فیلهایی ساخته میشود؟ آیا خیانت جزو زندگی روزمرّهی مردم است؟ یا بهقدری از زندگیشان دور است كه هركس میخواهد به زندگی خصوصی دیگران سرك بكشد و خوشنود باشد كه نه زنش به او خیانت میكند، نه شوهرش!دو نظریهی بالا نظریههای غالباند، اما مگر همین دو نظریه وجود دارد؟ و مگر فقط فروش چندصد میلیونی، و حالا میلیاردی، فروش خوب و خیلیخوب بهحساب میآیند و فروش مقبول «امتیاز نهایی» آیا اقبال قابلقبول بهحساب نمیآید؟ آیا مخاطب عام سینما چندان بالغ نشده است كه دیگر فقط به سراغ راكی و تایتانیك و پارك ژوراسیك و مصائب مسیح نرود؟ مگر همان موقع، همان سالهای دور، بربادرفته و بنحور (بنهور) و نیش و آپارتمان پرفروش نبودند؟
تم اصلی و محوری این داستان هم خیانت است، هم بیاخلاقی، هم حسد و طمع. تصویر كردن جامعهای كه ارزشهای اخلاقیاش از آن رخت بربسته است.
در نظریهی مقبولیت، خیانت و بیاخلاقی و طمع چه جایگاهی دارد كه همگان نسبت به این موضوع چنان روی خوش نشان میدهند كه بارها براساس یك داستان فیلهایی ساخته میشود؟ آیا خیانت جزو زندگی روزمرّهی مردم است؟ یا بهقدری از زندگیشان دور است كه هركس میخواهد به زندگی خصوصی دیگران سرك بكشد و خوشنود باشد كه نه زنش به او خیانت میكند، نه شوهرش!دو نظریهی بالا نظریههای غالباند، اما مگر همین دو نظریه وجود دارد؟ و مگر فقط فروش چندصد میلیونی، و حالا میلیاردی، فروش خوب و خیلیخوب بهحساب میآیند و فروش مقبول «امتیاز نهایی» آیا اقبال قابلقبول بهحساب نمیآید؟ آیا مخاطب عام سینما چندان بالغ نشده است كه دیگر فقط به سراغ راكی و تایتانیك و پارك ژوراسیك و مصائب مسیح نرود؟ مگر همان موقع، همان سالهای دور، بربادرفته و بنحور (بنهور) و نیش و آپارتمان پرفروش نبودند؟
۲ نظر:
خوشحالم که بار دیگر می نویسید. بعضی از این فیلم ها را دیدم. مثلا مچ پوینت که خیلی تاثیر گذار بود. من خودم را جای هر کدام از آنها می گذاشتم ،حال خوبی نداشتم. به هر حال ما زن ها همیشه در نقش یکی از این دو زن هستیم. و برای نقش خودمون توجیهی داریم.
(در ضمن به نظر میاد "همزاد پنداری " باشد!اینطور فکر نمیکنید.)
آنالی
آنالي عزيز!
ممنونم كه مطالب من را ميخوانيد.
حق با شماست، امتياز نهايي فيلم تأثيرگذاري است اما خوشبختانه حق با شما نيست كه زنان هميشه در يكي از دو نقش اين فيلم ظاهر ميشوند. اين، دو نقشي است كه مردان براي زنان ميخواهند اما خوبي قضيه در اين است كه زنان هميشه تن به اين نقش نميدهند، هرچند متأسفانه اغلب اين كار را ميكنند.
اگر منظور شما احساس يكي شدن با نقشي است كه در فيلم ديدهايد در آن صورت شما با نقش همذاتپنداري كردهايد.
ارسال یک نظر