ویروسهای مخرب و ویرانگر فقط در زندگی اجتماعی نیست كه چوب لای چرخ امور میگذارند و چند كار دیگر، بلكه میتوانند كامپیوتر هركسی را كه دلشان بخواهد از كار بیندازند و كارش را بخوابانند و از ارتباط مجازی با دیگران محرومش كنند.
..نمیدانم در دههی بیست بوده یا سی*، روزی كه صبحی مهتدی داشته خیابان ارك را پیاده به طرف ساختمان رادیو میرفته تا در اتاقی بیصدا پشت میكروفن بنشیند و برای بچهها قصه بگوید. كارش این بوده، قصه گفتن برای بچهها و جمعآوری قصههای كودكان از چارگوشهی ایران و سرزمینهای فارسیزبان و بازنویسی و تدوین آنها، نوشتن یادداشتهای و حاشیههایی بسیار سودمند بر آنها و گهگاه چاپ كردنشان و یا تعریف كردنشان در رادیو، كاری كه احمد شاملو در «قصههای كتاب كوچه» بارها و هرجا كه پیش آمده از آن یاد كرده و كار صبحی را بسیار باارزش و منبعی بسیار مهم درنظر گرفته است، همچنان كه كار هدایت را.
صبحی، همچنان كه داشته به زندگی روزمرهی آدمهای اطرافش نگاه میكرده و بهطرف مقصدش میرفته، كسی میزند روی شانهاش. صبحی برمیگردد و میبیند مردیست كه نمیشناسدش. مرد میپرسد: «شما آقای صبحی مهتدی هستین؟» صبحی میگوید: «بله» مرد ناشناس دست میبرد و از جیبش كیف پولی در میآورد و میگیردش جلوی صبحی. صبحی با حیرت میبیند كه كیف پول خودش است كه تا چند دقیقهی قبل توی جیبش بوده. مرد فرصت فكر كردن بیشتری به صبحی نمیدهد و میگوید: «این مال شماست. شما توی رادیو برای بچههای ما قصه میگین و بچههای ما شما رو دوست دارند. پس، بهتره این كیف پیش خودتون بمونه!»**
... زمانی در این شهر حتا جیببرها هم به آدابی پایبند بودند و پرنسیپی داشتند...
.
*فضلالله صبحی مهتدی سال 1319 وارد كار رادیو شد و در سالهای اول دههی بیست بهعنوان اولین قصهگو كارش را همانجا شروع كرد و در مدت 22 سال چنان در قلب بچهها و مردم جای گرفت كه یك چشمه از تأثیر محبوبیت او را دیدید. بچهها چنان با او صمیمی بودند كه «بابا صبحی» صداش میكردند. صبحی در 17 آبان 1341 فوت شد، ما هم الان در آبانماه هستیم. پس، این یادداشت بهانهای باشد برای یاد او.
*فضلالله صبحی مهتدی سال 1319 وارد كار رادیو شد و در سالهای اول دههی بیست بهعنوان اولین قصهگو كارش را همانجا شروع كرد و در مدت 22 سال چنان در قلب بچهها و مردم جای گرفت كه یك چشمه از تأثیر محبوبیت او را دیدید. بچهها چنان با او صمیمی بودند كه «بابا صبحی» صداش میكردند. صبحی در 17 آبان 1341 فوت شد، ما هم الان در آبانماه هستیم. پس، این یادداشت بهانهای باشد برای یاد او.
** این موضوع را احتمالاً در یكی از شمارههای «سروش» در سالهای پایانی دههی شصت خواندهام. سروش یكزمان چه چیزهایی چاپ میكرده!
۲ نظر:
فقط فکر کن به آنسالها، و به اینکه صبحی آدمی بوده که تمام زندگیاش را برای «رادیو»، «قصه» و «بچهها» گذاشته.
آدمی که با صدا زندگی کرده، صدا بوده فقط، و با قصه زندگی کرده، و کمکم دارد قصه میشود خودش.
من عاشق رادیو ام. فکر کن فقط..
خوب کردی از صبحی نوشتی. در ماه «آبان» که ماه من است و دوستاش دارم...
حسين عزيز، من متأسفانه زياد به سالهاي دور فكر ميكنم و همين غصهدارم ميكند، اما بالاخره بايد يه فكري به حال خودم بكنم، ديگه بزرگ شدهام و نبايد غبطهي آن سالها را زياد بخورم، هر عقل سليمي تأييد ميكنه كه آدم بايد نگاهش به فردا باشه نه به ديروز، كساني كه نگاهشان به ديروزه حالشون بهتر از ما نيست. برشت راست گفت كه موقع مردنمان مهم نيست كه آدم خوبي باشيم كه دنيا رو ترك ميكنيم اما مهمه كه دنياي بهتر شدهاي رو ترك كنيم. پس خوبه كه ديروزمان را بشناسم و بدانيم تاريخ اين كشور از بهمن 57 شروع نميشود و سعي كنيم فرداي بهتري بسازيم.(چهقدر شعار دادم امروز!)
راستي منظورت از اينكه آبان ماه توئه يعني متولد آباني؟ (رفاقت ما رو باش! نميدونم كي دنيا اومدي!)
ارسال یک نظر