شنبه

فضیلتِ ندیدن (درباب یك چیز در«پدرخوانده»)


وقتی جورج لوكاس اعلام كرد كه كاپولا (كوپولا) نمی‌خواسته كارگردانی «پدرخوانده» را بپذیرد و در مشورت با او بود كه این را پذیرفت (لوكاس این را به عنوان فضیلت و هشیاری خود نگفت، برعكس، به كاپولا گفته كه به‌خاطر بدهی 300هزار دلاری به پارامونت به‌خاطر شكست فیلم قبلی‌اش مجبور .) علاقمند شدم بار دیگر فیلم را ببینم و به‌خاطرم آمد كه وقتی سرجو لئونه در سال 1984 ساختن «روزی روزگاری در آمریكا» (كه بار اول «یكی بود یكی نبود، آمریكا» ترجمه شده بود!) را تازه تمام كرده بود، گفتند كه پارامونت بار اول ساختن فیلمنامه‌ی روی دستشان مانده‌ی «پدرخوانده» را به او پیشنهاد كرده بود كه او قبولش نكرده یك بار دیگر كه فیلم را دیدم از دلیل نپذیرفتن لئونه و نپذیرفتن اولیه‌ی كاپولا چیزهایی دستگیرم شد.

فیلمنامه‌ای كه پارامونت در اختیار داشت در واقع فیلمنامه‌ای بسیار ضعیف بود و با خواندن آن كسی گمان نمی‌كرد از دل آن بتوان فیلمی حتا قابل قبول از آن در آورد، چه رسد به فیلمی بزرگ، تأثیر گذار و ماندگار، چرا كه در فیلمنامه نشانی از مارلون براندو (كه پس از یك دوره ناسازگاری با هالیوود ناچار بود در فیلم یك تازه‌كار بازی كند و حتا تست بدهد!) و آل پاچینو (كه هنوز تازه‌كار بود و غلتك شهرتش سرعت نگرفته بود) و استرلینگ هایدن (پلیس فاسدی كه به دست مایكل كشته می‌شود،ستاره‌ی بزرگ فیلم‌های نوآر دهه‌ی پنجاه و شصت) و آل لتی‌یری (بازیگر درجه یك نقش‌های درجه دو) نبود و اثری از فیلمبرداری خیره كننده و تأثیرگذار و مناسب با تار و پود دنیای خوفناك درونی فیلم (اثر گوردون ویلیس) دیده نمی‌شد و یكی از معروف‌ترین و بهترین موسیقی‌های متن فیلم (اثر «نینو روتا»ی بزرگ) هنوز ساخته نشده بود، و یكی از ماندگارترین و مناسب‌ترین تدوین‌های تاریخ سینما (سكانس مفصل پایانی، سكانس قتل عام خانواده‌های رقیب همزمان با قسل تعمید نوزاد كانی [تالیا شایر، خواهر كاپولا])هنوز امكان مدوّن شدن نداشت। تنها چیزی كه در فیلمنامه برجسته بود مقداری رقابت و جنگ خانواده‌های گنگستری بود كه عمدتاً خط و ربط منطقی و پذیرفتنی هم نداشت و آن‌طور كه كاپولا گفته بود (و همین او را ترسانده بود) هفته‌ای چندتا از این فیلم‌ها داره از تلویزیون پخش می‌شه، من اگه بسازمش اعتبار نیم‌بند خودم رو هم از دست می‌دم! (كه لوكاس به دادش رسید!)

.


كاپولا، براندو و ديگران، موقع آفرينش «پدرخوانده»

.

پس از مقدمه‌ی بسیار خوب و جذاب كه نقش مهمی در فیلم (معرفی همه‌ی شخصیت‌های اصلی و حتا فرعی، مثل «لوكا براتزی» وفادار) و پیشرفت قصه (خیانت داماد خانواده و ترور پدرخوانده) دارد، قرار است قصه‌ی اصلی فیلم راه بیفتد و راه می‌افتد، با پیشنهاد یك معامله‌ی كلان از سوی سینیور سولاتسو (آل لتی‌یری) به پدرخوانده। پدرخوانده تقاضای جلسه از طرف سولاتسو را می‌پذیرد (او قبلاً تصمیمش را مبنی بر دادن جواب منفی به او گرفته اما معلوم نیست چرا با برگزاری جلسه موافقت می‌كند। آیا ردّ تقاضای جلسه بدتر بود یا جلسه‌ای چند دقیقه‌ای و ردّ این پیشنهاد توسط وی؟) سینیور سولاتسوی خیط شده تصمیم می‌گیرد پدرخوانده را بكشد و به این كار اقدام می‌كند. چرا؟ برای این كه جانشینش را وادار به موافقت كند؟ سانی را؟ او بی‌هوش هم اگر بود در همان جلسه باید فهمیده باشد كه سانی موجودی عوضی، خشن،بی‌رحم و غیرقابل كنترل و پیش‌بینی ناپذیر است و با او نمی‌تواند به توافق برسد. پس با كی؟ تام؟ او با این كه عقل كل خانواده است اما تصمیم گیرنده نیست. پس این اقدام برای چی بوده؟ اصولاً قابل قبول است كه بزنی پدر قدرتمند خانواده‌ای را بكشی بعد توقع داشته باشی ورثه با تو بسازند؟ پس این كار خامدستانه‌ی سینیور سولاتسو برای چه بود؟ كاری برای توجیه ادامه‌ی فیلم و جنگی كه در می‌گیرد؟ این‌طور به‌نظر می‌رسد. انگار حق با لئونه و كاپولا بوده، اما اجبار، كار خودش را كرد و ما امروز به‌جای یكی، سه تا «پدرخوانده» داریم كه به‌نظرم اولی همچنان بهترین است و به‌ترتیب ضعیف می‌شوند. اما چه شد كه این اشكال عمده‌ی فیلم به چشم من

در كلام كسانی كه می‌شناسم‌شان و با هم گفت‌وگو می‌كنیم و در نوشته‌ی منتقدان هم، چیزی جز ستایش نمی‌بینم و نمی‌خوانم (گمانم بیژن خرسند بود كه در «نگین» همان سال نمایش اول فیلم گفته بود چطور اسب 600هزار دلاری آن كارگردان اسكار برده را سر می‌بُرند و توی رخت‌خوابش كار می‌گذارند اما او متوجه نمی‌شود؟) حتا وقتی نظر و برداشت خودم را به دوستان سرسپرده‌ی فیلم گفتم بی آن‌كه بخواهند باری دیگر فیلم را ببینند شاید ردی از حساب توی حرف‌های من پیدا كنند با حالتی تدافعی در آمدند كه:«... نه، خیال نمی‌كنم...» حتا یكی‌شان گفت:«خدا بگم چیكارت بكنه، این فیلم عمر منه!» به‌نظرم فیلم به‌قدری مقبولیت یافته و مجذوب كننده است و نقش تاریخی خود را بی‌نقص انجام داده و به‌قدری دوستش داریم كه این دوست داشتن باعث شده این اشكال عمده به چشم‌ نیاید. این ذات نگاه كردن به چیزی‌ست یا كسی كه دوستش داریم. نمی‌خواهم پای حافظ را وسط بكشم (صبحدم مرغ چمن...) چرا كه بی آن هم همه‌ی ما دركی واقعی، كمال یافته و سازش ناپذیر از سخن سخت گفتن (و در واقع نگفتن) به معشوق داریم. بخش بزرگ و جذابی از دوست داشتن هم، ندیدن كاستی‌های معشوق است.

۲ نظر:

مسعود گفت...

خیلی خوب بود... شجاعت دیدن حقایق، فضیلتی ستودنی است... ولی خودمانیم هااا... شما اگر عاشق بودی چنین سخن نمیگفتی در باب پدرخوانده... کافی است اسم عشقتان (منظور فیلم هست هااا) را ببرید تا موجی از نظرات پیرامون چشم لوچ و روی سیه و پای لنگ آن پیجتان را بپیماید...:).. بلاتشبیه در چشم مجنون باید نشست...
خیلی مطلب خوبی بود، پیروز و برقرار باشید

يوريك كريم‌مسيحی گفت...

مسعود عزیز! چرا خیال می‌کنید که «شما اگر عاشق بودی چنین سخن نمیگفتی در باب پدرخوانده»؟ اصلاً حرف من در این نوشته همینه که می‌شه عاشق بود و چیزهای به‌چشم عاشقْ نامریی را دید! فیلم‌های مورد علاقه‌ی من (یا آن‌طور که شما می‌گید «عشق» من) بسیارند و من اهمیتی به توصیف خوانندگان از چشم و روی سیاه و چیزهای دیگر نمی‌دم. متوجه هستم که «هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت» و این کلام حافظ را می‌پسندم و موافقش هستم، اما این نباید باعث بشه اگر چشم مادرمان لوچ است آن‌را زیباترین چشم‌های دنیا بدانیم. این فرق می‌کند با «چشم‌های مادر من هر جور که باشند دوست‌شان دارم» یا حتا «چشم‌های مادر من هر جور که باشند "برای من" زیباترین چشم‌های جهانند» این چشم‌ها می‌توانند از آنِ همسر، دوست‌دختر یا دوست‌پسر باشد.