یکشنبه

ازقلم افتاده (درباب چیزی كه جلوی چشم آدم است اما نمی‌بیندش)

حسین نوروزی –كه می‌شناسیدش- وقتی مطلب «نومیدی در پایان قرن» را خواند، گفت: «از این سه‌تا آهنگساز نخراشیده و یُغور حرف زدی اما از النی‌خانوم ِ نازنین، دلپذیر و دلفريب اسم هم نبردی! انصافت كجاست؟» راست می‌گفت و من هیچ نداشتم بگویم! آدم چیزی كه را جلوی چشمش است، نمی‌بیند!
اِلِنی (هلن) كارایندرو (Eleni [Helene] Karaindrou)، با نغمه‌های زخم‌زننده‌اش در فضاسازی بسیار تأثیرگذار و عمیق فیلم‌های آنگلوپولوس سهم قابل‌توجهی دارد. این یك‌قلم از همین نغمه‌هاست، این هم یك‌قلم دیگر، و، قلمی ديگر.
.

.

النی كارایندرو متولد 1939 در یونان است. این نشان می‌دهد كه چگونه آثار هنری نازنین، دلپذیر و دلفريبِ آهنگسازی هفتاد ساله، می‌تواند او را در نظر دوست من نازنین و دلپذیر و دلفريب بكند.

جمعه

نومیدی در پایان قرن (درباب سینمای یونان، یك فیلم یونانی، حفظ قدرت و ترك ِ بموقع آن)

.
در سینمای یونان چند نام بیش از سایر نام‌ها مطرح است. بیش و پیش از همه نام تئو (تئودورُس) آنگلوپولوس (كه تا همین چند سال قبل آنجلوپولوس بودنش قطعی بود) است، سینماگر بزرگی كه بیشتر به‌خاطر استتیك و بیان سینماییش و استفاده‌اش از پلان-سكانس‌های بسيار طولانی مطرح است اما همه‌ی قابلیتش بسته به پلان-سكانس‌های بی‌نقص و فریبایش، كه نسبت نزدیكی با پلان-سكانس‌های میكلوش یانچو* دارد، نیست، و پلان-سكانس‌های بی‌مانند و جادویی میكل‌آنجلو آنتونیونی.**
بعد از آنگلوپولوس نام مایكل (میخاییل) كاكویانیس ِ فراموش شده با فیلم معروف و سرخوش ِ زوربای یونانی (1964) به ذهن می‌رسد، پس از او آهنگسازهای مشهور، یعنی میكیس تئودوراكیس و مانوس حاجیداكیس و وانگلیس (ونجلیس)، كه این سومی در یونان كه بود چندان شهرت جهانی نداشت مگر به‌خاطر آهنگ‌هایی كه برای خواننده‌ی مشهور دهه‌ی هفتاد مسیحی –دمیس روسس- می‌ساخت، اما پا به خارج كه گذاشت و كارهایی كه در سینما كرد (مشورترین‌هاش اینایند: ارابه‌ی آتش-1981، گمشده- 1982، 1492: فتح بهشت- 1992) شهرتش عالمگیر شد.
بین این دو گروه یك استثنا هست كه دوره‌ای در یونان، دوره‌ی دیگر در تبعید و دوره‌ی سوم باز در یونان مشهور بود، آن‌كه معروف است به دختر یونان، یعنی ملینا مركوری، وزیر سابق فرهنگ و علوم كه پیش از آن بازیگر چندزبانه‌ی بین‌المللی مشهوری بود.
سه نفری كه یكی‌شان به یونان منتسب است و از دو دیگر باید فقط یاد كرد. اولی گوستا گاوراس یونانی‌الاصل و شاغل و بالغ و مشهور در فرانسه و بعد آمریكا (حفظ حرف «س» در آخر حرفش به‌خاطر یونانی بودنش است)، دو دیگر یونانی‌تبارهای متولد آمریكایند، یعنی كارگردان بزرگ و بازیگر خیلی خوب جان كاساوتیس و تلی ساوالاس، «كوجك» معروف و همبند برت لنكستر در پرنده‌باز آلكاتراز (1962) كه آنجا هنوز مو داشت.
از تبارشناسی كه بگذریم می‌رسیم به همو كه بیش از همه مطرح است، آنگلوپولوس و فیلم معروف و فوق‌العاده‌اش: گام معلق لك‌لك (1991).
.
.
سیاستمدار دلمرده و مغموم فیلم (با بازی تأثير‌گذار مارچلو ماسترويانی)، كه گویی از رازی مهم باخبر است و همو افسرده‌اش كرده (این را از نام كتابش می‌توان شناخت: نومیدی در پایان قرن)، وقتی در پارلمان می‌خواهد سخنرانی كند، در میانه‌ها، بلكه اوایل سخنرانی‌اش مكث می‌كند، مكثی طولانی، بعد ساكت و بی‌صدا چند برگ كاغذش را از روی تریبون برمی‌دارد و می‌رود، همین، می‌رود. دیگر كسی از او خبری ندارد تا اینكه گزارش‌گری تلویزیونی در شهری مرزی كسی را می‌بیند كه گمان می‌كند اوست، از اینجا به‌بعد ماجرای روبه‌رو كردن همسر مرد سیاستمدار (ژان مورو) است با او و شناسایی احتمالی‌اش. حادثه همان‌جا رخ داد، پشت تریبون و در آغاز سخنرانی. چگونه او ناگهان دست از نمایندگی پارلمان و منصب و موقعیت سیاسی (و حتماً پول) دست كشید و رفت، رفت جایی كه كسی نشناسدش و سراغی از او نگیرد؟ آیا دلیل او فقط غم و نومیدی بود از بهبود اوضاع و همه چیز و همه كس؟ آیا دیگران كه به‌سختی و محكمی صندلی‌شان را چسبیده‌اند و كسی را یارای نزدیك شدن به آنان نیست، غمگین و نومید از بهبود اوضاع نیستند؟ آیا خیال می‌كنند اوضاع خوب است؟ يا خيال مي‌كنند آن‌هايند كه مي‌توانند اوضاع را روبه‌راه كنند؟ پس چراست كه او ترك قدرت می‌كند و دیگری نه؟ آیا حفظ قدرت شجاعت می‌خواهد يا ترك ِ آن؟
.
* یانچو، به‌لطف مرور بر آثارش در سومین جشنواره‌ی جهانی فیلم تهران (1353) به سینمادوستان ایرانی شناسانده شد و در دوسه سال اول پس از انقلاب چند فیلمش در سینما و تلویزیون نمایش داده شد، بعضي كوتاه شده، بعضي ديگر بسيار كوتاه شده. راستی، او هنوز زنده است و در 88 سالگی سرحال،می‌دانستید؟ من سه‌چار سال قبل در یك شبكه‌ی ماهواره‌ای مجارستانی دیدمش كه به یك برنامه‌ی سینمایی در تلویزیون آمده بود، در جلسه‌ای كه همسر سابقش، كارگردان مشهور سینمای مجارستان مارتا مشاروس (مژاروش) هم بود و با هم مراوده‌ی خیلی خوبی هم داشتند، مثل انسان!
** یك مورد مشهور متقدمش پلان-سكانس روی پل در وقایع‌نگاری یك عشق [داستان یك عشق]، (1950)، و یك نمونه‌ی روبه تأخیرش پلان-سكانس حدوداً 8 دقیقه‌ای در حرفه:خبرنگار (1974)

چهارشنبه

ازپانیفتاده! (درباب برنده‌ای كه در سیاهه‌ی بازنده‌ها قرار گرفت!)

«هشت نگاه» فیلم مستندی‌ست كه در سال 1972 در روزهای المپیك همین سال در مونیخ ِ آلمان فیلمبرداری شد اما خود فیلم سال بعد از آن بود كه آماده‌ی نمایش شد، كه پرده‌ی سینماهای ایران هرگز آن را به خود ندیدند، اما در چند مطلب اندكی كه راجع‌به آن نوشته شد نام «هیجان در مونیخ» را به آن دادند. (گمانم در اولین نسل فیلم‌های ویدئویی كه به بازار فیلم‌های اجاره‌ای وارد شد، یعنی فیلم‌های بتاماكس، این فیلم هم وارد چرخه‌ی فیلم‌ها شده بود.)
هشت قسمت نسبتاً كوتاه جمعاً «هشت نگاه» را تشكیل می‌دهند. هریك از قسمت‌ها را كارگردانی مشهور و صاحب‌نام یا نیمه‌مشهور و نه‌چندان نامدار ساخته است، یعنی این‌ها: میلوش فورمن، كُن ایچیكاوا، كلود للوش، یوری اوزورف، آرتور پن، میشائل فْله‌گار، جان شله‌زینجر و مای زترلینگ. هریك از كارگردان‌ها رشته‌ای از رشته‌های جاری در المپیك و یا موضوعی در این ارتباط برگزیده‌اند، مثل: میلوش فورمن (دو و میدانی)، یوری اوزورف (شروع‌ها)، میشائل فْله‌گار (ورزشكاران زن) و... كلود للوش (بازنده‌ها)، یعنی قسمتی كه در اینجا چند كلمه‌ای راجع‌به‌اش حرف خواهیم زد.
كلود للوش شهره است به ساختن فیلم‌های رمانتیك، از فیلم‌سازی با چنین سابقه‌ای دور از انتظار است كه سراغ بازنده‌ها برود، اما، او رفته است... دقیق‌تر كه نگاه می‌كنم می‌بینم كه موضوع بازنده‌ها چندان هم نباید دور از انتظار باشد، شاید هم اصلاً نباید از انتظار دورش بدانیم، چرا كه رمانس وقتی در سینما (و همه‌ی هنرها، بویژه ادبیات) جذاب است و محل قصه‌پردازی كه توأم با شكست باشد. اگر دونفر دلداده راه خود را بیابند و عشقشان سرانجام خوشی داشته یاشد كه... جذابیتی نخواهد داشت!
و، اما... «بازنده‌ها»! من «هشت نگاه» را در حدود 25 سال قبل دیده‌ام و چیز چندانی ازش به‌یاد ندارم اما آنچه را می‌خواهم اینجا بگویم به‌خوبی به‌یاد دارم.
.
.
ازجمله رشته‌هایی كه در «بازنده‌ها» مطرح می‌شد ماراتن بود. شركت كننده‌ها باید 42كیلومتر و 195 متر را می‌دویدند، كه دویدند، همه به‌فاصله‌ی كوتاه و بلندی از هم از خط پایان گذشتند و رفتند پی كارشان. مسابقه تمام شد، مسابقات تمام شد، عصر شد، غروب شد، شب شد، ورزشگاه خالی شد، اما هنوز یكی از دونده‌ها، كه پاش باندپیچی شده بود (با پای آسیب دیده در مسابقه شركت كرده بود) هنوز در خیابان‌های شهر كه حالا شلوغ شده بود و مردم آمده بودند به زندگی‌شان برسند، داشت می‌دوید، اما، چه دویدنی؟! چند قدم به‌آهستگی می‌دوید، می‌ایستاد، راه می‌رفت، دوباره چند قدم می‌دوید و... تمام مدت داشت درد می‌كشید. این مرد، كه نام و ملیتش را به یاد ندارم، اما چهره‌ی بسیار مصمم‌اش را خیلی خوب یادم هست، بنایش بر این بود كه نبازد، نمی‌خواست سوژه‌ی فیلم للوش باشد اما او بازنده‌اش دیده بود، به‌نظرم للوش اشتباه بزرگی كرده بود، چون برد او بسیار بارزش‌تر از برد نفر اول بود، او نباخت، با آن حال زار و با همان انگیزه‌ی اولیه‌ای كه داشت ساعت‌ها پس از نفر آخری كه از خط پایان گذشته بود آمد، وارد ورزشگاه شد و از خط پایان گذشت. كارش طول كشید، خیلی طول كشید، اما به نتیجه رسید.

***

پس‌فردا آخرین جمعه‌ی ماه رمضان، روز قدس است. روز قدس خیلی باید راه برویم، چه راهمان 42كیلومتر و 195 باشد چه نباشد راهمان زیاد است. نباید ناامید شویم و از پا بیفتیم، والّا ناممان را در سیاه‌ی بازنده‌ها می‌نویسند!

پنجشنبه

بی‌موقع بريدن و بموقع دوختن (درباب بریدن از مردم و پیوستن به آن‌ها)

..
تا دَم ِ آخر نواختن (Playing for time، دانیل مان، 1980) فیلمی جذاب و دیدنی (و برای عده‌ای عبرت‌آموز) است كه در جنگ بین‌الملل دوم می‌گذرد. قصه‌ی فیلم از خاطرات فانیا فنه‌لون ( اركستر زنان آشويتس [Madchenorchester in Auschwitz]) گرفته شده كه قبل از آغاز جنگ خواننده و نوازنده‌ی بسيار موفق و محبوبی بوده و حال به‌جرم [نیمه]یهودی بودن دستگیر و به بازداشتگاه منتقل می‌شود. در بازداشتگاه افسری آلمانی او را می‌شناسد كه این باعث می‌شود فانیا ( ونیسا ردگریو) دوره‌ی نسبتاً راحتی را بگذراند، راحت، نسبت به سایر زندانی‌ها، گواینكه او در این راحتی عذابی دارد كه هیچ‌یك از زندانی‌های عادی ندارند. راحتی و عذاب فانیا این است كه باید هربه‌چندی برای افسران آلمانی رسیتال پیانو اجرا كند و –بدتر از آن- به‌اتفاق چند نفر دیگر از زندانی‌ها موقع شروع كشتارهای جمعی بنوازند كه لابد جنبه‌ی آیینی و حماسی به این جنايت بدهند، كاری كه خود می‌داند تا چه میزان نفرت‌انگیز است، اما دانسته‌ی عمیق‌تر او این است كه او برای بقا می‌خواند و می‌نوازد، تا وقتی كه می‌خواند و می‌نوازد زنده است.
.
ونيسا ردگريو (فانيا فنه‌لون) در تا دَم ِ آخر نواختن
جلد كتاب خاطرات فانيا فنه‌لون ( اركستر زنان آشويتس) و چهره‌ی فانيای واقعی

در میان زندانیان، دختر جوان بسيار چاقی هست به‌نام ماریانه (ملانی مایرون) كه طاقت گرسنگی ندارد و بی‌پروا خود را در آغوش هركسی می‌اندازد اگر تكه‌ای شكلات یا خوراكی دیگری به او بدهد، كه این به فانیای مغرور گران می‌آيد كه یكی از همجنس‌هاش برای پركردن شكمش خودفروشی كند. فانیا افسر آلمانی را متقاعد می‌كند كه ماریانه را به‌عنوان خواننده وارد گروه كند كه دست‌كم بتواند شكمش را سیر كند و تن به تن‌فروشی ندهد. موقع تست خوانندگی همه می‌فهمند كه او ذره‌ای استعداد در خوانندگی ندارد اما به‌احترام فانیای بزرگ می‌پذیرندش، اما كار ماریانه بیخ دارد و با این چیزها حل نمی‌شود، او دنبال راحتی بیشتر است و در نامناسب‌ترین و نسنجیده‌ترین زمان، به‌اشاره‌ی افسری آلمانی می‌پذیرد كه كاپو* بشود. نامناسب از آن‌رو كه نیروهای متفقین در آستانه‌ی حمله و شكست‌دادن آلمانی‌هایند و آزادسازی اسرا، و اسیری كه به نیروهای دشمن خدمت كرده باشد، آن‌هم در زمان جنگ، خائنی‌ست غیرقابل بخشش. پس از ورود نیروهای متفقین ماریانه را سوار كامیونی می‌كنند كه آلمانی‌های دشمن و حالا اسیر را سوار كرده‌اند. ماریانه موقع دور شدن از اسرای حالا آزاد، به چشم‌های فانیا خیره می‌شود،...دیگر دیر است!
.
* * *
.
اقدام نسنجیده در بریدن از مردم و رفتن به‌سوی دشمن اقدامی‌ست كه خاطی نباید انتظار بخشش داشته باشد. درمقابل، آن‌كه تا حال با مردم نبوده و یا به آن‌ها پشت كرده بوده می‌تواند در موقعیتی حساس كه پیوستن او به مردم تأثیری مؤثر داشته باشد این كار را بكند و خود را میان آن‌ها ببیند، به زندگی‌اش معنی تازه‌ای بدهد و هم خود را و هم مردم را كشفی تازه بكند. در روزهایی كه مردم به تك‌تك نفوس برای پیوستن به خود محتاج‌اند...

* Kapo، اسیر جنگی در جنگ بین‌الملل دوم كه به خدمت نیروهای آلمانی در می‌آمد. فیلم «كاپو» (جیللو پونته‌كوروو،1960) به اين موضوع پرداخته است.

نمی‌شود، نمی‌شود نَگریست! (درباب دوماه گرم و سرخ تابستان)

.
از آخر خرداد به‌این‌سو، پی‌رو حوادثی كه روی داد، بارها گریستم، بارها، بارها و بارها، می‌دانم كه بسیاری چون من كردند و عده‌ای هم خون گریستند یا بالایش آوردند به مشت و لگد و باتوم، كسانی هم هرگز مجال این كار را نیافتند.
نمی‌شد «واقعه‌ی ندا» را دید و نَگریست، نمی‌شد سر ِ بریده دید و نَگریست، نمی‌شد سینه‌ی شكافته دید و نَگریست، نمی‌شد تن سلاخی شده دید و نَگریست، نمی‌شد اخبار هولناكِ كسان و جاها را شنید و نَگریست، نمی‌شد نَگریست، نمی‌شد. نمی‌شد سرنوشت «ندا»ی تیره‌بخت را دید و به دیگران فكر نكرد كه آن‌ها، در قعر شوربختی، چون «ندا» بلنداقبال نبودند كه عكسی، فیلمی، تصویری، ردّی، چیزی از لحظه‌ی قتل‌شان ثبت شده باشد تا باز هم تكان بخوریم و به‌خود بیاییم كه «چه اتفاقی افتاده؟»
.
ژولی‌ین داندیو (فیلیپ نواره) با تفنگ قديمی‌اش كه با آن به جان دشمن افتاد.

«چه اتفاقی افتاده؟» جمله‌ی پایانی فیلم «تفنگ قدیمی» (Le Vieux Fusil، روبر انریكو، 1975) است كه از دهان ژولی‌ین داندیو (فیلیپ نواره) بیرون می‌آید كه آلمان هیتلری و هیتلر آلمان به فرانسه‌ی مادری او حمله كرده و همه‌ی كسانش را كشته و او، چون خواب‌زده‌ای از خودبی‌خود، دست به انتقامی تمام‌عیار زده و حالا، دست‌آخر، پس از كشتن همه‌ی افراد دشمن، از كابوس ِ بیداری برخاسته و به خود آمده و از هیچ‌كس می‌پرسد: «چه اتفاقی افتاده؟»
.
***
.

مری‌جين (با بازی خارق‌العاده‌ی سوزان كوهنر) و آنی (با بازی تأثيرگذار خوانيتا مور) در «تقليد زندگی» (1959)
آخرين و مشهورترين فيلم داگلاس سيرك
.
فیلم‌های «داگلاس سیرك» اشك آدم را درمی‌آورد. فیلم‌هاش جملگی ملودرام‌اند، ژانری تحقیر شده كه بی‌ارزش به‌شمار می‌آید، اما كار را ملودرام‌های بی‌ارزش خراب كرده‌اند، و الّا فیلم‌های «سیرك» آثار بزرگی‌اند كه پی‌رو ِ روزهای سیاه دوماه اخیر می‌توانند بغض فروخورده‌ی ما را بیرون بریزند و یا با بیرون ریخته‌ها همراهی كنند.