پنجشنبه

همه می‌خوانِت... همه می‌گن تو از غیب اومدی! (درباب دل بستن به مردم و دل‌بریدن از آن‌ها و شاید باز دل‌بستن به‌شان)


زارممد (زائرمحمد) مرد میانسالِ نخراشیده، كه قوی‌هیكل است، كه كارآزموده است، كه نجیب است، كه توی كشتی انگلیسی‌ها آشپزی كرده، كه در ركاب رییسعلی دلواری با دشمن جنگیده، كه... حالا آبرو و حیثیت و كار و مالش افتاده دست عده‌ای قلدر ِ زبان‌نفهم كه قدرت انجام هر كاری را دارند و هیچ‌رقم اهل راه آمدن با این پاپتی نیستند.
زارممد همه‌ی دارایی‌ش را كه از چاه كندن و جو فروختن و سكّان‌بانی و آهنگری و آشپزی و هزار كار دیگر جمع كرده و به دوهزار تومان رسانده و پیش امام-جمعه برده و او دویست‌وپنجاه تومانش را برداشته و حلالش كرده، زائر به كربلا مشرف شده و بقیه‌اش را هم كه «هزار سكه‌ی صاحبقرانی» بوده، تقدیم ِ حضور این‌ها كرده تا در معامله، سودِ شرعی به او بدهند، اما حتا قرانی از پول خودش را هم پس نمی‌دهند، سود پیشكش! «حاضر شدم هزار تومنو به سیصد تومن صلح كنم، نشد، گفتم اصل و فرعو روزی دوقران بدین تموم بشه، ندادن!»*
.
صادق چوبك

همه‌ی مردم از وضعیت زائر باخبرند. او بیش از زیان مالی از رسوایی و بی‌حیثیتی است كه خواروخفیف شده و هركه از گردِ راه می‌رسد خواری او را دوبامپی می‌زند توی سرش. مردم به او نیش می‌زنند، مردم با او همدلی نمی‌كنند، مردم تحقیرش می‌كنند، وقتی می‌خواهد گاو رمیده و دیوانه‌ی سكینه را سَر ببُرّد و حلال كند، سكینه بُراق می‌شود كه «تو اگه مردی برو سراغ بندریا كه ذلیلت كردن! اونا پولت خوردن تو زورت سر گاو مو در میاری؟! برو پی كارت!» مردم می‌گویند كه سر ِ جاش بنشیند، وقتی برای بار آخر می‌رود ادعای طلبش را بكند یكی كه دم در نشسته می‌گوید «خودتو ریشخند مردم نكن!» مردم، كه انگار اصلاً درد او را نمی‌فهمند می‌گویند همین است كه هست. كماج‌فروش به زائر ِ طاغی كه مسلح شده و پا در راهِ بی‌برگشت گذاشته می‌گوید:
«بُگُمت! این آ كِریم آدِم ِ بی‌غیر ِتیه‌ها! همه‌ی بوشهری‌ها اینجوری نیستن... زائر، آدِمِ وافوری غیرت نِداره. اون شیخ ابوتراب هم سر ِ همین كار ِ تو خیلی زمین خورد، دیگه هیشكی پیشش نمی‌ره، كاری به‌اش رجوع نمی‌كنن، همه‌ی خلق بوشهر می‌دونن چی سر تو اومده، مردم همه كارشونو می‌برن پیش آ سِد ممدلی كازرونی، اون آدم خوبیه، مردم بهش اطمینان دارن، كارش به‌حَقّه!»
«نه اوستا! مردم هنوز هم كارشونو می‌برن پیش همینا، تو این جماعت از این غیرتا پیدا نمی‌شه!»
.
نه اوستا! مردم هنوز هم كارشونو می‌برن پیش همینا،
تو این جماعت از این غیرتا پیدا نمی‌شه!

زارممد دیگر مثل قبل با احتیاط و با صدای لرزان حرف نمی‌زند، دیگر خوار و حقیر نیست، حرفش را باصدای رسا و قوی می‌گوید. وقتی مردم را به بی‌غیرتی متهم می‌كند، تكه‌ی باقی‌مانده از كماج را پرت می‌كند توی كفه‌ی ترازو و پا می‌شود كه برود، در جواب كماج‌فروش كه مستأصل و منفعل از او می‌خواهد كین‌خواهی و حق‌طلبی‌اش را به تیغ مشهوری در گذشته‌های بسیار دور حواله كند، می‌گوید: «مَ خودُم چِمَه؟!»
.
اسماعیل: همه می‌خوانِت، همه می‌گن تو از غیب اومدی!

هملُقمه شدن با كسی كه چِلوش دم كشیده و روغن خورشش در آمده، آسان است، اما چند نفر می‌توانند دست به كار ِ بار گذاشتن ِ غذایی لذیذ و پُركار و پُردردسر و پُرخطر بشوند؟ همین مردم كه زارممدِ بخت‌برگشته را خفیف و ذلیل می‌كردند و با او به توپ‌وتَشَر حرف می‌زدند همین كه تیر ِ زائر بر قلب یكی از مفت‌خورهای نم‌پس‌نده می‌نشیند، نام جدیدش میدهند كه: «نگو زار ممد، بگو شیرممد!» و اسماعیل ساده‌دل و ازخودبی‌خود شده از دیدن این دلاور، با چشمانی بَرّاق از هیجان می‌گوید: «همه می‌خوانِت، همه می‌گن تو از غیب اومدی!» و همگان با او در غذای تندی كه بار گذاشته هملُقمه می‌شوند. چه‌باك؟! بشوند! حالا كه چرخ گاری زارممد به‌راه افتاده چه شكایت كه آن‌ها هم سوارش بشوند و در غذاش با او سهیم شوند؟ مگر نه‌این‌كه آن‌ها هم باید به این غذا نمك بپاشند و شاید نمك به زخم ناسور ِ دست‌های پینه‌بسته‌شان بخورد و بسوزاند، آن‌موقع است كه باید پیاده شوند و گاری را هُل بدهند تا سرعت بگیرد!
.

* من گفت‌وگوهای فیلم را مبنا قرار داده‌ام، نقل گفت‌وگوهای كتاب سربربادده است، اما با گفت‌وگوهای فیلم می‌توان راه آمد.

هیچ نظری موجود نیست: