چهارشنبه

منْ منم-من!* (درباب توهّم در آدم متوهّم و به‌خود آمدنِ به‌موقع یا بی‌موقع، با نگاهی به فیلم «هرچه سخت‌تر زمین می‌خورند»)

.
.«هرچه سخت‌تر زمین می‌خورند» ([بدجوری زمین می‌خورند] The Harder They Fall، مارك رابسن،1956) در دنیای روابط پشت پرده‌ی مشت‌زنی ِ حرفه‌ای می‌گذرد، در دنیای فاسدِ برد و باخت‌های ازپیش تعیین شده، دنیایی كه مشت‌زن‌های جوان می‌آیند و یكچند می‌برند یا می‌بازند و ویران شده و زمین‌خورده آن را ترك می‌كنند.
در این دنیا، جوان آرژانتینی ِ غول‌پیكر و بی‌خبر از حقه‌بازی این دنیا (تورو مورنو) پدیدار می‌شود كه هركس با نگاه كردن به هيكل ِ او وحشت می‌كند و جا می‌زند.
او به‌كمك كسانی كه دنیای زیرزمینی و پشت‌پرده‌ی مشت‌زنی را هدایت و مسابقات را برگزار می‌كنند، راه آسفالته‌ی پیشرفت را طی می‌كند و در بیست‌وپنج مسابقه، پشتِ سر ِهم، تك‌تكِ حریفانش را ناك‌داون می‌كند و در مسابقه‌ی بیست‌وششم باعث مرگِ حریفش (گاس دَندی) می‌شود، حال، تنها یك مسابقه باقی مانده تا قهرمان سنگین وزن آمریكا و مدعی قهرمانی جهان بشود، اما از این كه باعث مرگ حریفِ خود شده احساس گناه می‌كند و درهم شكسته است و حاضر به انجام مسابقه‌ی آخر نیست. هرچه با او حرف می‌زنند نمی‌توانند متقاعدش كنند. او همچنان در عذاب وجدان ِ كشتن ِ حریفش است، اما... مسابقه باید برگزار شود و هیچ‌كس با این موضوع نمی‌تواند شوخی بكند. حالا ادی** (همفری بوگارت) كه مورد اعتماد تورو است، می‌آید تا او را متقاعد كند. ادی می‌گوید كه تو باعث مرگ گاس نشده‌ای، چون تو اصلاً مشت‌زن نیستی، یك مشت‌زنِ تازه‌كار ِ ناشی هم می‌تواند تو را بزند. تورو برافروخته و توهین شده ادعا می‌كند كه قهرمان است و ادی حق ندارد این حرف را به او بزند و می‌خواهد ادی را از اتاقش بیرون كند و از شدت ناراحتی حتا نمی‌تواند به این حرفِ یاوه بخندد. ادی می‌گوید: «باورت نمی‌شه؟» آن‌موقع است كه جورج، یار تمرینی ِ تورو، را صدا می‌كند و جورج كه دو برابر ِ سنّ تورو و نصفِ هیكل او را دارد، با یك مشتِ نه‌چندان قوی تورو را نقش زمین می‌كند و اینجاست كه تورو ناباورانه از توهّم ِ قهرمانی در می‌آید و... زمین می‌خورد.
.
ادی(همفری بوگارت)
ادی به‌همراه قهرمان آسيب‌پذير ِ توخالی و مُتوهّم و كارچاق‌كن‌اش.
.

كارناوال تبليغاتی قهرمان توخالی، همچون تبليغات انتخاباتی

.همه این اقبال را ندارند كه به‌موقع از توهّم در بیایند و توانایی و یا ناتوانی واقعی خود را بشناسند، و همه‌ی اطرافیان آدم متوهّم هم چنین بلندبخت نیستند كه از سوی آدم متوهّم آسیب نبینند و به دردسر نیفتند. اما آیا باید با یك مشت او را به‌خود آورد؟ در دنیای مشت‌زنی به‌نظر می‌رسد كه این راهكاری مؤثر است، اما در دنیای واقعی، دنیای هرروزه‌ی همگانی، در اجتماع، چه؟ آنجا چه‌طور باید متوهّم را به‌خود آورد تا دست از سر ِ بنى‌‌آدم بردارد؟ آیا راهی هست كه دستِ او از آزار دادنِ دیگران كوتاه شود و از امكاناتی كه چنین آزاری را باعث می‌شود بی‌نصیب بماند؟

22/3/88


* كلام ِ جمشيد جم ِ تَوَهُّم‌زده، در معرفی لياقت‌ها و قابليت‌های خود به همگان و به بندار بيدخش ِ ناپيدا، در: كارنامه‌ی بندار بيدخش، اثر بهرام بيضايی.
** ادی، ورزشی‌نویس ِ باشرف و درست‌كار دیروز و (از سر ِ بی‌پولی) نویسنده‌ی قلم‌به‌مزد امروز است كه دستِ آخر سر ِ همین پروژه‌ی قهرمان‌سازی قلابی زمین می‌خورد. او تنها كس از جمع زمین‌خورده‌هاست كه پا می‌شود و حیثیت ازدست رفته‌ی خودش را باز می‌یابد و با نوشتن ماجرای این رسوایی (به‌نام «هرچه سخت‌تر زمین می‌خورند») به قلم ِ شریف خود باز می‌گردد و باعث زمین خوردن همه، مخصوصاً نیك بنكو (راد استایگر) می‌شود.

پنجشنبه

همه می‌خوانِت... همه می‌گن تو از غیب اومدی! (درباب دل بستن به مردم و دل‌بریدن از آن‌ها و شاید باز دل‌بستن به‌شان)


زارممد (زائرمحمد) مرد میانسالِ نخراشیده، كه قوی‌هیكل است، كه كارآزموده است، كه نجیب است، كه توی كشتی انگلیسی‌ها آشپزی كرده، كه در ركاب رییسعلی دلواری با دشمن جنگیده، كه... حالا آبرو و حیثیت و كار و مالش افتاده دست عده‌ای قلدر ِ زبان‌نفهم كه قدرت انجام هر كاری را دارند و هیچ‌رقم اهل راه آمدن با این پاپتی نیستند.
زارممد همه‌ی دارایی‌ش را كه از چاه كندن و جو فروختن و سكّان‌بانی و آهنگری و آشپزی و هزار كار دیگر جمع كرده و به دوهزار تومان رسانده و پیش امام-جمعه برده و او دویست‌وپنجاه تومانش را برداشته و حلالش كرده، زائر به كربلا مشرف شده و بقیه‌اش را هم كه «هزار سكه‌ی صاحبقرانی» بوده، تقدیم ِ حضور این‌ها كرده تا در معامله، سودِ شرعی به او بدهند، اما حتا قرانی از پول خودش را هم پس نمی‌دهند، سود پیشكش! «حاضر شدم هزار تومنو به سیصد تومن صلح كنم، نشد، گفتم اصل و فرعو روزی دوقران بدین تموم بشه، ندادن!»*
.
صادق چوبك

همه‌ی مردم از وضعیت زائر باخبرند. او بیش از زیان مالی از رسوایی و بی‌حیثیتی است كه خواروخفیف شده و هركه از گردِ راه می‌رسد خواری او را دوبامپی می‌زند توی سرش. مردم به او نیش می‌زنند، مردم با او همدلی نمی‌كنند، مردم تحقیرش می‌كنند، وقتی می‌خواهد گاو رمیده و دیوانه‌ی سكینه را سَر ببُرّد و حلال كند، سكینه بُراق می‌شود كه «تو اگه مردی برو سراغ بندریا كه ذلیلت كردن! اونا پولت خوردن تو زورت سر گاو مو در میاری؟! برو پی كارت!» مردم می‌گویند كه سر ِ جاش بنشیند، وقتی برای بار آخر می‌رود ادعای طلبش را بكند یكی كه دم در نشسته می‌گوید «خودتو ریشخند مردم نكن!» مردم، كه انگار اصلاً درد او را نمی‌فهمند می‌گویند همین است كه هست. كماج‌فروش به زائر ِ طاغی كه مسلح شده و پا در راهِ بی‌برگشت گذاشته می‌گوید:
«بُگُمت! این آ كِریم آدِم ِ بی‌غیر ِتیه‌ها! همه‌ی بوشهری‌ها اینجوری نیستن... زائر، آدِمِ وافوری غیرت نِداره. اون شیخ ابوتراب هم سر ِ همین كار ِ تو خیلی زمین خورد، دیگه هیشكی پیشش نمی‌ره، كاری به‌اش رجوع نمی‌كنن، همه‌ی خلق بوشهر می‌دونن چی سر تو اومده، مردم همه كارشونو می‌برن پیش آ سِد ممدلی كازرونی، اون آدم خوبیه، مردم بهش اطمینان دارن، كارش به‌حَقّه!»
«نه اوستا! مردم هنوز هم كارشونو می‌برن پیش همینا، تو این جماعت از این غیرتا پیدا نمی‌شه!»
.
نه اوستا! مردم هنوز هم كارشونو می‌برن پیش همینا،
تو این جماعت از این غیرتا پیدا نمی‌شه!

زارممد دیگر مثل قبل با احتیاط و با صدای لرزان حرف نمی‌زند، دیگر خوار و حقیر نیست، حرفش را باصدای رسا و قوی می‌گوید. وقتی مردم را به بی‌غیرتی متهم می‌كند، تكه‌ی باقی‌مانده از كماج را پرت می‌كند توی كفه‌ی ترازو و پا می‌شود كه برود، در جواب كماج‌فروش كه مستأصل و منفعل از او می‌خواهد كین‌خواهی و حق‌طلبی‌اش را به تیغ مشهوری در گذشته‌های بسیار دور حواله كند، می‌گوید: «مَ خودُم چِمَه؟!»
.
اسماعیل: همه می‌خوانِت، همه می‌گن تو از غیب اومدی!

هملُقمه شدن با كسی كه چِلوش دم كشیده و روغن خورشش در آمده، آسان است، اما چند نفر می‌توانند دست به كار ِ بار گذاشتن ِ غذایی لذیذ و پُركار و پُردردسر و پُرخطر بشوند؟ همین مردم كه زارممدِ بخت‌برگشته را خفیف و ذلیل می‌كردند و با او به توپ‌وتَشَر حرف می‌زدند همین كه تیر ِ زائر بر قلب یكی از مفت‌خورهای نم‌پس‌نده می‌نشیند، نام جدیدش میدهند كه: «نگو زار ممد، بگو شیرممد!» و اسماعیل ساده‌دل و ازخودبی‌خود شده از دیدن این دلاور، با چشمانی بَرّاق از هیجان می‌گوید: «همه می‌خوانِت، همه می‌گن تو از غیب اومدی!» و همگان با او در غذای تندی كه بار گذاشته هملُقمه می‌شوند. چه‌باك؟! بشوند! حالا كه چرخ گاری زارممد به‌راه افتاده چه شكایت كه آن‌ها هم سوارش بشوند و در غذاش با او سهیم شوند؟ مگر نه‌این‌كه آن‌ها هم باید به این غذا نمك بپاشند و شاید نمك به زخم ناسور ِ دست‌های پینه‌بسته‌شان بخورد و بسوزاند، آن‌موقع است كه باید پیاده شوند و گاری را هُل بدهند تا سرعت بگیرد!
.

* من گفت‌وگوهای فیلم را مبنا قرار داده‌ام، نقل گفت‌وگوهای كتاب سربربادده است، اما با گفت‌وگوهای فیلم می‌توان راه آمد.

مسئولیت این كار با منه، تو كاریت نباشه! (درباب مسئولیت آدم مسئولیت‌فهم و مسئولیت‌پذیر كه مسئولیت‌فهم و مسئولیت‌پذیر نیست)

در صفحه‌ی شناسنامه‌ی مجله‌های بسیاری جمله‌یی شبیه به این می‌خوانیم: «مقالات ارائه شده منعكس كننده‌ی دیدگاه نویسنده‌ی آن است و نه ضرورتاً دیدگاه نشریه» تنها موردی كه به‌یاد دارم چنین نكرده، بلكه بدلش را زده، نشریه‌ی بسیار نخبه‌پسند و مؤثر دهه‌های 30، 40 و 50، «اندیشه و هنر» است (كه در سال‌های اخیر نیز تك‌مضراب‌های نواخته و شماره‌هایی با فاصله‌ی زمانی بسیار نامنظم در آورده است.) در صفحه‌ی شناسنامه‌ی آن چنین آمده: «... با چاپ هر نوشته مسئولیتی پذیرفته‌ایم همانند نویسنده و همگام با او.»

***

در اخبار شنیديم كه وقتی قطاری در ژاپن از خط خارج شد و عده‌ای از مسافرانش كشته شدند، وزیر راه استعفا كرد، وزیری كه شاید اصلاً از وجود آن خط و قطار خبر نداشته، اما مسئولیت آن با او بوده، پس، وقتی اتفاقی می‌افتد مسئول‌بودن ِ او حكم می‌كند كه اقدامی بكند، اقدامی مسئولانه.
وقتی هواپیمای تك‌موتوره (يا شاید بدون موتور، شناختی ندارم) جوانی اهل اسكاندیناوی در میدان سرخ مسكو بر زمین نشست، همان روز وزیر اطلاعات (و نه وزیر راه، كه این به امنیت كشور مربوط بوده) استعفایش را روی میز گورباچف گذاشت.
وقتی لیونل ژوسپن ِ سوسیالیست (نخست‌وزير ِ شیراك در دوره‌ی اول ریاست جمهوری او) در انتخابات ریاست جمهوری فرانسه حتا از ژان‌ماری لوپَن ِ راستِ افراطی ِ خطرناك هم عقب افتاد، از كميته‌ی مركزی حزب سوسیالیست استعفا كرد و گفت كه از سیاست فاصله می‌گیرد، كه گرفت.
آیا این استعفا كردن‌ها یعنی مسئولیت‌پذیری؟ آیا كسی كه مسئول انجام كاری است، اگر در انجام آن كار قصوری پیش بیاید باید استعفا كند و برود؟
اگر قصوری كرده باشد یا عمدی مرتكب شده باشد و یا تصمیم اشتباهش باعث این پیش‌آمد شده باشد كه –اصلاً– باید دادگاهی بشود، اما اگر چنین نباشد و دخالتی در وقوع آن واقعه نداشته باشد، دادن ِ استعفا‌نامه ضروری است.


اگر به‌جای سرك كشیدن به سرزمین‌های دیگر سرمان به زندگی خودمان باشد چه می‌بینیم؟
می‌بینیم كه وقتی عده‌ای از دختران دانش‌آموز ما در دریاچه‌ای وسط پایتخت غرق می‌شوند، آب‌ازآب تكان نمی‌خورد. (تلویزیونِ وظیفه‌شناس هم، چنان‌كه افتد و دانی، آن صحنه‌های تكان‌دهنده را چنان عریان و با بی‌رحمی نمایش داد كه مو بر تن آدمیان سیخ شد! چندتا از مهره‌های چرتكه را به‌سود خود انداختن به چه قیمت؟ پاره كردن روح و روانِ همگان؟) همه فقط ناراحت بودند. نه وزیر آموزش و پرورش پاسخگو بود و مسئولیت‌پذیر، نه رئیس اداره‌ی منطقه،‌نه حتا مدیر مدرسه، هیچ‌یك پاسخگو نبودند، انگار این حادثه‌ی هولناك در قلمرو مسئولیت كس دیگری افتاده بود.
وقتی به‌خاطر تعلل مدیران باشگاه استقلال در ارسال مدارك برای شركت در مسابقات جام باشگاه‌های آسیا بهAFC ، تیم استقلال از شركت در مسابقاتی كه برای رسیدن به آن بازیكنان و مربیان به‌طور مستقیم و مسئولان باشگاه و هواداران به‌طور غیرمستقیم جان كنده و خون‌دل خورده بودند، باز ماند، آب‌ازآب تكان نخورد و كسی جُل‌وپلاسش را جمع نكرد برود تا جایش را بدهد به كسی كه بداند AFC در اجرای مقررات شوخی ندارد كه با پرداخت جریمه بشود حلش كرد یا آن‌طور كه اینجا متداول است، با ریش‌سفیدی.
وقتی مهرزاد معدنچی هنوز فوروارد گلزنی نشده بود كه همه بخواهندش، در یكی از اولین بازی‌هاش برای پرسپولیس باعث باخت این تیم شد و چون بازنده صاحب ندارد همه به او حمله كردند و سعی كردند تنها مسبب باخت را ورود او به زمین بدانند، نه كوتاهی و بد بازی كردنِ تیمی را، حتا سرمربی ِ وقتِ تیم، علی پروین، هم، كه مسئول مستقیم بازی او در زمین بود جاخالی داد و گفت: «گفتن بفرستش تو زمین مام فرستادیم كه اینجوری شد!» صرف‌نظر از این كه كسی جرأت نداشت به آقای پروین چنین چیزی بگوید، برفرض كه حرف آقای پروین راست باشد، ایشان همین كه می‌پذیرند «مام فرستادیم» پس باید مسئولیت اشتباه خودشان را گردن بگیرند. (البته معدنچی شانس آورد كه آن شروع نامیمون باعث نابودیش نشد، اما منجر به پناه بردن ایشان به سرزمین تازه‌به‌دوران رسیده‌ها شد، به امارات!)
وقتی با صرف هزینه‌ی چندده میلیاردی (مبلغ دقیق آن هرگز معلوم نشد، هر كس حرف دیگری را تكذیب كرد) ورزشكاران تقریباً دست‌خالی از المپیك 2008 چین برگشتند، مقداری هیجان‌زدگی پیش آمد و تصمیم‌هایی گرفته شد اما... همه‌ی آن تصمیم‌ها و یقه‌ی مسئولان را گرفتن فراموش شد.وقتی... به‌نظرم ادامه دادن این سیاهه بی‌مورد است. هم سرعت تایپ كردن من اجازه‌ی تایپ چندین و چند صفحه را نمی‌دهد، هم هركس مقداری از این سیاهه را از بر است و چیزهایی هم می‌داند كه من نمی‌دانم، هم... اصلاً چه كاری است لیست كردنی چنین بالابلند و بی‌حاصل؟!

چهارشنبه

پذیرایی در جشن با خُرما (درباب نگاه كردن به كتاب از آن‌طرف)


سال‌ها قبل، در خیابان‌گردی‌های شهر شیراز، در خیابانی كه نامش را به‌یاد ندارم اما به‌نظرم خیابان مهمی بود، كتاب‌فروشی ِ بسیار عجیبی دیدم. عجیب بودنش از بیرون پیدا نبود، اما پا كه می‌گذاشتی تو عجیب بودن و خیلی عجیب بودنش آشكار و عیان می‌شد. بدون اما و اگر می‌گویم كه آن، عجیب‌ترین كتاب‌فروشی ِ جهان بود (خواهید دید!)
كتاب‌فروشی خیلی قدیمی بود و مثل نمونه‌های خودش به دیوارهاش قفسه بسته بود و قفسه‌ها پُر بود از كتاب، كتاب‌های زیاد، خیلی زیاد. اما، چه چیزی این‌جا را عجیب‌ترین كتاب‌فروشی دنیا می‌كرد؟ این: همه‌ی كتاب‌های توی قفسه‌ها از طرف بُرش چیده شده بودند، یعنی از طرفی كه وَرَقِشان می‌زنیم. هیچ‌یك از كتاب‌ها از طرف عَطف، طرفی كه كاغذها چسب خورده‌اند و صحافی شده‌اند، نبود و نمی‌شد فهمید با چه كتاب و كتاب‌هایی روبه‌روییم، مأیوس‌كننده‌تر این‌كه فروشنده، كه پیرمردی بی‌حوصله بود، نمی‌گذاشت سراغ كتابی را ازش بگیریم، كه اگر آن را داشت خدا می‌داند چه‌طوری باید پیداش می‌كرد، شاید دلیلش همین بود كه تا می‌گفتی مثلاً «تنگسیر» ِ چوبك را دارید؟ با دست اشاره‌ای به قفسه‌ها می‌كرد و می‌گفت: ببین پیداش می‌كنی یا نه!
هر سال كه به روزهای نمایشگاه كتاب تهران نزدیك می‌شویم یادِ آن عجیب‌ترین كتاب‌فروشی دنیا می‌افتم.
.
پی‌نوشت: اعتراف می‌كنم كه در فاصله‌ی بین دو نمایشگاه هم بارها یاد آن محل فرهنگی می‌افتم.