جورج اورول در «1984» "اوبراين" مغزشوي و شكنجهگر را وادار كرد براي متقاعد كردنِ "وينستن"ِ خطاكار به عملي نامعقول، حسابي خود را به زحمت بياندازد. اوبراين، وينستون قانونشكن را، كه از محبوب خود روي كاغذپارهاي «دوستت دارم» دريافت كرده بود (چه جلافتها [بهقول حاجي نقديِ سگكشيِ بيضايي])، به تخت بست، مشتاش را باز كرد و خيلي راحت پرسيد: اين چنتاس؟ (انگشتهاش را ميگفت.) وينستون هم گفت: پنجتا. اوبراين گفت: نه، اين چارتاس، چنتا؟ وينستن دوباره گفت: پنجتا. اوبراين گفت: نه، چارتاس، چنتا؟ باز وينستن گفت: پنجتا. باز اوبراين گفت، باز وينستن گفت، باز اوبراين، باز وينستن، باز، باز... تا دستآخر وقتي عرق هردوشان در آمد (همچنانكه عرق اورول) و مغزشويي نتيجه داد، وينستن به حكم منطق تخريب شده، و شايد به حكم زبان مصلحتانديش، پذيرفت كه: چارتاست! آنموقع بود كه نبوغ شيطاني اورول بهكار آمد تا عقل و منطق و استدلال وينستن را از بين ببرد و مغزي بيخط وخال، تروتميز و كاملاً بيخطر تحويل جامعهي «مراقب» بدهد. اوبراين گفت: نه، اين پنجتاست!
اورولِ «پيشبين» كه خوفناكترين نظامهاي توتاليتر را به اين خوبي پيشبيني و ترسيم كرده است، (و در حقيقت كمي ابتدايي، اگر نظامهاي امروزي را ميديد، فيوز ميپراند!) اگر ميتوانست پاگيري و راهافتادن شركت معظم LG را هم پيشبيني بكند، خودش را اينقدر بهزحمت نميانداخت تا يكي را وادارد تا ديگري را وابدارد كه بپذيرد «اين» يعني «آن».
ما، سالهاست لوگوتايپ الجي را بهشكلGL ميبينيم و آن را LG ميخوانيم، بياينكه از خود بپرسيم آيا اين چيزي كه ميگذارند گردنمان بهواقع همان چيزي است كه ادعا ميشود؟ اما چهباك، كه از تكرار چندين و چند بارهي چيزي ميتوان آنرا چيز ديگري غالب كرد.
پانصد سال قبل «شكسپير بزرگ» اين آموزه را به شاگردان نامريي خود داد كه: اگر ميخواهيد حرف ناراستي درنظر مردمان راست آيد سهبار تكرارش كنيد. و، خود در بهكار گيري اين تئوري جادوساز، در يكي از درخشانترين خطابههاي تاريخ نمايش و فرهنگ بشري روسفيد در آمد، جايي كه «ماركآنتوني» در «جوليوس سزار» جنازهي هنوز داغ سزار را (كه بيراه نيست همصدا با تاريخدانان، قتل سزار را نخستين ترور سازمانيافتهي سياسي دانست.) بر دست برد و در مقابل روميها بر زمين گذاشت و در برابر آنها از جوليوس سزار گفت و از بروتوس (كه لقب او «شريف» بود) و از همفكران او. ماركآنتوني روي لبهي تيغ چنان رفت كه هم به تعهد خود پايبند ماند (متعهد شده بود كه عليه بروتوس و همفكرانش كلامي نگويد.) هم مردم را عليه بروتوس و همپالكيهاش شوراند. او در لابهلاي خطابهي چند دقيقهاياش سه بار گفت: «...اما بروتوس مرديست شريف!» و طعنه را چنان ظريف و بقاعده بهكار گرفت كه همگان يقين كردند كه بروتوس مرديست بيشرف و دسيسهچين و خيانتپيشه و تروريست! اينهمه را همان «...اما بروتوس مرديست شريف!» باعث شد، كه تكرار متناسب بود و بقاعده و بهاندازه.
خب، مردم همعصر ما شايد بهاندازهي مردم روم باستان هيجانزده نباشند و در برابر سه بار گفتن واكسينه شده باشند (هيجانزدگي مردم ما جاهاي ديگري كار دستشان ميدهد!) و از بابت سه بار گفتن «...اما بروتوس مرديست شريف!» يا چيزي شبيه به آن آبازآبشان تكان نخورد و لازم باشد سي بار و سيصد بار تكرارش كنند تا اثر كند، و چهباك از گروه بزرگي كه كلافهاند از اينهمه تكراري كه احاطهشان كرده؟ (دستوپايي دارند كه باكي ازشان بيايد؟) پس، زنده باد آن گروه نهچندان كوچك كه متأثر ميشوند و شب را روز ميگيرند، پايين را بالا، آخر را اول و نيست را هست!
مكالمهي زير را از فيلم «محاكمه»ي اورسن ولز بازميگويم، كه از روي «محاكمه»ي كافكا ساخته شده (ولز كمي دستكارياش كرد تا عريانتر، كاريتر و سينماييتر بشود):
كشيش: دربان گفت كه آن مرد به ميل وارادهي خود آمده بود جلوي در.
يوزف ك: و قرار است ما خيلي راحت اين حرف را بپذيريم؟
كشيش: شما لازم نيست همهچيزرا بپذيريد، بلكه كافيست آنچه لازم است بپذيريد!
يوزف ك: خداي من، چه نتيجهگيري وحشتناكي! اين كار باعث ميشود كه دروغگويي به يك اصل جهاني بدل بشود!
نگراني از اينكه دروغگويي به اصلي جهاني تبديل بشود، از كافكا است، نويسندهاي سياهبين و تلخانديش، كسي كه –دستكم در زمان او- كمتر كسي چنين هولناك و وحشتزده به آينده نگاه كرده است. اگر كافكا الان زنده بود... بهنظرم كاري دست خودش ميداد كه در آينده سرنوشت «هدايت» به او شبيهتر باشد!
اين را هم داشته باشيد:
مادر: «چشم دروغگو رسواست!» («مادر» اثر علي حاتمي)حيف كه اين بصيرت در تشخيص رسوايي ِ دروغگو از راستگوهاي دستوپا بسته است والّا خود دروغگوها نميبينندش، و اگر چشمشان به هم بيفتد، رسوايي جان خود را بر ميدارد و ميگريزد!
۵ نظر:
سلام!
از جایی امده ایم که نوشته بودند یک کلاسیک باز قهار ! یا چیزی شبیه به این !...
ان شا الله خواننده ی همیشگی هستیم ! :دی
چه فرقی میکند جی ال یا ال جی ! مهم حساب بانکی و فکر طرف است !...
چه حسن کچل چه کچل حسن !
سلام و خسته نباشید
خیلی خرسندم که در خدمت شما هستم و از نویسش شما بهره می گیرم
خیلی جالب و تئوریک به این مسئله پرداختین...یه مانیفست مشخص شد و بعد ابعاد قضییه تعریف شد اون هم همراه با تمثیل هایی بی بدیل , قلمتون پایدار
با احترام
سودا
سلام
خوشحالم كه در وبلاگ پيدايتان كرده ام آقاي كريم مسيحي عزيز.... در سينمامدتي است غايبيد؟
خانم حبيبنژاد عزيز، به نظرم شما من رو با «واروژ» اشتباه گرفتهايد، من در سينما خيلي كم كار كردهام، كمي هم در قلمرو نوشتن راجعبه سينما فعال بودهام، ولاغير. شايد بد نباشه كه بدونيد بهاحتمال زياد واروژ فيلمش رو به جشنوارهي امسال خواهد رساند.
سلام عزیز دل
لینکی دادیم در لینکستان داستانهای بهارات
ما را هم دریابید
ارسال یک نظر