سه‌شنبه

پنج انگشت بعلاوه‌ی یک انسان (در باره‌ی "سعیده"ی فرشاد فدائیان)


چندي قبل به‌اتفاق دوست نازنينم هِنريك به ديدنِ دوستِ ديرينش فرشاد فداييان رفتيم. فرشاد مستندساز برجسته‌اي‌ست و در كارش استاد، و آثار ارزنده‌اي ساخته است كه در اين نوشته چند كلمه‌اي درباره‌ي يكي از آن‌ها خواهم گفت؛ اما پيش از آن لازم است چند كلمه راجع‌به خودِ فرشاد بگويم.
فرشاد آدم مسئله‌سازي است و ديگران را گرفتار مي‌كند. گرفتاري نه از آن نوع كه همگان مي‌شناسيم، نه؛ از نوعي ديگر. من دارم زندگي روزمره‌ي خودم را مي‌كنم و از درست شدن اوضاع و مردم دست شسته‌ام و ديگر مي‌دانم كه رذالت و شرارت و فريبكاري و خيانت سكّه‌ي روز است و تا مغز استخوان همه‌ي ما را به سلطه‌ي خود در آورده؛ ناگهان در يك بعدازظهر پنجشنبه كه به ديدنِ ایشان مي‌روم همه چیز به‌هم مي‌خورد آدم خیال می‌کند ممکن است وضع و اوضاع روبه‌راه شود. این وضعیت دوباره امیدوار شدن را فرشاد به بار می‌آورد و آدم را دچار مشكل مي‌کند.
آن‌روز با هِنو رفتيم ديدن فرشاد و وقتي به‌اش گفتم كه از اولين نمايش «سعيده» (پورشاه‌نظری) يعني همان «انگشت‌هاي پاي چپ» در خانه‌ي هنرمندان، اشتياق زيادي داشتم براي ديدنش و دیگر فرصتی پیش نیامد تا بتوانم ببینم. گفت مي‌تواني فيلم را در اتاق كناري ببيني، و من ذوق‌زده رفتم به دیدنِ فیلم.

«انگشت‌هاي پاي چپ» كه همه به‌درستي «سعيده»اش مي‌خوانند (خواهم گفت چرا) فيلم غريبي‌ست كه اغلب تماشاگرانش را سخت تحت‌تأثير قرار مي‌دهد (مي‌گويم اغلب، چرا كه آدمي نسبي‌نگرم و نمي‌توانم از قطعيت حرف بزنم. اما برايم دشوار است تصور كنم كه كسي با ديدن اين فيلم تحت تأثير قرار نگيرد.) اغلب تماشاگران كم يا زياد اذيت مي‌شوند و احساس و روانشان زير فشاري قرار مي‌گيرد، كه بايد پيش از اين‌ها متأثر مي‌شد تا فقدان اين توجه به يك پديده و عادت نداشتن به اين تأثيرگرفتن اينطور حال‌شان را دگرگون نكند.
 من نيز مثل بسياري سخت تحت تأثير اين فيلم قرار گرفتم، اما دقايقي نگذشته بود كه حالم عوض شد و برعكس چيزي كه از خودم انتظار داشتم از حالِ اذیت شدن به حال ديگري رفتم. يعني از مشاهده‌ي زن 48 ساله‌اي كه دست‌بالا 35 ساله به‌نظر مي‌رسيد و از همه‌ي بدنش تنها انگشتان پاي چپش حركت مي‌كرد و به‌فرمانش بود حسّ ترحم به سراغم نيامد، بلكه احساس كردم با زني روبه‌رويم كه قدرتمند است، بذله‌گوست، سماجت مي‌كند، از پا نمی‌افتد، سرسخت است و آماده‌ي بگومگو با پدرش (كه جز سعيده هيچ كس با پدر بحث نمي‌كند)؛ زني كه اگر زيرنويس فيلم نبود كلامي از حرف‌هاي او دستگيرم نمي‌شد (هر چند، از نيمه‌ي فيلم به بعد ديگر آن ناآشنايي ابتدايي جايش را به آشنايي و سر در آوردن داد؛ چنان كه نايي‌جان در مورد باشو مي‌گفت: از ده حرفي كه مي‌زند سه تايش مرا حالي مي‌شود!) در اين فيلم مي‌ديديم كه سعيده (بعد از ديدن فيلم همگان چنان با فيلم و با سعيده اُخت و صميمي مي‌شوند كه از فيلم با نام «سعيده» ياد مي كنند.) چگونه خود را روي زمين مي‌غلتاند تا به آن سرِ اتاق برسد و وقتي پدرش مي‌خواهد در بيرون آوردن دفترچه‌ي بيمه از كيف كمكش كند مي‌گويد: «نه» و كار خودش را مي‌كند. اين خودداري از پذيرش كمك ديگران به خاطر غرور و پس زدنِ ترحم ديگران نيست، بلكه سعيده فكر مي‌كند وقتي به كمك ديگران نياز ندارد چرا بايد آن كمك را بپذيرد. سعيده درس خوانده است (ليسانس ادبيات دارد) حساب‌كتابِ خانه دستش است و محاسبه‌ي خرج عروسي برادرش با اوست و از انجام هيچ كاري كه با هر زحمت و مشقتي ازش بر بيايد روي گردان نيست. حرف زدن در باره‌ي اين فيلم چندان كارساز نيست و اميدوارم چنان كه بناست بزودي همگان بتوانند ببينندش. اما اشاره به دو نماي اين فيلم را بي‌زيان بلكه سودمند ميدانم. نماي اول وقتي‌‌ست كه پدر (پدری که مبتلا به پارکینسون است) با دفترچه‌ي بيمه و شناسنامه به خانه مي‌آيد و سعيده را مي‌بيند كه طبق معمول روي زمين است و وقتي دفترچه و شناسنامه را روي زمين كنار او قرار مي دهد مي‌گويد: «پاره شده، بچسبون» اين را پدر به سعيده مي‌گويد، سعيده‌اي كه از همه‌ي وجودش تنها انگشتان يك پايش كار مي‌كنند و جالب (و نه حيرت‌آور) اين است كه سعيده اين كار را مي‌كند. او به ديگران آموخته كه او را آدمي ناتوان و درمانده نبينند و از او كارهايي بخواهند.
نماي ديگر پس از زماني‌ست كه سعيده گفته است مادرش (مادری که آلزایمر دارد) او را خيلي دوست می‌دارد، اما پدرش عاشق و شيفته‌ي اوست، همان پدري كه سعيده دائماً با او كَل‌كَل مي‌كند و حتا سر‌به‌سرش مي‌گذارد. موقع ناهار كه پدر قاشق‌قاشق برنج در دهان سعيده مي‌گذارد و سعيده گاه‌گُداري سرفه مي‌كند، موقع يكي از سرفه‌ها يك دانه برنج از دهانش بيرون پرت مي‌شود و خوشبختانه در قاب فيلم می‌افتد و ما در حيرت و ناباوري مي‌بينيم كه پدر چنان عادي و آسوده دانه‌ي برنج را برمي‌دارد و به دهان خودش مي‌گذارد كه انگار عادي‌ترين كار دنيا را مي‌كند. پدر پيداست كه اين را به‌خاطر دوربين نمي‌كند (وقتی سعیده باشد، دیگر چیزی به چشم پدر نمی‌آید) كه اگر چنين بود بايد از اين كار خودداري مي‌كرد، او به‌خاطر عشق عميقي كه به دخترش دارد و سعيده اين را به‌درستي فهميده و تشخيص داده، چنين مي‌كند؛ كاري كه گواه پيوندي عميق، يكّه و هيجان‌آور بين آن‌دوست؛ از همين رو فوت پدر سعيده را عميقاً غمگين كرد.
              

هیچ نظری موجود نیست: