«ساعت 6 عصر به پراگ رسیدم و چمدانهایم را به انبار سپردم. هنوز دو ساعت وقت داشتم و میتوانستم مسافرخانهای پیدا كنم. از اینكه دو چمدانم وبال گردنم نبود حس آزادی شگفتانگیزی احساس میكردم.»*
گمانم همهی ما بیشوكم حس كلافه كنندهی حمل بار –دو چمدانِ بدبار، مثلاً- را تجربه كردهایم و حس آزادی شیرین و دلچسب خلاصی از آن را هم میشناسیم و وقتی توصیف كامو از آزادی پس از خلاص شدن از شرّ آن دو چمدان را كه میشنویم شاید لبخندی بزنیم، كه اگر چنین باشد، یعنی همان لحظه آن آزادی مسحور كننده را مرور میكنیم و دلشاد میشویم.
.
برای ما مردمان كه در طول زندگی همیشه چمدانهای واقعی یا تمثیلی بسیاری را حمل كردهایم و عذابِ در تنگنا و تقلّا بودنِ چنین باربری را بهخوبی میشناسیم و در عرقریزانِ این حمالی، خنكای آزادی از شرّ چنین بار ِ سرباری را خواهان و آرزومندیم چه باید بكنیم تا به آزادی از اسارتِ این بار ِ گران برسیم؟ چمدانهایمان را زمین بگذاریم؟ ببخشیمشان؟ به درّه بیفكنیم؟ به انبار بسپاریم؟ سنگینی آنها را كم كنیم؟ یا، به مقصد برسیم و چمدانهایمان را زمین بگذاریم و همچنان صاحب آن باشیم، در پرتو خنكای آزادی؟
۲ نظر:
از چند روز پیش که با این وبلاگ آشنا شدم هر روز بهش سر می زنم.
احساس آزادی میده به من.
خیلی کم وبلاگایی هستن که اینجور حسی نسبت بهشون دارم.
بهداد عزيز، اين لطف و محبت تو باعث دلگرمي من است، اميدوارم ادامهي كارم باعث دلسردي تو و از بين رفتن حسات نشود.
ارسال یک نظر