پنجشنبه

زن و بچّه (درباب خانواده شمردنِ زن وبچه، تحت مسئولیتِ مردی كه آن بالا نشسته است.)

.

زن و بچّه صِغاری بی‌دست‌وپا، بی‌اراده، بی‌عقل ِ رسا و بی‌سروزبانی هستند تحت امر و مسئولیت و اداره‌ی مردی عاقل و دانا و مسئولیت‌فهم و مدیر كه شوهر و پدر به‌ حساب می‌آید و جمع این سه، نهاد (یا تشكل و یا جمع ِ) خانواده را می‌سازد، نهادی كه مقدس شمرده می‌شود: نهاد مقدس خانواده. («مقدس» آن‌طور كه در «نهاد مقدس خانواده» است چیزی‌ست كه امروزه در موارد بسیاری می‌شنویم، جمله‌ی «فلانی قداست فوتبال ما را از بین برده است.» مشتی‌ست نمونه‌ی خروار. همین مانده بود فوتبال مقدس بشود.)
از مردان قشری و سنتی كه بگذریم در كلام بسیاری از مردان(و حتا زنان)ی كه اصلاً انتظارش نمی‌رود جمله‌هایی می‌شنویم شبیه به این: «آخه با این گرونی مردم چه‌طوری شیكم زن‌وبچه‌شونو سیر بكنن؟» (حتا زنان شاغل هم از این حرف‌ها می‌زنند.) در این جمله، كه كمتر كسی ممكن است نشنیده باشدش، حقیقت دردناكی نهفته است، نهفته كه نه، از فرط تكرار نامریی شده است، آن این‌كه: بازار كار و فعالیت معیشتی (یا غیر معیشتی) و مسئولیت اداره‌ی خانواده در دستان گاهی توانمند و گاه ناتوان مرد است و بس و اصلاً «مردم» بودن اعتبار و تشخص و هویتی است كه جامه‌ی آن را بر قامت پهلوانی مردان دوخته‌اند و زنان همچنان تنها زاینده و فزاینده‌ی جمعیت‌اند و نان‌خور مردان. (دوسه روز قبل، در قسمت پایانی سریال اشك‌ها و لبخند‌ها [ساخته شدن این سریال جذّاب و طنّاز توسط كارگردانی كه دائماً با ماورا و ماوراییان سروكار دارد خیلی عجیب است.] تازه‌عروسی كه تحصیلات دانشگاهی دارد در رشته‌ی ستاره‌شناسی، به همسر ِ یك‌لاقبای آسمان‌جُل و بی‌هنرش می‌گوید: یعنی اگه شب اومدی خونه و دیدی كه من همه‌ی وقتم رو صرف نگاه كردن به ستاره‌ها كرده‌ام و شام درست نكرده‌ام عصبانی نمی‌شی؟!») شرم‌آور است، واقعاً شرم‌آور است!
.

.خانواده‌ی ايرانی در كتاب درسی


حرف، در مورد قشری‌ها و سنتی‌ها نیست، كه ادعایی ندارند (برعكس، پا می‌فشرند بر «بنده‌منزل» و «آشپزخونه (یعنی همسرشان)») حرف درمورد كسانی‌ست كه خیال می‌كنند قبول داشتن حقوق زنان و احترام گذاشتن به این حقوق و –اولی‌تر- اقدام در جهت برابری حقوق این دو جنس خلاصه می‌شود در همكاری در انجام كارهای خانه. جمله‌ی طلایی، رهایی‌بخش و وجدان‌آسوده‌كن ِ «من توی كارای خونه به خانومم كمك می‌كنم!» ناظر بر همین عقیده است. از این «خانومم» نفرت‌انگیز كه بگذریم ( يك لقب رياكارانه، انگار آدم نیست و یك موقعیت مكانی است كه باید به آن اشاره كرد، مثل: اینی كه اینجا وایساده!) اغلب این آقایان راست هم می‌گویند، یعنی در انجام كارهای خانه به همسرشان كمك می‌كنند، اما نكته‌ی كلیدی اینجاست كه چرا ما مردها خیال می‌كنیم انجام كارهای خانه وظیفه‌ی همسر ماست و ما، در بهترین و فهیمانه‌ترین و بیناترین حالت، باید در انجام این «وظیفه» به او «كمك» كنیم و فخر هم بفروشیم؟ این وظیفه (در كنار وظیفه‌ی مادری كردن* و تربیت بچه) بر گردن ِ زن گذاشته شده و كار بیرون از خانه وظیفه‌ی خطیر مرد و پُرواضح است كه آن‌كه دارد كار می‌كند و در اجتماع رفت‌وآمد می‌كند و عقل و مغز و اعصابش با مردم و ابزار كار ارتباط و كشاكش دارد باتجربه‌تر، ورزیده‌تر، مفیدتر (با قید یك احتیاط، فهیم‌تر) و منطقاً از دنیای باورهای جاهلانه و خرافی دورتر خواهد بود. (این‌كه چرا نیروی كار بیرون از خانه‌ی ما، همچون خانه‌نشین‌های بطالت‌گذر، گوش شنوای قوی‌یی دارند برای شنیدن عقاید جاهلانه و خرافی، از عجایب است.)
اما، نه برادر، این‌طوری فقط وجدان چُرتی و گاه بیدار خودمان را التیام می‌دهیم و الّا با شُستن چند تكه ظرف و كشیدن جاروبرقی (كه اغلب با شكستن لیوان و نق‌زدن برای گیر كردن ِ سیم جاروبرقی همراه است) تغییری در وضعیت زنان پیش نمی‌آید و زنان نباید چشم امید به دستان ورزیده‌ی ما مردان داشته باشند. نه، از این آتش آبی برای شمایان گرم نمی‌شود.
این، به یك چوب راندنِ همه‌ی مردان نه عادلانه است و نه واقعیت دارد. مردانِ نه‌چندان پُرشماری در كار دشوار و خطرناك زنان برای دستیابی به حقوقشان آن‌ها را همرای می‌كنند و گاه از آنان جلو می‌زنند و زنان نه‌چندان كم‌شُماری هم هستند كه اگر دست به هیچ كاری نزنند زیان كم‌تری به همجنس‌های خودشان می‌رسانند. (به‌یاد داریم كه در رأی‌گیری برای لایحه‌ی ضدزن ِ «حمایت از خانواده»‌كه ازدواج مردان متأهل با زن یا زنانی دیگر را بدون اجازه از همسر اول** قانونی می‌كرد، چند تن از نمایندگان زن رأی موافق دادند.)

پی‌نوشت: وضعیت زنان مجرد ماهیتاً با متأهل‌ها یكی است. آن‌ها با برادر یا پدر (ویا هردو و اگر نبودند عمو و دایی كه هست و اگر آن‌ها هم نبودند بالاخره مردی پیدا خواهد شد برای «مهار» آن‌ها) سروكلّه می‌زنند و مردان ِ مَحْرَم ِ اطراف زنان مجرد بی‌رحم‌ترند، چراكه مسئولیت خطیر عفیف نگه داشتن آن‌ها نیز بر گردن‌شان است، اما مردان متأهل دست‌كم به خاطر چشمداشتی كه به «خدمات جنسی» از همسرشان دارند گاهی بی‌سروصدا جاروبرقی می‌زنند و مراقب‌اند كه ظرفی نشكنند!

نكته: چند سال قبل برنامه‌ای در رادیو پخش می‌شد (شاید هنوز هم پخش می‌شود) به‌نام «خانه و خانواده». تیتراژ این برنامه این‌طور بود: موسیقی متن، صدای زنی كه می‌گفت «خانه وُ...» بعد صدای مردی می‌آمد و با هم می‌گفتند «خانواده» نگاه ایدئولوژیك بسیار آشكار است، كه می‌گوید جایگاه زن كجاست و جایگاه مرد كجا.


* اغلبِ ما آدم‌ها، رفتار هریك ازهمنوعان‌مان راكه نمی‌پسندیم «حیوان» می‌دانیم‌اش، غافل از این‌كه جنس ِ نَر ِ اسب دریایی ِ نیم‌وجبی (با اسب آبی غول‌پیكر اشتباه نشود) یعنی یكی از همین «حیوان»ها، در دوره‌یی از باروری جنین، آن را در شكم خود نگه می‌دارد و در باروری محصول مشترك‌شان، در وظیفه‌ی واقعی جنس ماده، نقشی عملی و واقعی به‌عهده می‌گیرد.

** این‌هم یك شوخی دیگر! مردانِ زن‌دار، زن دوم و سوم‌شان را بدون اجازه‌ی همسر اول می‌گیرند و آب از آب هم تكان نمی‌خورد.

سه‌شنبه

مُردن به قطره (در باب فیلم «اعتصاب غذا»، بابی سندز و آن 9 نفر)

«فیلمی راجع‌به بابی سندز» این توضیح و پیش‌آگاهی تا چه میزان در دل شنونده جاذبه‌ای برای دیدن فیلم می‌آفریند؟ و تا چه میزان دافعه؟
برای مای سیاست‌زده و سیاست‌گریز و سیاست‌باخته، این توضیح –به‌زعم نگارنده- یادآور فیلم‌های شعاری و انقلابی‌ست راجع‌به چهره‌های شاخص و برجسته‌ی سیاسی در برهه‌ای تاریخی، كه در دل كمتر كسی شوق دیدن می‌آفریند، فیلم‌هایی با جانبداری تندوتیز از یك ایدئولوژی و یا تاختن به ایدئولوژی رقیب.
خوش‌تر آن است كه مخاطبِ این پیش‌آگاهی، به پیش‌فرض‌هاش بی‌اعتنا باشد و به‌پای دیدن این فیلم بنشیند تا با دیدنِ آن شاهد باشد كه چه‌طور می‌تواند فیلمی ساخته شود راجع‌به یك چهره‌ای انقلابی كه دست به كاری بسیار بزرگ زد (هرچند دلیل و انگیزه‌ی رفتن به استقبال این كار بزرگ و رنج بزرگ -كه لحظه‌به‌لحظه تحمل این رنج فرساینده محتاج ِ حفظ كردن انگیزه‌ای بسیار بزرگ و قوی است- به‌فرجام مطلوب نرسید و حكومت انگلیس هنوز آن‌ها را مشتی تروریست می‌داند و هنوز معتقد است كه در انگلیس زندانی سیاسی وجود ندارد*).
.
بابي سندز
.
ما، سال‌ها قبل (1981/1360)، نام بابی سندز را بسیار شنیدیم، بسیار بسیار، خیابانی در جایی بخصوص (جنب سفارت انگلیس) به‌نامش داریم، عكس و پوستر بسیاری در آن سال‌ها از او چاپ شد و نصب شد و ما دیدیم، در سخنرانی‌های آتشین، از هر ایدئولوژی، بارها نامش در كلام سخنران آمد، فیلم‌های بسیاری با محوریت مبارزان ایرلندی نشانمان دادند، شعر برایش سرودند**، و پس ‌از آن دیگر نامش را ندیدیم و نشنیدیم و نخواندیم مگر چندباری كه خیرش به عده‌ای می‌رسید. اما در آن سال‌ها، در آن سال‌های پرشور، حتا یك‌بار یك نفر نیامد بگوید كه بابی سندز در این كار بسیار بزرگ تنها نبوده*** و 9 نفر دیگر نیز همچون او دست به این كار بزرگ زدند و جان آن‌ها نیز به‌اندازه‌ی جان بابی ارزش و اهمیت داشته و آن‌ها هم مثل بابی در حفظ انگیزه‌ی خود در مدت اعتصاب‌غذا احتیاج به نیرویی بسیار زیاد داشتند، در مدتی كه لحظه‌به‌لحظه نیروی حیات خود را از دست می‌دادند، نیروی جسمی و نیروی روانی و نیروی حفظ تصمیمی چالش‌برانگیزشان را. رشته‌كوه قلّه می‌خواهد و مبارزه، قهرمان. شاید یك قهرمان مؤثرتر از چند قهرمان بود، شاید، و عدالت تاریخی مورد ادعا و مورد تأكید و تأیید همگان، همیشه خواهان ندارد! البته ارزش و اهمیت بابی سندز به‌عنوان شروع‌كننده‌یی كه تا آخر ایستاد (قبل از او چند نفر شروع كرده بودند اما در میانه‌ی را پا پَس كشیده بودند.) ارزش و اهمیت یكّه و یگانه‌ای دارد، اما این ارزش ویژه نباید باعث نادیده گرفتن سایرین باشد، كسانی كه كارشان به اندازه‌ی كار او اهمیت داشته و ادامه‌ی پروژه‌ی اعتصاب‌غذا باعث استحكام و تأثیرگذاری بیشتر كار بابی سندز شده است.
.


اعتصاب‌غذا از نمای اول و سكانس اول به مای تماشاگر می‌گوید كه برای فهم و شعور و درك ما از مدیوم سینما و اثر هنری و زیبایی‌شناسی ارزش و احترام قائل است و با زیاده‌گویی و عریان‌گویی قصد ندارد چیزی را حالی ِ ما بكند.
فیلم خشونت‌آمیز است، صحنه‌های شكنجه‌ی بسیاربسیار وحشیانه‌ی مأموران زندان عمیقاً تأثیرگذار است و با دیدن این شكنجه‌های تكان‌دهنده است كه مقاومت مبارزان چشم‌گیرتر و بزرگ‌تر می‌شود. این زندان انتهای جهان است، مگر در رؤیای بابی در پایانی فیلم كه در نوجوانی‌اش سر از جایی درمی‌آورد كه قبلاً گفته زیباترین جای ایرلند است و چهره‌ی رضایت‌مند او –آخرین نمایی كه او هنوز زنده است (كه در واقعیت مقارن است با ساعت یك و هفده دقیقه‌ی بامداد پنجم مِی 1981)- می‌گوید كه از كرده‌ی خود راضی بوده، حتا وقتی نشان چندانی از حیات در او دیده نمی‌شود) این زندان بسیار پُررعب و وحشت است (چه در سكوت‌های زیادش، چه در صداهای پژواك‌دارَش) و در آن مأمورانی كار می‌كنند كه آرامش‌بخش‌ترین لحظه‌شان موقعی است كه دارند دست‌های زخمی‌شان از كتك‌زدن زندانی‌ها را در آب ولرم استراحت می‌دهند.

.

.پدر مورَن (ليام كانينگهام) و بابي (مايكل فاسبندر)
.
.
.استيو مك‌كويين - كارگردان

.
برای سكانس گفت‌وگوی بسیار مفصل بابی و كشیش در دوسوی میز، كارگردان فیلم – استیو مك‌كویین- حتماً در مرحله‌ی نوشتن فیلمنامه باید نقشه‌ی بسیار خوبی براش كشیده باشد تا پای چنین خطری برود. فیلمی 96 دقیقه‌ای كه23 دقیق‌ی آن گفت‌وگویی دونفره است (نمای اول این سكانس 17 دقیقه طول می‌كشد.) این گفت‌وگوی ظاهراً آرام، درونی بسیار پرالتهاب دارد. بابی برنامه‌اش را برای اعتصاب‌غذای نامحدود و بازگشت‌ناپذیر اعلام می‌كند و كشیش نیز، همچنان كه انتظار می‌رود، سعی می‌كند از هر راهی كه ممكن است عقیده‌ی او را عوض كند، این ناشی از تفاوت بسیار عمیق دیدگاه این‌دو است كه هر دو به دنبال یك هدف‌اند، «هردو كاتولیك هستیم و هردو جمهوری‌خواه» ‌اما، راه این كجا و راه آن كجا!

بعدازتحریر: تهیه‌كننده اعتصاب‌غذا شبكه‌ی چهار تلویزیون دولتی انگلیس است، یعنی شبكه چهار تلویزیون دشمن بابی سندز، باور كنيد!
.

سه تن از رفتگان در اعتصاب غذا: بابي سندر، پتسي اوهارا، جو مك‌دانل


این هم نام و نشان 10نفر رفتگانِ در اعتصاب‌غذا و اطلاعات اولیه راجع‌به اعتصابشان (با سپاس از دوست نازنینم رامین مستقیم كه این اطلاعات را برایم دست‌وپا كرد.)


strike are as follows
Name Strike started Date of death Length of strike
Bobby Sands 1 March 5 May 66 days
Francis Hughes 15 March 12 May 59 days
Raymond McCreesh 22 March 21 May 61 days
Patsy O’Hara 22 March 21 May 61 days
Joe McDonnell 8 May 8 July 61 days
Martin Hurson 28 May 13 July 46 days
Kevin Lynch 23 May 1 August 71 days
Kieran Doherty 22 May 2 August 73 days
Thomas McElwee 8 June 8 August 62 days
Michael Devine 22 June 20 August 60 days

* ادعایی كه چندان بی‌راه نیست، از آنان اعمال تروریستی زیادی سر زده كه در جنگی نابرابر حق خودشان دانسته‌اند برای احقاق حقشان. صدای مارگارت تاچر در فیلم شنیده می‌شود كه: «ما موافق نیستیم كه حقوق سیاسی وجود دارد!» و «چیزی به‌نام جنایت سیاسی و بمب‌گذاری سیاسی و خشونت سیاسی وجود ندارد، تنها جنایت و بمب‌گذاری و خشونت وجود دارد!»

** شهادت شمع
(برای بابی ساندز)
قطره قطره مُردن
و شب جمع را به سحر آوردن
خاموشانه زیستن
روشنانه مردن
مردن با لبخند
و پایان بخشیدن به دودِ تردیدی تاریخی
«بودن یا نبودن»؟
سیاوُش كسرایی

*** این «حتا یك بار» ‌اغراق و مبالغه است، من به‌طور قطع نمی‌توانم چنین ادعایی بكنم اما این‌طور به‌نظرم می‌آید.

پنجشنبه

عشق، پیش از هردو (درباب «پیش از طلوع» و «پیش از غروب»، آثار ریچارد لینك‌لِی‌تر)


چه چیزی پیش از طلوع(1995) و پیش از غروب(2004) را سر ِپا نگه می‌دارد و جذابش می‌كند؟ كدام عامل؟ این‌دو كه نه قصه‌ی متعارفی دارند و نه تعلیقی و نه پیچشی در قصه و نه خمی و چمی. فیلم سر ِسوزنی شبیه به آثار كلاسیك نیست (هرچند از آن مایه می‌گیرد.)، حتا شبیه فیلم‌های مدرن، از دستی كه گدار می‌ساخت یا گاس ون‌سنت و هال هارتلی می‌سازند. پس، راز ماندگاریش در چیست؟ آیا این راز در دل این دو فیلم است یا در دل ِ تماشاگرانش؟
می‌دانید اگر كسی فیلمنامه‌ی پیش از طلوع را پیش -مثلاً- هیچكاك بزرگ می‌برد، هیچكاك به‌اش چه جوابی می‌داد؟ اشتباه است! او هیچ جوابی نمی‌داد، چون ده صفحه بیشتر نمی‌خواند و می‌انداختش كناری (البته به دلیلی كه خواهم گفت، یواشكی، دور از چشم همسرش –آلما ری‌وایل-، می‌خواند و در مسیر رفت‌وآمد آلما خانوم قرارش می‌داد تا او هم بخواند.)
واقعه‌ی پیش از طلوع (كه زمان وقوعش می‌توانست با پیش از غروب جابه‌جا شود، یعنی سلین باید پیش از غروب سوار قطار می‌شد.) به‌درستی به پیش از طلوع برده شده، چراكه طلوع ِ «چیزی» است، پاگرفتن یك رابطه و آغاز آنچه ده سال بعد ضرورت وقوعش را آشكار می‌كند: طلوع یك رابطه‌ی عاشقانه كه پایان زودهنگامش شیرینی آن‌را ماندگار كرد و ادامه داشتنش شاید زندگی سردی می‌ساخت، از آن دست كه جسی حالا دارد.
.

آدم و حوّا در اوج جواني، در كار ِ دميدن شيپور حيات بشري در كام يكديگر

حوّاي هوش‌ربا
كار از كار گذشت...

پیش از طلوع قصه‌ی پریان ناممكن است، قصه‌ی پریانی كه عمرشان كوتاه است، عصرهنگام تا صبح و یا، وقتی چون ققنوس در پیش از غروبی زندگی باز می‌یابند، چند ساعتی در بعداز ظهر. قصه‌ای كه همگان یا تجربه‌اش كرده‌اند ویا اگر ساعتی و ساعاتی و روزی رابطه‌ای عاشقانه‌ی خواب‌گونه‌ای را نداشته‌اند، می‌شناسندش و گریزی ندارند كه پا بیرون بكشند از سرزمین پریان و به زندگی دلمرده و یأس‌آور اما واقعی بروند، همان‌طور كه آلیس ِ آلیس در سرزمین عجایب دست‌آخر به چنین واقعیت دلسرد كننده‌ای تن داد. شعری كه شاعر فقیر به پریان روی زمین می‌دهد ناظر بر همین شیرینی و ماندگاری عشق كوتاه است.
در پیش از غروب جسی شكسته‌تر شده، سلین هم از از شیرینی و جوانی پیش از طلوع فاصله گرفته، هرچند هنوز جادو می‌كند و گرمای زندگی را در كالبد هر مرده‌ای بدمد، كالبد نامیرا خواهد شد. شاید شكستگی جسی به‌خاطر تشكیل خانواده باشد و هنوز تازه بودن سلین به‌خاطر پرهیز از آن. این را كافكا هم حس كرده بود كه: حجله‌ی عاشقان گورستان عشق آن‌هاست.* و همراهی كافه‌داری كه می‌داند جسی پول شراب نسیه را نخواهد ‌آورد ناظر بر همین درك مشترك اما بی‌شباهت از عشق است، عشقی از دست رفته یا به‌دست نیامده، سوژه‌ای كه آدم‌ها را به هم نزدیك می‌كند و باعث می‌شود یك كاسب ضدكسب عمل كند. جسی سلین را نشان می‌دهد و می‌گوید كه امشب را با این پری‌روی است و پول شراب ندارد (و صدالبته نمی‌گوید كه همین الان سلین دارد دوتا گیلاس كِش می‌رود تا عیش‌شان كامل شود.) باید كافه‌چی زمخت اما حساس را ببینید تا بدانید عشق با این هیكل ِ نخراشیده چه می‌تواند بكند!
.


جسي پس از نُه سال به‌طور تصادفي/تقديري سلين را مي‌بيند و تمركزش را از دست مي‌دهد...

سلين در مركز توجه جسي.

پیش از... و پیش از... كهكشان حرف‌های عاشقانه است كه چه كامل، بی‌نقص و باوركردنی و دلنشین پیش می‌روند به‌سوی طلوع و غروب. راه رفتن‌های بی‌پایان در كوچه‌های وین و پاریس و گفت‌وگوهایی كه دست‌كم بخشی از آن در دل تك‌تكِ ما جوشیده و خوشبخت آن‌كس كه جوشش را به فَوَران واداشته و خاطره‌ای دارد محرك زندگی. البته در تاریخ سینما چندین فیلم می‌توان یافت كه كم یا زیاد بر گفت‌وگوی عاشقانه استوارند (مثل: داستان یك عشق اثر میكل‌آنجلو آنتونیونی- گفت‌وگو هنگام پیاده‌روی در خیابان‌ها، برخورد كوتاه اثر دیوید لین- گفت‌وگو در كافه و ایستگاه قطار، جنون تابستانی اثر دیوید لین- گفت‌وگو در كافه، خانه و محله، سفر در ایتالیا اثر روبرتو روسلینی- گفت‌وگو در جشن همگانی و در جاهای مختلف شهر، پل‌های مدیسن‌كانتی اثر كلینت ایستوود- گفت‌وگو در خانه و روی پل، عاشق شدن اثر اولو گروسبارد- گفت‌وگو در قطار و اینجا و آنجا، دو همسفر اثر استنلی دانن- گفت‌وگو توی ماشین در جاده، كه غیرعاشقانه شروع می‌شود ولی سر از عشق در می‌آورد و سرگیجه اثر هیچكاك- گفت‌وگو جاهای مختلف. كسی كه جادوی سرگیجه را ساخته باشد شك ندارم كه فیلمنامه‌ی هر دو پیش از... را با اشتهای زیاد می‌خواند.) اما هیچ‌یك مثل پیش از طلوع و پیش از غروب چنین كامل و بی‌نیاز از قصه‌های جنبی و حاشیه‌ای نبوده‌اند.
.
سلين ترانه‌ي ساخته‌ي خودش (ژولي دلپي) را مي‌خواند، بعد رقص نينا سيمون را اجرا مي‌كند و هوش از سر خودش و جسي مي‌رود.
جسي ِ مدهوش به فكر ماندن است.

عاشق شدن، رویداد، حادثه و واقعه‌ست كه «لحظه‌»ی وقوع ندارد. غیر از سعید دایی جان ناپلئون كه در شروع این داستان «لحظه‌»ی عاشق شدنش را اعلام كرد، كسی نمی‌تواند «لحظه»‌ی عاشق شدنش را مشخص كند، اما این واقعه -عشق شدن- در پیش از طلوع نه تنها قابل تشخیص كه قابل رؤیت است، آن را در همشنیدن در اتاقك پخش موسیقی «می‌توان دید»، عاشق شدن‌شان را. در تاریخ سینما چنین لحظه‌ای را بعید است بتوان سراغ گرفت.
نُه سال غبطه‌ی عشق ازدست‌رفته را خوردن چنان جسی را به‌هم ریخته كه مدام پی ِ بهانه‌ای جدا شدنش از سلین را به تأخیر می‌اندازد و انگار به سرش زده كه وقتی سلین یادآور می‌شود كه پروازش را از دست خواهد داد با خونسردی و اطمینان می‌گوید: می‌دونم!
شاید می‌خواهد با ماندن در كنار سلین شكستگی چهره‌اش را بیشتر كند. آیا نمی‌داندكه با رفتنش است كه این عشق پایدار می‌ماند؟

* فرانتس كافكا- نامه‌هایی به میلنا –ترجمه‌ی سیاوش جمادی، 1378، ص6

پورنوگرافی و وقاحت نگاری

سر زدن به كتاب­های قدیمی گاهی سودمند است و گاه خیلی سودمند. در مزمزه كردن این كتاب­ها چشمم افتاد به گاهنامه­ی «جُنگ الفبا» كه زنده­یاد غلامحسین ساعدی در دهه­ی 1350 در می­آورد. در جلد دو (1352) مطلبی هست به­نام «پورنوگرافی و وقاحت­نگاری» به­قلم دی. اچ. لارنس به­ترجمه­ی بهاءالدین خرمشاهی، كه بسیار خوب ترجمه شده، منظورم متن فارسی آن است، نه مقایسه­ی ترجمه با متن اصلی، كه كار من نیست.
.

نگاه ریشخندآمیز، شوخ­طبع و رندانه‌ی دی. اچ. لارنس به عقیده‌ها و باورهای عامیانه و غیرعامیانه در مورد سكس و پورنوگرافی و سكسی­نویسی و سرشاخ شدنش با موضع­گیری مصلحان جامعه، با انتخاب مناسب واژه­های آقای خرمشاهی بسیار متناسب است و خوب و حتا خیلی خوب از آب در آمده و بسیار خواندنی­ست. آقای خرمشاهی در جوانی كارهای مفیدتر و ماندنی­تری كردند تا در میانسالی و بالاتر. نقد بسیار مهم، جدی و چالش­برانگیز­شان بر حافظ ِ شاملو (حافظ شیراز) در جلد شش همین «جنگ الفبا» (1356) در آمد و ترجمه­ی داستان­های میگل د اونامونو هم مال همین دوره است.
«پورنوگرافی و وقاحت­نگاری» مقاله­یی­ست بسیار خواندنی و جذاب، و با این­كه سال­ها از نوشتن آن می­گذرد (در دهه­ی 1920 نوشته شده است، باورتان بشود!) هنوز تازه و جدل­برانگیز است و آه از نهاد اخلاق­گرایان در می­آورد. مطلب حمله­ی تندی­ست به معیارهای اخلاقی ِ قلابی جامعه، به باورهای عقب مانده­ی تربیت جنسی و به هدایت نوجوانان و جوانان از سوی اولیاشان به طرف پرت­گاهی كه ظاهر آبرومندی دارد اما نتیجه­ی فاجعه­آمیز ِ درونی آن برای بچه­ها غیرقابل جبران است. نخواندن این مقاله خسران نعمت خواهد بود!مقاله‌ی یادشده را از اینجا می­توانید بردارید.