ساختن فيلمي تا اين حد سطحي و گسستهازهم جفايي نابخشودني بود در حق ِ «هزارپيشه»ي بزرگ و بوكوفسكيِ بزرگ. «هزارپيشه» در ماهيت خود (در مضمون و در فرم) محتاج گسستگي است، كه داردش، اين در سرشت آن است، اما اين گسستگي وقتي ميخواهد به فيلم منتقل شود ازهم ميپاشد.
يك اثر هنري وقتي بخواهد از يك شاخهي هنري (ادبيات) به شاخهي ديگري (سينما) برود، فُرمش تغيير ميكند، يا كه بايد بكند، اما كارگردان كماستعداد، يا شايد بياستعداد، بيتوجه به اين اصل ظريف و بسيار مرئي جاهايي از قصهي پارهپارهي «هزارپيشه» را برداشته، برده در فيلمي كه نه زمانش زمان قصه است، نه شهرش (كه در اين داستان حفظ ايندو ضروري بود.)، نه يكدستي دروني آن، و مهمتر از همه نه استحكامي كه در بطن ِ ظاهر نامستحكماش دارد.
تئوري هيچكاك در استفاده از منابع ادبي براي ساختن فيلم نهتنها هنوز معتبر است كه بهگمانم اين اعتبار را همچنان حفظ كند.
هيچكاك معتقد بود كه از روي آثار بزرگ ادبي نميتوان فيلمهاي ارزشمندي ساخت، و خود در دستمايه قرار دادن ادبيات براي فيلم، همين تئوري را مبنا و معيار قرار داد و با استفاده از رمانها و داستانهاي عامهپسند و نهچندان با ارزش فيلمهاي بزرگ و ارزشمندي ساخت. «ربكا»ي اثيري و «پرندگان» بينقص هردو از داستانهاي دافنه دوموريه است، نويسندهي متوسطاعتبار انگليسي، «سرگيجه»ي بيمانند و شمايلشده، از بوالو و نارسژاك، دو پليسينويس گمنام كه به اعتبار همين «سرگيجه»ي هيچكاك شهرتي بههم زدند. حتا وقتي سراغ نويسندهيي بزرگ و شناختهشده ميرود، مثل جوزف كنراد (خرابكاري) و يا پاتريشيا هاياسميت (بيگانگان در قطار) آثار كمتر مشهور و حتا كمارزش آنها را برميدارد. بماند كه داستانهاي هاياسميت «خورَند» سينما است. (حدود نيمي از 52 فيلم هيچكاك براساس داستان يا رمان ساخته شده است.)
تئوري هيچكاك وقتي استحكام خود را بهتر نشان ميدهد كه ببينيم فيلمهايي كه از روي آثار بزرگ ادبي ساخته شدهاند، چه از آب در آمدهاند. نگاه كنيم به «يوليسز» (اوليس) كه براساس رمان بُتشدهي جيمزجويس ساخته شده. از اين فيلم حتا در حد نام بردن در كتابهاي سينمايي و فرهگهاي فيلم هم ياد نميشود، مگر جايي كه خواسته باشند شكست خوردن اين فيلم در ساخته شدن از روي اثر بزرگ جويس را اعلام كنند. يا «عشق سوان» فولكر شلوندورف كه از روي بخش عشق سوان از اثر بزرگ پروست در «در جستوجوي زمان گمشده» (يا "ازدست رفته") ساخته شده است، يك فيلم عشقي پيشپا افتاده (بله، پيشپا افتاده)، فاقد ظرافتهاي بيمانند ادبي در اثر اصلي، كه اين كاملاً طبيعي است، غيرطبيعي انتخاب اين متن بوده براي ساختن فيلم. وضعيت داستايهفسكي در اين ميان كمي بهتر از ديگران است، مثلاً «برادران كارامازوف»اش را كه ريچارد بروكس ساخته البته فيلم قابل قبول و خوبي است بهشرطي كه رمان را نخوانده باشيد،... اصلاً اشكال همينجاست، در تفاوت تأويلها و تعبيرها، تفاوت برداشت منِ خواننده با برداشت كارگردان كه انتظار دارد برداشت او را بپذيريم، حتا اگر كارگردان بسيار بزرگي مثل «لوييس بونوئل» باشد، كه بخت با ماركز يار بود (و با ما ناسازگار) كه پس از 25 سال مقاومت كردن (گفته بود اجازه نخواهد داد از روي «صد سال تنهايي» فيلم ساخته شود، چرا كه ميخواهد هر خواننده برداشت خودش را از داستان داشته باشد. اين حرف با اينكه بسيار ساده و تكراري بهنظر ميرسد اما كاملاً درست است، اصل موضوع همين است.) ،دستِ آخر به بونوئلِ بزرگ اجازه داد تا از روي اين داستان فيلم بسازد، كه... بونوئل مُرد ( "فوت شد" و "درگذشت" در ذات خود مفهوم بازگشت به سوي خدا و باورهاي ديني دارد، و براي آدم بيدين و ايماني مثل بونوئل "مُرد" مناسبتر است.)ماركز البته سختگيري نسبي را در مورد «صد سال تنهايي» دارد والّا در چند مورد از آثارش سهلگير است. مهمترينش «گزارش يك مرگ» (وقايعنگاري يك جنايت از پيش اعلام شده)، داستان تقديري و نوبلبردهي ماركز، مشهورترين مورد است كه در دستان «فرانچسكو رُزي»ِ بزرگ نيز تبديل به فيلمي شد كه انتظارش نميرفت، فيلمي كه در كارنامه پُربار رُزي توجهي را جلب نميكند. حتا حضور جانماريا ولونتهي نازنين و پسر آلن دلون هم تأثيرگذار نبود (ميگويم پسر آلن دلون و نه آنتوني دلون، چرا كه اين پسر در سينما چيزي نشد، پس همان بهتر كه از اعتبار پدرش براش حاتمبخشي كنيم. همه كه «ژان رنوار» بزرگ نميشوند كه اعتبارش در سينما اگر از اعتبار پدرش در نقاشي بيشتر نباشد [كه هست]، كمتر هم نيست.)

در برنامههاي چندگانهاي كه سالهاست از تلويزيون پخش ميشود، و در آن فيلمي (حالا تكهپاره و نصفهنيمه!) نمايش ميدهند و به بهانهي آن عرصه براي عرضهي سواد و معلومات وسيع، اما كم عمق مهمان و ميزبان فراهم ميآيد، پيش از نمايش فيلم جابهجا نماهاي فيلمي كه هنوز نديدهايم نمايش داده ميشود، آنهم نه جاهاي بيخاصيت و غيردراماتيك، بلكه جاهايي كه گرهگشايي است و نتيجه دادنِ يك تعليق. طراح يا كارگردان اين برنامهها (كه نميدانم با عنصر «لذت بردن از ديدن فيلم» آشنا هستند يا نه) پس از برچيدن اسباب لذت بردن از ديدن فيلمي كه قرار است مقدار زيادي از آن را نمايش دهند، با گشادهرويي اعلام ميكنند «حالا توجه شما را به تيزر اين فيلم جلب ميكنم!» تازه به همين هم اكتفا نميكنند و با اين تصور كه ممكن است عدهاي از بينندگان تيرهروز قصهي فيلم را درست متوجه نشده باشند، خلاصهاي از آن را تعريف ميكنند! عجبا! عجبا! حيرتا! حيرتا!
پخش «دو قدم مانده به صبح» تازه شروع شده بود كه چند نفر از دوستانم از اجراي بسيار جذاب و حرفهاي بسيار شنيدنيِ محمد صالحعلاء گفتند، وقتي اين تعريف و ستايش را از چند نفر ديگر هم شنيدم، كنجكاو شدم برنامه را ببينم، و ديدم. راستش همانجا بود كه دوباره يادِ آن سربازِ پُراحساس افتادم، همو كه لب بالاش كوتاه بود و وقتي دهانش بسته بود انگار داشت لبخند ميزد و گاهي هم انگار داشت به ريش آدم ميخنديد. من ندانستم كه چه چيز اجراي صالحعلاء و كدام حرفهاي شنيدنيش اينگونه دوستان من را به وجد آورده، و وقتي يك نفر ديگر هم از اين حرفها و اجرا تعريف كرد، قرعه به نام او افتاد كه بهش بتوپم كه، واقعاً اين يعني اجراي خوب و حرفهاي شنيدني؟ زندگي روزمرهي ما(حتا زبان رسمي و غير رسمي و مكتوب و غير مكتوب ديروز و امروز ما) انباشته است از گفتن و شنيدن مقدار بسيار زيادي تعارفهاي قلابي و توخالي، لفاظيها و زبانريزيهاي رياكارانه، رندانه و كاسبكارانه، آيا حرفها و تكهكلامهاي تكراري و خيلي زود كهنهشدهي محمد صالحعلاء غير از اين است؟ وقتي يكي از مهمانهاي –طبق معمول گرامي- برنامه به صالحعلاء گفت: وقتي شما ميگي «بينندگان جان» جيگر من حال مياد!... شايد واقعاً جيگر ايشان حال آمده باشد، و شايد اين هم يك نمونهي ديگري از تعارفهاي متداول، قلابي و توخالي باشد، هرچه هست... شما را به هركه دوستش داريد –غير از اين «بينندگان جان»- دست برداريد از اين رنگكاري و نقاشي كردن!
نگارنده بر اين عقيده است كه نه در محاورهنويسي بايد راه افراط رفت، نه در رسمينويسي. (براي مقابل محاورهنويسي اصطلاح دقيقي نميشناسم، پس به همين «رسمينويسي» اكتفا ميكنم.) گاه در گفتوگويي كه محاوره نوشته شده ميتوان كلامي يافت رسمي، و گاه در گفتوگويي رسمي كلامي محاوره. بحث نگارنده دربارهي دومي است.وقتي «صادق هدايت» در «بوفكور» گفت: «شب پاورچين پاورچين ميرفت» بهقدري اين «پاورچين» خوب جا افتاد كه ديگر از نظر بسياري گم شد كه آن در اصل پابرچين است، و چه خوب جا افتاد و كار كرد، و نيز ميتوان در «بهطور كلي در چارچوب اين بحث...» چارچوب را محاوره گرفت، چرا كه چهارچوب مربوط است به موضوعي كه در واقع از «چهارچوب» (چهارچوبِ در يا پنجره، مثلاً) صحبت است، اما كلمهيي كه بهنظر ميرسد در متن رسمي بهشدت از بهكار گيري آن گريزانند «شيطون» است. ميگويند «اين بچه شيطان است!» مراد گوينده البته اين نيست كه اين بچه «يك شيطان» است و از او كارهاي اهريمني سر ميزند، (يا شايد «بچهي شيطان» است و «شيطانزاده») بلكه منظورشان اين است كه اين بچه آرام و قرار ندارد و اذيت ميكند و دستِ بالا بچهي تُخسي است. حال اگر عصاي احتياط را كنار بگذاريم و از اتهام سهلانگاري و حتا بيسواد بهحساب آمدن نترسيم و قواعد دستوپا گير را كنار بگذاريم و بگوييم "اين بچه شيطون است» چه پيش خواهد آمد غير از اين كه مفهوم بهدرستي منتقل خواهد شد و موضوعي زميني و مادي جنبه ماورايي و متافيزيكي به خود نخواهد گرفت؟ مگر «پاورچين» خوش ننشست؟ يا اگر پاورچين نبود نميشد از «شيطون» شروع كرد م يا همان «چارچوب» را پي گرفت؟
و يا كارگران خانوادگي خشتمال كه فقط در فصل گرما كار دارند، كاري كشنده، يا زنان قاليباف يزدي و يا مهمتر از همه، موضوع سنديكاي كارگري و برابري كه براي سنديكا تراشيدهاند [انجمن صنفي] كه منجر به تراشيده شدن خود سنديكا نيز شده است.) دستكم يك خسته نباشيد ميطلبد، خسته نباشيد واقعي، نه از آنهايي كه – بهقول كريم امامي- روزي صد بار به اينوآن ميگوييم، بياينكه موردي داشته باشد.