اشارهای چند به موضوع فیلم ضروری است، گو اینكه در سالهای پس از انقلاب دستكم دو بار این فیلم از تلویزیون ایران پخش شده است كه هر بار بهفراخور منافع تصمیم گیرندگان وقت جاهایی سانسور شده است.
هنری هشتم پادشاه انگلستان با فتوای پاپ توانسته است با بیوهی برادرش، كاترین، ازدواج كند، اما حالا كه معلوم شده ملكه نازا است و نگاه شاه از كاترین بهسوی «آن بولین» زیباروی چرخیده، میخواهد كاترین را طلاق بدهد تا با آن ازدواج كند، اما چنین چیزی ممكن نیست. پاپ باید فتوای قبلی خود را باطل اعلام كند و آن رابا فتوای جدید عوض كند كه او این كار را نخواهد كرد. كار گره میخورد و شاه دستبهدامن صدراعظم تازهمنصوب خود –توماس مور- میشود كه به اعتراف دوست و دشمن مردیست درستكار، متدین، راستگو و سالم. مور زیربار این خواستهی شاه نمیرود و دلیل او فقط غیرشرعی بودن نیست –كه این البته بهقدر دلیل دیگر و شاید بیش از آن برایش اهمیت دارد.
شاه پاپ را دور میزند (با دادن صدهزار پوند به عالیمقامان كلیسا از آنها میخواهد كه از واتیكان مستقل شوند و او را مقام عالی كلیسا اعلام كنند... كار به خوبی و خوشی تمام میشود و شاه با آن بولین ازدواج میكند و همهی مردم انگلستان ازنو سوگند وفاداری یاد میكنند كه ازدواج شاه مورد تأیید آنهاست، همهی مردم انگلستان مگر تامس مور. مور نه تأیید میكند نه تكذیب، فقط سكوت میكند و زنده ماندن خود را در گرو حفظ همین سكوت میداند، دانستهای بهجا، اما شاه نمیتواند عدم رضایت او را تحمل كند، پس كاری میكند كه همهی قادران مطلق میكنند...
وُلزی (مردی خودفروخته درعینحال جاهطلب و مغرور، صدراعظمی كه مور جانشین او میشود) در یكی از درخشانترین گفتوگوهای دراماتیك تاریخ سینما، برای متقاعد كردن مور به همكاری در تغییر عقدهی پاپ وارد گفتوگویی میشود كه استدلال و منطق حرفش، بهاندازهی نظر مور (كه ضد عقیدهی اوست) قوی و مستدل است. نگاه عافیتطلبانه و منفعتجویانهی وُلزی در برابر نگاه اصولگرایانهی مور (این اصولگرایی با اصولگرایی آشنای سالهای اخیر اشتباه نشود، اصلا نشود) كه همراه با یكپهلویی دوراندیشانهایست بهخوبی پیداست.
مور: وقتی سیاستمداران وجدانشان را بهخاطر وظایفشان نسبت به مردم فراموش میكنند، كشور را از راههای میانبر به هرجومرج میرسانند.
.
وُلزی، كه دیگر بهدرد شاه نمیخورد، خطاب به دوك نورفورك، كه آمده است تا نشان طلای صدارتاعظمایی را از او بگیرد و ببرد برای مور چنین میگوید:
وُلزی: آنطور كه به پادشاه خدمت كردهام به خداوند خدمت نكردهام. اگر اینجا بمیرم خداوند مرا نخواهد بخشید.
پادشاه كه همهی راهها را برای متقاعد كردن مور بینتیجه دیده خود اقدام به حرفزدن با او میكند تا دیگر راه گریزی نداشته باشد، كه این توهم او باعث میشود مور را بهتر بشناسد. مور همچنان فتوا را مانع تحقق خواستهی شاه میداند.
مور: فتوای پاپ!
شاه: فتوا مبهم بوده!
مور: عالیجناب من در این مورد فاقد صلاحیتام. بهعقیدهی من مراجع روحانی باید در این مورد اظهار نظر كنند.
شاه: توماس... توماس... حتماً پاپ باید به ما بگوید گناهمان چیست؟
مور: دراینصورت پادشاه چه نیازی به موافقت خدمتگزار دارند؟
شاه: چون تو درستكاری و مهمتر اینكه مردم درستكاری تو را پذیرفتهاند!
.
.
لیدی آلیس (همسر مور): بازداشتش كن!
مور: برای چی؟
آلیس: او خطرناك است!
ویل روپرت (داماد آیندهی مور كه دشمن كلیسا است): بهنظر من او جاسوس است!
مارگارت (دختر مور): او مرد بدی است!
مور: بد بودن خلاف قانون نیست.
روپرت: خلاف خدا كه هست!
مور: پس خداوند بازداشتش خواهد كرد.
آلیس: تا حرفهایت تمام شود او رفته است.
مور: میتواند هر جا كه میخواهد برود تا وقتی كه قانون را نقض نكرده باشد.
روپرت: بنابر این اجازه میدهید كه شیطان از قانون بهرهمند بشود؟
مور: بله. تو چهكار میكردی؟ برای گرفتن شیطان قانون را زیر پا میگذاشتی؟
روپرت: بله، برای این كار قوانین انگلستان را نقض میكردم.
مور: خب، وقتی همهی قوانین نقض شدند و شیطان برگشت سراغ تو به كجا پناه میبری روپرت؟ همهی قوانین كه نقض شدهاند. این كشور پر است از قانون، قوانین تشریفاتی، نه قوانین الاهی. اگر این قوانین نقض شوند و اگر تو این كار را بكنی فكر میكنی بشود در هرجومرجی كه بعد ایجاد میشود سر پا ماند؟ بله، من برای حقانیت خود اجازه میدهم شیطان از قانون بهرهمند بشود.
.
كرامول (دشمن خونخواه مور) در گفتوگویش با ریچارد ریچ (از میان فاسدها تنها كسیست كه عاقبتبهخیر میشود) برای چیدن دسیسهای برای ساقط كردن مور، ریچ را وادار میكند چیزی بگوید كه بتواند علیه مور پرونده درست كند.
كرامول: صدراعظم ما مردی معصوم است.
ریچ: عجیب این است كه واقعاً هست!
كرامول: بله، من هم میگویم هست. جامی كه مور به تو داد چهقدر میارزید؟ او جامی به تو داد، آن را چهقدر فروختی؟
ریچ: پنجاه شلینك.
كرامول: آن را یك زن به مور داد. مربوط به كدام دادگاه بود؟
ریچ میداند كه آن جام چون شائبهی رشوه بودن داشته مور فوراً آن را از خود دور كرده اما گفتن نام دادگاه آن را بهعنوان رشوهگرفتن مور درنظر خواهد آورد. ریچ طفره میرود و كرامول وادارش میكند به جاسوسی و خیانت علیه مور.
ریچ: دادگاه فرجام.
كرامول: (با لبخند تمسخرآمیز) زیاد كه دردناك نبود؟! خوبه! دفعهی بعد آسانتر خواهد بود!
كرامول (خطاب به دوك نورفورك، دوست مور): مدركی دارم كه ثابت میكند سِر توماس در زمان قضاوت رشوه دریافت كرده است.
دوك نورفورك (با حیرت و عصبانیت): چی! لعنت به شما! او تنها قاضی كشور است كه رشوه قبول نمیكند! كدام صدراعظمی را میشناسید كه بعد از سه سال صدارت همهی داراییش صد پوند و یك زنجیر طلا باشد؟!
دوك نورفورك (مور را تشویق به یاد كردن سوگند وفاداری میكند): همهی ما تسلیم شدیم، تو چرا نمیشوی؟
مور: توی اینهمه گوشت و عظله هیچ رگی نیست كه میل انسان بودن را به تو بدهد؟!
در یكی از بازجوییهای توی زندان، در ساعات پس از نیمه شب، برای آزار بیشتر مور.
دوك نورفورك: چرا مثل ما امضا نمیكنی، با ما باش، بهخاطر دوستی.
مور: وقتی مُردیم، و تو بهخاطر عملكردنت مطابق وجدانت به بهشت رفتی و من بهخاطر امتناع به جهنم، آیا حاضری با من بیایی، بهخاطر دوستی؟
اسقف: پس ما كه اسممان هست نفرین شدهایم، سِر توماس؟
مور: پنجرهای ندارم تا از آن به وجدان سایرین نگاه كنم. كسی را محكوم نمیكنم.
مور در زندان است و محروم از همه چیز، ناگهان میبیند كه اعضای خوانوادهاش به دیدارش آمدهاند، خدا را شكر میكند كه دعا كردنش بهنتیجه رسیده، اما خیلی زود سرخورده میشود. كرامول اجازهی ملاقات داده بهشرطی كه خانوادهی مور متقاعدش كنند به تأیید ازدواج شاه.
مارگارت: خداوند گفتههای قلبی ما را گوش میكند نه گفتههای زبانی ما را، خودتان همیشه میگفتید.
مور: بله.
مارگارت: خب، زبانی قسم بخورید، قلباً كه قسم نمیخورید.
مور: گوش كن مگ، وقتی یك مرد سوگند یاد میكند وجدانش را در دستانش گرفته است، مثل آب (دستهایش را بههم میچسباند، انگار آبی در آن) و اگر انگشتهایش را از هم باز كند امكان ندارد دوباره بتواند پیدایش كند. بعضیها میتوانند چنین كاری بكنند، ولی من نفرت دارم یكی از آنها باشم.
دادگاهی فرمایشی و حكم اعدام برای سِر توماس مور. گردن او را میزنند و ... « سر ِ توماس مور یك ماه بر دروازهی خائنین باقی ماند، پس از آن دخترش سر را برداشت و تا آخر عمرش نزد خود نگه داشت... پنج سال بعد، سر ِ كرامول از تنش جدا شد... ریچارد ریچ به صدراعظمی انگلستان منصوب شد و پنجاه سال در این مقام باقی ماند و دستآخر در بستر از دنیا رفت.»
عملم بیزیان، كلامم بیزیان و فكرم بیزیان است!
گفتهی مشهور برشت در نمایشنامهی «زندگی گالیله» چنین است:
بدبخت مردمی كه قهرمان ندارند!
بدبخت مردمی كه احتیاج به قهرمان دارند!
این گفته چنان در نظر همگان مقبول افتاده كه بهسختی بتوان دربارهی خلاف آن حرف زد، اما بهنظرم بدبختی مردم میتواند دو ماهیت متفاوت داشته باشد:
1. مردمی كه بهخاطر رفتار و عملكرد خودشان، بهخاطر كیفیت فرهنگ و تاریخشان، بهخاطر اشتباهات بزرگ تاریخیشان، بهخاطر تصمیمهای اشتباهشان در عرصههای كلان سیاسی یا عدم تصمیمگیریشان در این عرصه، بهخاطر جمود و بیحركتیشان، بهخاطر تن دادن به هرآنچه براشان تعیین میكنند، بدبختاند.
2. مردمی كه در یك وضعیت بغرنج سیاسی گیر كردهاند و دارند سعی میكنند خود را خلاص كنند و بدبختیشان موقتی است و ناشی از گیرافتادن.
۵ نظر:
سلام آقاي دوست خان ..
به به !.. چه فيلم خوبي انتخاب كرده اي در اين متن .. جزو فيلمهاييست كه خيلي دوستش دارم .. و اما در مورد جملات مشهور برشت :
مردمي كه نياز به قهرمان دارند هميشه بدبختند و اين نه شوخي بردار است و نه تبصره و ماده و مصلحت مي شناسد ..
مردم نوع دوم هم به نوعي بدبخت هستند .. بهتر است به جاي دنبال قهرمان گشتن فردي را براي خدمت به خود برگزينند كه خواسته هايشان را بهتر و درست تر انجام دهد .. مطمئناً كسي مثل توماس مور در ايران فعلي وجود ندارد و مردم ما هم اروپايي نيستند اما دست كم مي توانند براي خواسته هاي خود از اين حالت جماد و انفعال درآيند و البته همه كارها كه به قهرمانان خيالي خود بسپارند باز مي شود همان كه بوده .. روز از نو روزي از نو !.. ; ) ..
سلام خانوم دوستخانه (مؤنث خان!)
من اينطور قاطعانه حكم نميكنم كه «مردمي كه نياز به قهرمان دارند هميشه بدبختند ...» چون بهنظرم بايد موقعيت سياسي و ظرفيت تاريخي را درنظر گرفت و بعد موضعگيري كرد، هرچند در مجموع حق با شماست، اما الان را خارج از آن مجموع ميبينم.
اگر توماس مور الان بود هيچ كاري نميتوانست بكند، همچنان كه توماس مورهاي معاصر كار چنداني ازشان بر نميآيد، كار را خود مردم ميكنند. (حتماً توي خيابان بودي و ديدي) كساني كه گمانم با داشتن قهرمان وضع بهتري ميداشتند، قهرماناني كه توزرد در نيايند، وضعيتي كه هم در دورهي توماس مور وجود داشت، هم قبل از او، هم امروز، هم -چنان كه پيداست- در آينده.
با جستوجو اگر قهرماني پيدا شود احتمال قلابي بودنش زياد خواهد بود، قهرمانان از دل مردم قهرمانخواه بيرون ميآيند (گاهي هم مردم گول ميخورند!) اما من همچنان گمانم بر اين است كه با بودن قهرمان و قهرماناني وضع حركت مردم بهتر خواهد بود. اگر خوب توجه كنيم با بودن كساني كه چندان به قهرمانان نميروند مردم چهقدر دلگرم ميشوند و خود را قوي احساس ميكنند.
هو م م م م ! دست مریزاد ! خوب نوشته بودین زاوایی انتخاب کرده بودین که جالب توجه بودن این چند پست قبلیم که نخونده بودم خوندم آقا لذت بردیم
نبوی یه تیکه سیاسی داره میگه که : مردم قهرمان را بر دوش خود سوار کردند اما هرچه کردند پایین نیامد .
ماهگير پير (كه جوانيد و پرتحرك، كي حال دارد مطالب قديمي بخواند غير از يك جوان پرتحرك؟)خوشحالم كه نوشتههاي من برايتان جالبتوجه بوده. همانطور كه گفتيد نبوي اين حرف را به طنز گفته و همانطور كه طنازها حقايق را در قالب طنز ميگويند، حرف نبوي هم خالي از واقعيت نيست. من خود موافق قهرمانسازي نيستم (مگر در مواقعي ويژه، مثل حالا)اما گمانم مردم گاهي بهموقع قهرمانانشان را بر دوش ميگبرند اما قهرمانان به موقع پايين نميآيند و تبديل به يك معضل ملي در ميآيند. مجبورم راه دور بروم و رابرت موگابه را مثال بزنم.
ارسال یک نظر