در سالهای دور، وقتی برای بار ِ اول گذرم افتاد به «حافظیه» و داشتم در اطرافِ مزار در فضای دلپذیرش پرسه میزدم، یكی صدا زد «آقای حافظ» وقتی برگشتم دیدم مردی حدوداً سی ساله میگوید «بله؟» مردی كه هیچوقت نفهمیدم «حافظ» نام واقعیش است یا انتخاب خودش. ازشان دور شدم و داشتم به كلاه هشت تَرَك حافظ نگاه میكردم كه روی پایههای هشتگانه مزار حافظ را پاسبانی میكرد و زیبایش كرده بود. زیبایی و تناسبِ آن تا حدی بود كه جلالآلاحمد –كه چشم نداشت غرب و غربی را ببیند- هم نتوانسته از ستایش معمار بزرگش، آندره گدار، خودداری كند و اعتراف كرده كه آقای گدار بنای درخوری برای حافظِ بزرگ بههم آورده است.
.
كلاه هشتتَرَك شمسالدین محمد، اثر آرشیتكت بزرگ فرانسوی، آندره گدار.
نه از آن كلاههایي كه در دست بسیاریست كه یا سر ِ خودشان میگذارندش یا سر ِ دیگران.
نه از آن كلاههایي كه در دست بسیاریست كه یا سر ِ خودشان میگذارندش یا سر ِ دیگران.
در عیش دیدنِ این بنا بودم كه ماشینی بسیار بزرگ و بسیار سیاه جلوی ورودی محوطه نگه داشت و یك آقا بههمراه دوآقاي دیگر از آن پیاده شدند و بهطرف بنای اصلی حافظیه رفتند. در مسیر رفتنشان، ناگهان این آقای حافظ، كه ثابت كرد استعداد شگفتیآوری در تشخیص آدمهای مهم و بهدردبخور و لازم دارد، بهدو رفت طرف آنها و در میانهی راه جلوشان ایستاد و شروع كرد به خوانش قصیدهیی سراسر مدح و ثنا و اظهار بندگی و خاكساری به آن آقا، قصیدهای كه ناگفته پیدا بود از تراوشات ذهن چرتكهانداز و سنجیدهكار اما بیهنر خودش بوده.
آقای حافظ «دیوان حافظ» ِ بیچاره را در دست راستش گرفته بود و با دستِ چپش به مخاطباش اشاراتی میكرد و قصیدهاش را میخواند و در مواقعی، كه معلوم بود از قبل تمرین كرده است، دیوانِ آن مظلوم ِ گشادهدست را، كه هركه از نمد او برای خود كلاهِ گشادی درمیآورد، به دستِ چپش میداد و حالا با دستِ راستش قصیدهاش را میفروخت. من كه چند قدم آنسوتر ايستاده بودم، مطمئن بودم كه دارم یك نمایش ِ بسیار مضحك و مفتضح میبینم كه اگر آن آقا حتماً پس از پایان این مسخرهبازی راهش را میكشد و میرود طرف جایی كه بهخاطرش اینجا آمده. اما او چه كرد؟ پس از پایان نمایش ِ آقای حافظ و افتادن پرده، به یكی از همراههاش چیزی گفت و او رفت و از آن ماشین ِ بسیار سیاه، چیزی آورد و داد دستِ ايشان و او هم دادش به آقای حافظِ آرتیست، یك هدیه! جعبهی منبت كاری شدهای كه حتماً بسیار گران بود. آن آقا هم با دو همراهش برگشتند طرف ماشینشان و رفتند و فراموش كردند كه برای چه آمده بودند.
وقتی آقای حافظ با آنكس كه آقای حافظ صداش كرده بود داشتند از كنار من رد میشدند، آن آقاهه از آقای حافظ پرسید «اینا كی بودند؟» آقای حافظ هم، نه گذاشت و نه برداشت و در نهایت نجابت و شرافت گفت «نمیدونم!»
خشكم زد! مثل بازیگر فیلم «پولترگایست» (توب هوپر، 1982) كه وسط اتاق ایستاده بود و تمام وسایل اتاق دور و برش در هوا شناور بود، انبوهی كلمه و صفت دور و برم در هوا شناور بود كه قلمبهمزد و شیاد دمدستترینشان بود. این واقعه را هرگز فراموش نكردهام، چرا كه تا میآید فراموشم بشود یك آقای حافظی پیداش میشود كه آن خاطره را زنده نگه دارد، جوری كه مطمئن شدهام آن آقای حافظ اصولاً آدم چندان بااستعدادی هم نبوده.
وقتی آقای حافظ با آنكس كه آقای حافظ صداش كرده بود داشتند از كنار من رد میشدند، آن آقاهه از آقای حافظ پرسید «اینا كی بودند؟» آقای حافظ هم، نه گذاشت و نه برداشت و در نهایت نجابت و شرافت گفت «نمیدونم!»
خشكم زد! مثل بازیگر فیلم «پولترگایست» (توب هوپر، 1982) كه وسط اتاق ایستاده بود و تمام وسایل اتاق دور و برش در هوا شناور بود، انبوهی كلمه و صفت دور و برم در هوا شناور بود كه قلمبهمزد و شیاد دمدستترینشان بود. این واقعه را هرگز فراموش نكردهام، چرا كه تا میآید فراموشم بشود یك آقای حافظی پیداش میشود كه آن خاطره را زنده نگه دارد، جوری كه مطمئن شدهام آن آقای حافظ اصولاً آدم چندان بااستعدادی هم نبوده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر