رمان «هزارپيشه»ي چارلز بوكوفسكي شكل و شمايل يك رمان متعارف را ندارد. (كه اين پلهي اول در برهمزدن قواعد مقدسشده بود.) تشكيل شده است از 87 بند، كه راويِ اولشخص روايتش ميكند. «هزارپيشه» داستان زندگي نكبت بار و غوطهور در پلشتيِ توام با لذتِ افسارگسيختهي تنِ هنري چيناسكيِ، آسمانجُلِ مفلس و بيكاره است كه در طول رمان چندده شغلِ جملگي پيشپا افتاده و كمدرآمد پيشه ميكند كه بعضيشان را همان روز از دست ميدهد يا ول ميكند، بعضي ديگر را چند يا چندين روز بعد. او همانقدر كه بتواند با درآمد شندرقازش مشروبي بخورد و شكمش را سير كند راضي است. البته چيزي كه بهاندازهي خوردنِ مشروب براش حياتي است و ميتوان گفت هدف و انگيزهي زندگي كردنش است همخوابگي با زنان است، با بعضيشان فقط يك بار و در يك ديدار، و با بعضي ديگر-مثل جَني- بارها و بارها در مدت طولاني و بسيار.
داستان «هزارپيشه» را نميشود تعريف كرد، تعريف كردن آن بهاندازهي كلِ رمان طول ميكشد، و از طرف ديگر ميتوان آن را در همين چند جملهيي كه در بالا گفتم خلاصه كرد. اما چه چيزي «هزارپيشه» را بسيار برجسته و متمايز ميكند؟ (تمايز و برجستگي آن در نظر خواننده ايراني بسيار بيشتر خواهد بود، چرا كه تابوهاي لرزهناپذير را ميلرزاند و در هم ميشكند!) راويِ بددهن و بينزاكت با زباني بسيار عريان و بيپرده از اسافل خودش و زنانِ در جوارش ميگويد، از روابط جنسياش و تشريح مرحلهبهمرحلهي آن نهتنها رويگردان نيست كه از تعريف كردنِ آن بسيار هم لذت ميبرد و خوشنود است و با زباني تنيده با ليچارگويي از وضعيت زندگياش ميگويد و از روابطش با زنان، با همكارانش، با صاحبخانهاش و ديگران، و در اين رهگذر با فلسفهي «دم را درياب»اش آشنا ميشويم، با نگاه «خيام»وارش به زندگي، با زباني كه اگر آنرا بهجاي «وازريك درساهاكيان» يكي از مترجمهاي پرشمار كلاسزبانرفتهي امروزي ترجمه ميكرد معلوم نبود چهجور موجودي از آب در ميآمد. نه اينكه از كلاسِزبانرفتهها مترجم توانا در نميآيد، نه، منظورم اين است كه كسي با تكيه بر دانستههاي اندكش از زباني ديگر، نبايد دست به ترجمهي آثار ارزشمند آن زبان بزند، كاري كه –مثلاً- جلالآلاحمد با «بيگانه»ي كامو كرد.
البته دليل درخشندگي و جذابيت «هزارپيشه» فقط اين بددهنيها و تابوشكنيها نيست و شايد بتوان به همين ميزان مهم دانست آنچه از جامعهي محنتزده و بحراني ترسيم و توصيف ميكند، از يأس و فسردگي چيره بر آن، از پوچي زندگيِ غمبار مردي بيآرمان، مردي كه هيچ ندارد كه براي زندگي به آن چنگ بزند مگر لذت تن. (البته تابوهاي مورد اشاره فقط در محدودهي فرهنگ مكتوب است كه تابو است والّا در فرهنگ شفاهي ما فارسيزبانها توانايي بينظيري داريم در بهكار گيري ليچارها و هرزهگوييهاي ديروز و قوهي خلاقهي بيمانندي داريم در آفرينش واژگان نو، طوريكه مو بر تن اخلاقگرايان راست ميكند، چه ديدهايد!)
كاري كه «وازريك درساهاكيان» كرده اغراق نيست اگر بگويم چندان كم از كار خود بوكوفسكي نيست. (ميشود اين حرف بدون اغراق باشد؟ مترجم هر نبوغي كه به خرج بدهد –كه وازريك بيمانندش را داده- باز دارد اثر خلاقهي كس ديگري را بازميگويد، گيرم بسيار خلاقانه و سنجيده و بقاعده.) زبان شستهرُفتهي و بهاندازهي وازريك در برگردان فحاشيها و ليچارگوييها و هرزگيهاي چيناسكي زبان عاميانهي تهران سي سال قبل است. خوشبختانه نشاني از «زبان مخفي» تهران امروز درش نيست. علت اين بينصيبي از زبان امروزي آن است كه قصهي «هزارپيشه» -كه بوكوفسكي آن را در سال 1975 نوشته- در بلافاصله پس از جنگ بينالملل دوم در آمريكاي بيكار و بيعار ميگذرد، بنابر اين به فضاي قصه نميخورد «دُخيمُخي» و همانطور كه وازريك نوشته «دُخترمُختر» مناسبتر است.
البته دليل درخشندگي و جذابيت «هزارپيشه» فقط اين بددهنيها و تابوشكنيها نيست و شايد بتوان به همين ميزان مهم دانست آنچه از جامعهي محنتزده و بحراني ترسيم و توصيف ميكند، از يأس و فسردگي چيره بر آن، از پوچي زندگيِ غمبار مردي بيآرمان، مردي كه هيچ ندارد كه براي زندگي به آن چنگ بزند مگر لذت تن. (البته تابوهاي مورد اشاره فقط در محدودهي فرهنگ مكتوب است كه تابو است والّا در فرهنگ شفاهي ما فارسيزبانها توانايي بينظيري داريم در بهكار گيري ليچارها و هرزهگوييهاي ديروز و قوهي خلاقهي بيمانندي داريم در آفرينش واژگان نو، طوريكه مو بر تن اخلاقگرايان راست ميكند، چه ديدهايد!)
كاري كه «وازريك درساهاكيان» كرده اغراق نيست اگر بگويم چندان كم از كار خود بوكوفسكي نيست. (ميشود اين حرف بدون اغراق باشد؟ مترجم هر نبوغي كه به خرج بدهد –كه وازريك بيمانندش را داده- باز دارد اثر خلاقهي كس ديگري را بازميگويد، گيرم بسيار خلاقانه و سنجيده و بقاعده.) زبان شستهرُفتهي و بهاندازهي وازريك در برگردان فحاشيها و ليچارگوييها و هرزگيهاي چيناسكي زبان عاميانهي تهران سي سال قبل است. خوشبختانه نشاني از «زبان مخفي» تهران امروز درش نيست. علت اين بينصيبي از زبان امروزي آن است كه قصهي «هزارپيشه» -كه بوكوفسكي آن را در سال 1975 نوشته- در بلافاصله پس از جنگ بينالملل دوم در آمريكاي بيكار و بيعار ميگذرد، بنابر اين به فضاي قصه نميخورد «دُخيمُخي» و همانطور كه وازريك نوشته «دُخترمُختر» مناسبتر است.
«هزارپيشه» كموبيش زندگي خود بوكوفسكي است. اگر بوكوفسكي –كه الكلي و زنباره بوده- همين زندگي نكبتزده را نكرده بود چهطوري ميتوانست تا اين حد واقعي، عيني، باور كردني و تأثيرگذار «هزارپيشه» را بنويسد؟ «هزارپيشه» اثبات تئوري «همينگوي» است كه گفته است: راجعبه چيزي بنويس كه ميشناسيش، نه راجعبه چيزي كه مطالعه ميفرماييش!
«هزارپيشه» جزو معدود رمانهايي است كه پس از خواندنش غمگين شدم، غمگين از تمام شدنش، دلم ميخواست حالا حالاها تمام نميشد. شايد اين تأييد حرف «هدايت» هم باشد كه پس از تحسين «مصطفا فرزانه» از «علويه خانوم» بهش گفته است: ها... ميدونم وقتي خواننده از هرزگيها و روابط جنسي و اسافل آدمي ميخونه چه كيفي ميكنه!(نقل به معني)
«هزارپيشه» جزو معدود رمانهايي است كه پس از خواندنش غمگين شدم، غمگين از تمام شدنش، دلم ميخواست حالا حالاها تمام نميشد. شايد اين تأييد حرف «هدايت» هم باشد كه پس از تحسين «مصطفا فرزانه» از «علويه خانوم» بهش گفته است: ها... ميدونم وقتي خواننده از هرزگيها و روابط جنسي و اسافل آدمي ميخونه چه كيفي ميكنه!(نقل به معني)
«هزارپيشه» در پانصد نسخه در سوئد، در سال 2007 منتشر شده (مثل اينكه داستانهاي بهزبان فارسي هرجا كه بروند تيراژهاي 500 و 1000 و 1500 نسخه زودتر از آنها رسيده است!) و گويا قرار است تجديدچاپ شود. وازريك ميگفت كه ميخواهد گفتوگوهاي بسيار دلچسب رمان را(دلچسب را من ميگويم نه وازريك!) به محاوره نزديك كند، چيزي كه واقعاً لازم بود.گفتوگوي مفصل با «وازريك درساهاكيان» را اينجا و نقدي بر «هزارپيشه» (هردو از امير عزتي) را اينجا و گزيدهاي از جاهاي آبكشيدهي رمان را اينجا ميتوانيد بخوانيد.