وقتی به تاریخِ آخرین پُست نگاه میکنم باورم نمیشود که از آن یک سال گذشته است. ترک یکساله بهخاطر بیحوصلگی و بیانگیزگی بود، اما حالا چه شده که بازگشتهام؟ این را برای خود نگه میدارم و میخواهم پُستِ نو را به مطلبی که به عشق شکستخوردهی سالهای مدرسهی راهنماییام بازمیگردد و آن را در ویژهنامهی «نامه»ی «حرفه: هنرمند» منتشر کردهام، اختصاص دهم:
خانوم آرمینهٔ قشنگ!
خدمتِ پسرخالهٔ عزیزمان آقای رازمیک سلام عرض میکنيم!
حتماً از خودت سوال میکنی که چرا من برای شما نامه نوشتهام، تلفن که هست پس دیگر نامه برای چی است؟ مگر از تهران تا اصفهان هم آدم نامه مینویسد؟ بله مینویسد. وقتی جریانی باشد که نشود توی تلفن گفت مجبوری نامه بنویسی دیگر. حالا وقتی جریان را برایت تعریف کردم میفهمی که چرا نمیشد این حرفها را توی تلفن گفت و من مجبور شدم نامه بنویسم برایت.
جریان مربوط به خانوم آرمینه میباشد. خانوم آرمینه معلم ادبیات ارمنی ما میباشند، یعنی معلم ادبیات ارمنیِ ما بودند، اما حالا نیستند، یعنی دیگر نیستند.
خانوم آرمینه پارسال معلم ما بودند. بعد از چند سال از یک مدرسهٔ راهنمایی دیگر آمدند مدرسهٔ ما و آمدند کلاس ما که به ما درس بدهند. من هنوز نمیدانستم که این چقدر خوب است و من چقدر خوشبخت هستم. یک خوشبختی که شد بدبختی.
خانوم آرمینه روز اول که آمدند کلاس ما یک لباس آبی فیروزهای قشنگ پوشیده بود و یک دستمالِ گلدارِ قشنگ به گردنش بسته بود و دو تا گُلِ فیروزهای قشنگ هم دو طرف موهایش زده بود و یک کیفِ کوچولوی قشنگ هم دستش گرفته بود و یک جوری بود که نمیشد نگاهش نکرد، آنقدر که قشنگ بود.
خانوم آرمینه سرِ همهٔ میزها رفت و اسم همة بچهها را پرسید و سپس وقتی آمد سرِ میزِ ما خانوم آرمینه دستشان را گذاشتند روی سرِ ما و گفتند: «عزیزم اسمت چیه؟» ما خیلی از این حرفِ خانوم آرمینه خوشمان آمد و خیلی خوشحال شدیم که خانوم آرمینه به ما گفتند: «عزیزم!» من هم گفتم: «خانوم نوریک!» ویولت و هلن که کنار من مینشستند و میزهای عقب و جلو که شنیده بودند خندیدند. خیال کردند من میگویم: «خانومِ نوریک!» من هم خجالت کشیدم. اما خانوم آرمینه با اخم به آنها گفت: «خنده ندارد بچهها! به من گفت خانوم به خودش هم گفت نوریک.» وقتی همهٔ بچهها خندههای زشتشان را خوردند خانوم آرمینه دوباره دستِ قشنگشان را گذاشتند روی سرِ ما و یک جورِ قشنگی گفتند: «آقای نوریک، درسته؟» ما هم گفتیم: «بله خانوم!» وقتی خانوم آرمینه از میز ما رفت میز بعدی و به آنها هم گفت: «عزیزم!» مخصوصاً به این سرژیکِ میمون ما خیلی ناراحت شدیم. ما دوست داشتیم خانوم آرمینه فقط به ما بگوید: «عزیزم!» اما به همهٔ پسرها میگفت. به دخترها هم میگفت که عیبی نداشت و اصلاً ما را ناراحت نمیکرد. اما وقتی به پسرها میگفت، مخصوصاً به این سرژیکِ میمونِ دماغ گُنده و این ماسیسِ لِنگدرازِ دیلاق ما خیلی خیلی ناراحت میشدیم.
باری، بعد از این جریان یک بار که خانوم آرمینه میخواستند خوشنویسیها را ببینند و نمره بدهند این روبرت فاضلاب (آنقدر صورت زشتی داشت که ما به او میگفتیم فاضلاب) خودشیرینی کرد و قبل از اینکه خانوم آرمینه نمره بدهند گفت: «خانوم امروز شما چقدر قشنگ شدین!» خانوم آرمینه هم گفت: «مرسی!» و به فاضلاب لبخند زد. من مطمئنم که فاضلاب برای نمره بود که این حرف را زد اما وقتی خانوم آرمینه رسید سرِ میزِ ما و من برای خودِ خانوم آرمینه گفتم: «خانوم شما امروز خیلی قشنگ شدین!» خانوم آرمینه هم گفت: «مرسی عزیزم!» به فاضلاب نگفت «عزیزم!» ولی به من گفت. این یعنی خانوم آرمینه فهمید که من برای نمره نبود که آن حرف را زدم. فقط ای کاش من قبل از فاضلاب این حرف را میزدم.
وقتی خانوم آرمینه درس میداد من بجای این که حواسم به درس باشد به خانوم آرمینه بود که چقدر قشنگ روی تخته سیاه مینوشتند و چقدر قشنگ از روی کتاب میخواندند و چقدر قشنگ درس میدادند، اما من قشنگ درس نمیخواندم و حواسم به درس نبود. وقتی یک بار خانوم آرمینه از من درس پرسید و من فقط با دهانِ باز نگاهشان میکردم و درس را بلد نبودم جواب بدهم خیلی خجالت کشیدم. هر درس دیگری بود و هر معلم دیگری هم بود من عین خیالم نبود اما درسِ خانوم آرمینه خیلی فرق میکرد. سپس وقتی خانوم آرمینه به من گفتند: «عزیزم تو که پسرِ باهوشی هستی چرا درس نمیخوانی؟ مطمئنم اگر درس بخوانی از همه بهتر میشوی» از آن به بعد گرفتاری تازهٔ ما شروع شد که هم باید به خانوم آرمینه نگاه میکردیم و هم به درسي که میداد گوش میدادیم. اما من چه بکنم که تماشا کردنِ خانوم آرمینه خیلی بهتر از گوش دادن به درس بود؟ باری، درسم بهتر شد و خانوم آرمینه هم راضی بود و به من لبخند میزد و من هم وقتی به بقیه لبخند میزد نگاهش نمیکردم.
یک بار قبل از امتحانات ثلث دوم بود که یک آقایی آمد مدرسهٔ ما و آمد درِ کلاس ما را زد و خانوم آرمینه رفت جلوی در و وقتی آن آقا را دید رفت بیرون و در را بست اما من از لای در دیدم که با آن آقا خندید. آنجا بود که فهمیدم حتماً اتفاق بدی میافتد اما نمیدانستم چه اتفاق بدی.
موقع امتحانات ثلث سوم وقتی مطمئن شدم خانوم آرمینه سال بعد هم در همین کلاس درس میدهد خیلی فکر کردم که چکار کنم که سال بعد هم در همین کلاس باشم و خانوم آرمینه را باز هم ببینم. آخرش فهمیدم. فکر کردم اگر یک جوری مریضیِ بدی بگیرم و اصلاً نتوانم امتحان بدهم حتماً رفوزه میشوم و سال بعد هم توی همین کلاس میباشم. اما اصلاً کار به مریضی و رفوزگی نکشید. کار را همان آقای نَکَرهای که آمده بود جلوي درِ کلاس خراب کرد! آقای واقارشاکِ زشت و بداخلاق که میخواست شوهرِ خانوم آرمینهٔ ما بشود. ما از این آقای واقارشاکِ صورت دوندون خیلی بدمان میآید، خیلی زیاد.
باری، چند روز قبل از شروع امتحانات خانوم آرمینه گفت که از سال بعد دیگر توی این مدرسه درس نمیدهد و میخواهد با شوهرش برود اصفهان زندگی کند و آنجا درس بدهد. من این حرف را که شنیدم دیگر لازم نبود دنبال راه برای مریض شدن بگردم. جوری مریض شدم که هیچ کدام از امتحانات را ندادم و پدر و مادرمان خیلی برای ما ترسیدند و بدتر از همه نتوانستم با خانوم آرمینه خداحافظی بکنم. آن بار که آن خبر بد را دادند آخرین باری بود که دیدمشان. من پارسال رفوزه شدم و از تو عقب افتادم.
پسرخالهٔ عزیزمان آقای رازمیک! خانة شما شاهینشهرِ اصفهان ميباشد و خانوم آرمینه با آن شوهر عوضیاش هم گفته بودند که میروند اصفهان زندگي كنند. شاید منظورشان از اصفهان شاهینشهر بوده و شاید توی روزهای عید ژانویه که كه چند ماه بعد ميباشد تو یک جایی او را ببینی. ما پارسال قبل از شروع امتحانات ثلث آخر توی حیاط مدرسه عکس یادگاری گرفتیم که همه بودند. هم شاگردها و معلمها و مدیر و ناظم و هم خودِ خانوم آرمینه. من این عکس عزیزم را برایت میفرستم که اگر روزی جایی خانوم آرمینه را دیدی بتوانی بشناسیش و بروی جلو و این عکس را نشانش بدهی. شاید از زندگی کردن با آقای واقارشاک ناراضی و خسته شده باشد و دلش برای مدرسهٔ ما و کلاس ما و خود ما تنگ شده باشد و شاید از رفتنش به اصفهان پشیمان شده باشد و شاید این عکس را ببیند و باعث شود دلش بخواهد برگردد سرِ کلاس ما، یعنی کلاس اول راهنماییB.
پسرخالهٔ بیچارهٔ شما ـ نوریک
1/ مهر/1356
درضمن آن خانومی که من پشتِ سرش ایستادهام خانوم آرمینه میباشند، خانوم آرمینهٔ قشنگ!