شمارهی 34 «حرفه: هنرمند» منتشر شد. این شماره ویژهی «جنگ» است كه طبعاً تمركز آن روی جنگ ایران و عراق است و بعد جنگ در سایر سرزمینها. این شمارهی «حرفه: هنرمند» شمارهی بسیار مهمی است كه خواهم گفت چرا. در این شماره عكسهای بسیار زیادی از جنگ ایران و عراق میبینیم كه احتمالاً هرگز ندیدهایم، عكسهایی بسیار تكان دهنده (مثل عكس صفحهی 66)، عكسهایی بهشدت فاجعهآمیز (مثل عكس صفحهی 91) و عكسهایی عمیقاً تأثیر گذار دیگر. ویژهنامه با مطلب نسبتاً مفصل فرشتهی دیانت و كیانا فرهودی آغاز میشود كه گزارشی بسیار فشرده است از تاریخچهی عكاسی جنگ و ... اما آنچه برای من بسیار مهم آمد دو مطلب نوشتاری و یك گزارش تصویریست در انتهای این شماره كه هم برای كسانی كه دههی شصت را دیدهاند بسیار دیدنی و خواندنی و حسرتبرانگیز است (از داشتهها و نداشتهها و از دست دادهها) هم برای كسانی كه پس از این دهه بار آمدهاند. مجموعهی عكسهای گزارش تصویری بسیار هوشمندانه انتخاب شده و شاید آنچه به اندازهی انتخاب آنها مهم است، بهدست آوردن عكسها باشد. باید ببینید تا متوجهی اهمیت این دومی بشوید.
.
.
در این ویژهنامه من هم مطلبی دارم كه آن را اینجا میتوانید بخوانید:
در این ویژهنامه من هم مطلبی دارم كه آن را اینجا میتوانید بخوانید:
بار ِ شیشه
معمولاً [اغلب و شاید نزدیك به همیشه] وقتی مردم در زندگی روزمرّهشان دست به ساختن كلمه و یا اصطلاحی میزنند، آن كلمه، درست و همهفهم از آب در میآید، از آنجمله است «بار شیشه» كه برای بچهی هنوز دنیا نیامده ساختهاند و زنی كه بچه در شكم داشته باشد حاملِ «بار شیشه» باشد و زنِ زایمان كرده را «بارِ شیشهاش را زمین گذاشته» گفتهاند و چه راست گفتهاند. بچه شیشهایست خوشنقش و خوشرنگ و زیبا كه پدر و مادر باید از میان سنگها و آهنها و سختیها بگذرانندش و به برناییاش برسانند تا روی پای خود بایستد و زندگیاش را بسازد. اما همیشه چنین نیست و همیشه پدر و مادرها نمیتوانند شیشهی شكننده را به شعبدهی عشق از میان بارش سنگها بگذرانند. وقتی آتش جنگ شعله میكشد و بارش سنگ آغاز میشود، پیش از همه شیشهها هستند كه میشكنند و اگر بخت یارشان باشد و از دست نروند، شیشهی روانشان به بارش ریگها و شنها، خَشها و تَرَكها برمیدارد.
جنگ را بزرگسالان راه میاندازند و زمین را زیر و رو میكنند. در این زیر و رو كردن است كه جان كودكان را به خطر میاندازند و هلاك میكنند، در این زیر و رو كردن است كه طفل را از سطح روشن كشتی (بگیرید سطح زمین) به قعر میبرند، به تاریكی. چه روی داده كه پدرِ نشسته در پای همسرش برای حفظ جان طفل باید او را بهدستِ شاید امن كسی بسپارد؟ بختْ یارِ طفل است كه دستی او را میگیرد در مقام پناهگاه. ما، بچههایمان را دنیا میآوریم، از دیدن آنها شاد میشویم و غصهی لذتبخش بزرگ كردنشان را میخوریم، اما مراقبشان نیستیم و در سقوط به چاهِ بیخردی و تباهی جنگ، آنها را پیش از خود میفرستیم.
می گویند میدان جنگ جای مردان است، پس باید میدانداری كنند. از این روست كه در این میدان، اگر موضوع طفلی نو رَس هم باشد، باز هم مادر را بهفرمان كنار میزنند تا به دست توانای خود زندگی او را نجات دهند و خود حامل «بارِ شیشه» باشند، اما مادر نافرمان است و مقاوم، پس تا كنار همسرش آمده تا با طفلش وداع كند و ببیند دستِ كدام ناجی او را میگیرد و میبرد به سویی كه نمیشناسدش. مادر چارهای ندارد مگر این كه به صاحبِ دست اطمینان كند. مادر چشم و دل ندارد ببیند قنداق گلداری كه همهی وجودش را با خود میبرد، چون متاعی درحال تخلیه از كشتی بهدستِ كارگرِ بارانداز سپرده میشود. او مردیست مورد اعتماد و مسئولیتفهم كه گوهر جهان را به سرمنزل امن خواهد رساند، باید چنین باشد، باید.
پدر و مادر این طفل، این بلور پیچیده در پارچه، وقتی گِلِ او را میسِرِشتند چه سرنوشتی برای او متصور بودند؟ چه نقشهها چه خوابها چه خوشبختیها برایش كشیده و دیده بودند؟ او، طفلكِ دیروز، حالا جوانیست برومند كه از صداهای مهیب در هراس است و از صدای بلند و ناگهانی میترسد. او غمگین است، غمگین است چرا كه چهرهی پدر و مادرش را بهیاد نمیآورد. جوان برومند امروز ما همان روز والدینش را از دست داد، والدینش را و خانهاش را و همهی آنچه در آن بود، همه چیز را و آلبوم خانوادگیشان را. او عكسی از پدر و مادرش ندارد و از توصیف یكیدو بازماندهی خویش و آشنا نمیتواند تصویری از آنان در ذهن بسازد، چهرهی پدر و مادر چیزی نیست كه با توصیف دیگران ساخته شود. او چهرهی واقعی پدر و مادرش را میخواهد و از این فقدان غمگین است. غمگین است كه از ریشههایش جدا شده، كه این كار جنگ است: ریشهكن كردن آدمها، جاكن كردن و جدا كردنشان از همه چیز و همه كس، جدا كردن از خود.
.
.
آلفرد یعقوبزاده (آبادان)
در چارچوب عكس عنصری بسیار بزرگ میبینیم كه از شدت بزرگی بهچشم نمیآید، و دو عنصر عمده و بزرگ، و یك عنصرِ كوچك، و عنصری بسیار كوچك كه از شدت كوچكی و ناپیدایی به چشم نمیآید. آنچه بزرگ است همان كشتیایست كه همهی قاب عكس را پُر كرده و راهی به روشنی و چشمانداز آزاد نگذاشته است. اما، هموست كه اسباب نجات كودك را بههم آورده است. دو عنصر بزرگ دو مردیاند كه زودتر از سایر اجزا بهچشم میآیند، اما، عنصر كوچك، سوژهی اصلی و تكیهگاه و عنصر نظرگیرِ عكس است: كودك قنداقپیچ شده. اوست كه نمیگذارد نگاه جستوجوگر ما به جایی دیگر برود، و دست ناجی كه بهسوی كودك دراز شده برای گرفتنش درواقع چشم بیننده را هدایت میكند به آن سو. بیننده از لحظهای كه كودك را میبیند دیگر نمیتواند او را نبیند و كودك از او میخواهد كه ببیندش، ببیند كه بزرگسالان چه به روزش میآورند، به روز او و پدر و مادرش و دیگران و دیگران. و عنصری كه از شدت كوچكی دیده نمیشود مادرِ مثل همیشه در پشتِ سر پدر است كه طفلِ شیرخوارش بغل گرم و پُرمهر او را از دست داده و بهدست پدر سُرانده میشود به دستان سرد و بیفروغِ یك ناجی اجباری بر خشكی. شاید روی زمین سفت و خشك بودن امنتر از شناور بودن در دریای پرتلاطم باشد، اما طفلك بغلِ گرمِ مادرش را كجا بیابد؟
عكاسانِ جنگ شجاعند، شجاعت بیش از عكاسِ خوب بودن بهكارشان میآید و عكاس خوب و شجاع، میشود آلفرد یعقوبزاده، میشود كاوه گلستان، میشود محمد فرنود، میشود جیمز ناكتوی، لری باروز، رابرت كاپا، دمیتری بالترمانتس و بسیار كسان، و از رهگذر شجاعت آنهاست كه امروز اسناد حیرتآوری از همهی جنگها بهجا مانده است، اسنادی كه باید باعث عبرت جنگافروزان باشد، اما همچنان كه «بزرگترین درسی كه تاریخ به ما میدهد این است كه ما هرگز از تاریخ درس نمیگیریم.» (هگل) این اسناد متأثركننده و برانگیزاننده هرگز نتوانستند جنگافروزان را از جنگی تازه منصرف كنند.عكسهای جنگ گزارش میدهند از دوران خویش، از جنگهای چندگانهای كه دورهبهدوره منطقهای از جهان و یا كمابیش همهی جهان را درگیر جنگی نابخردانه كرده است، نابخردانه بودن جنگ پیش از بررسی آن پیداست. كدام مشكل است كه با كشتن انسانها حل شود؟