گمانم سال 1375 بود كه چند تن از دزدان فعال و پرتلاش این شهر سری زده بودند به خانهی ما. دستشان درد نكند كه غارت نكرده بودند، اما همان چارپنج تكه جنسی كه برده بودند در مقام همان غارت بود. افتادم به شكایت كردن و تشكیل پرونده، كه البته در همهی مراحل فرسایندهی شكایت و شكایتبازی میدانستم كه نباید به بازدید وسایلم امید ببندم اما برای این كه فردا جوابگوی این سوال نباشم كه «چرا شكایت نكردی، ها؟!» شكایت كردم. اینجا اینجوری است!
رفتم ادارهی مركزی آگاهی (با من ِ شاكی كه آنطور رفتار كردند كار خودِ دزدها با كرامالكاتبین بايد باشد!) صف ایستاده بودم كه نوبتم برسد و بگویندم كه باید كدام قسمت بروم و چه بكنم. صف چنان قطور و طویل بود كه انتظار دوسه ساعته قطعی بود. پشت سر من مردی آمد كه پیدا بود از شدت ویرانی و پریشانی نمیتواند روی پا بند بشود. یك برگ كاغذ دستش بود كه عكس دختركی را بهاش الصاق كرده بودند و شاید مُهری هم روش خورده بود. مرد بیچاره واقعاً پریشان بود و او هم حتماً امید نداشت كه بهاین زودیها نوبتش برسد. پرسیدمش كه موضوع چیست و چرا اینطور پریشان و ناراحتی؟ این دختربچه كیه و چه اتفاقی افتاده؟ باورتان بشود كه چه گفت، من باورم شد، هرچند باوركردنی نبود. گفت كه دخترك بچهاش است و گم شده، او را دزدیدهاند. رفته است كلانتری این برگه را دادهاند دستش و فرستادهاندش اینجا برای شكایت. بهتزده نگاهش كردم و باورم نشد از آنچه در چند جمله گفت، یعنی باورم شد، اما مقداری طول كشید. جلوش انداختم كه مؤمن تو كه نباید صف بایستی. بردمش جلو و موقع بردن به بقیه توضیح دادم تا كتكم نزنند و چپاندمش تو. كتك خوردن دور از انتظار نبود وقتی از لابهلای حرفهاشان میفهمیدی آنها برای چه شكایتی آمدهاند.
وقتی بچههای ویلان و سیلان در خیابان را میبینم كه چه زندگی نكبتزده و پرعذاب و غیر انسانیای دارند و چه سوء استفادههایی از آنها میشود، به این موضوع فكر میكنم كه بچهی خودم چهقدر حقّ بیشتری دارد از آنها مگر؟ اصلاً دارد؟ بچههای دیگران چهمقدار؟ چرا بچهی من در آن میان نیست و چرا آنها در پناه امن خانواده نیستند؟ آنها جوركش بیلیاقتی، جهل و ... پدر و مادرشانند؟ آیا هیچ نهادی يا جایی كه از مالیات ماها دارند چاق میشوند هیچ مسئولیتی در برابر آنها ندارند؟
رفتم ادارهی مركزی آگاهی (با من ِ شاكی كه آنطور رفتار كردند كار خودِ دزدها با كرامالكاتبین بايد باشد!) صف ایستاده بودم كه نوبتم برسد و بگویندم كه باید كدام قسمت بروم و چه بكنم. صف چنان قطور و طویل بود كه انتظار دوسه ساعته قطعی بود. پشت سر من مردی آمد كه پیدا بود از شدت ویرانی و پریشانی نمیتواند روی پا بند بشود. یك برگ كاغذ دستش بود كه عكس دختركی را بهاش الصاق كرده بودند و شاید مُهری هم روش خورده بود. مرد بیچاره واقعاً پریشان بود و او هم حتماً امید نداشت كه بهاین زودیها نوبتش برسد. پرسیدمش كه موضوع چیست و چرا اینطور پریشان و ناراحتی؟ این دختربچه كیه و چه اتفاقی افتاده؟ باورتان بشود كه چه گفت، من باورم شد، هرچند باوركردنی نبود. گفت كه دخترك بچهاش است و گم شده، او را دزدیدهاند. رفته است كلانتری این برگه را دادهاند دستش و فرستادهاندش اینجا برای شكایت. بهتزده نگاهش كردم و باورم نشد از آنچه در چند جمله گفت، یعنی باورم شد، اما مقداری طول كشید. جلوش انداختم كه مؤمن تو كه نباید صف بایستی. بردمش جلو و موقع بردن به بقیه توضیح دادم تا كتكم نزنند و چپاندمش تو. كتك خوردن دور از انتظار نبود وقتی از لابهلای حرفهاشان میفهمیدی آنها برای چه شكایتی آمدهاند.
وقتی بچههای ویلان و سیلان در خیابان را میبینم كه چه زندگی نكبتزده و پرعذاب و غیر انسانیای دارند و چه سوء استفادههایی از آنها میشود، به این موضوع فكر میكنم كه بچهی خودم چهقدر حقّ بیشتری دارد از آنها مگر؟ اصلاً دارد؟ بچههای دیگران چهمقدار؟ چرا بچهی من در آن میان نیست و چرا آنها در پناه امن خانواده نیستند؟ آنها جوركش بیلیاقتی، جهل و ... پدر و مادرشانند؟ آیا هیچ نهادی يا جایی كه از مالیات ماها دارند چاق میشوند هیچ مسئولیتی در برابر آنها ندارند؟
چندی قبل در روزنامهی «اعتماد» گزارشی چاپ شده بود از شیوع بچهدزدی در جنوب شهر، شیوعی كه تا مدتها همهی مسئولان ندیدهاش گرفته بودند اما كار بهقدری بالا گرفت كه اگر مسئولی ادعای كور بودن هم میكرد باید میدیدش. گزارش مفصل بود و من ترسیدم بخوانمش، ترسیدم اما خواندمش و یاد آن مرد، مرد كاغذبهدست، افتادم كه با كدام امید آمده بود شكایت كند و دخترش را پس بگیرد. در انتهای گزارش گفتوگوی تكاندهندهای بود با مادری كه بچهاش را با زنجیر بسته بود به جایی تا در غیابش بیرون نرود و ندزدندش، بچهای كه یك بار دزدیده بودندش و جزو معدود بچههای بود كه دوباره به خانه بازگشته بود، بچهای كه حالا به زنجير است. اینها در همین شهر اتفاق میافتد.
.