مانس اشپربر (Manes Sperber 1905-1984) انديشمند، نويسنده، فعال سياسي و روانشناس، در سال 1363 خورشيدي، به همت كريم قصيم، با ترجمهي كتاب بسيار مهمش «نقد و تحليل جبّاريت» به روشنفكران و انديشمندان ايران شناسانده شد. «نقد و تحليل جبّاريت»، چنانكه از نامش برميآيد، در نقد و تحليل جبّاريت است توسط كسي كه چماق دو جبّار بسيار مهم و تأثيرگذار تاريخ معاصر جهان بر سرش فرود آمده است: استالين و هيتلر. دو كسي كه جهان را در دهههاي سي و چهل شكل دادند و در حقيقت از شكل انداختند و دامنهي تأثير جبّاريت اين دو را امروز هم ميبينيم و چنين كه پيداست (جهان خودكامههايي از هر دو نوع –با يك ريشه- را در خود ميپرورد.) در آينده نيز خواهيم ديد.
.
مانس اشپربر
.
اشپربر خيلي زود –در پانزده شانزده سالگي- وارد كار فكري/سياسي/روانشناسي شد و به همان زودي نشان داد كه آدميست با آيندهيي موثر و درخشان، درخششي كه البته خود نصيبي از آن نميبرد.
او پس از چند دهه كار سياسي از همهي ايدئولوژيها دست شست و به كار ادبي پرداخت و در سالهاي پاياني عمر پرمحنتش كه «انجمن بورس كتاب آلمان» جايزهي صلحش را به او اهدا ميكرد، در لوح اين جايزه آوردند: «جايزهي صلح سال 1983 به مانس اشپربر اهدا ميشود، نويسندهاي كه از ميان آشفتگيهاي ايدئولوژيك قرن ما گذشت و خود را از قيد آنها رهانيد.» من كه در سال 1363 بسيار جوان بودم و داغي سالهاي اول پس از انقلاب را در درون خود حس ميكردم، هيچ اين حرف را نپسنديدم و فكر كردم كسي كه كتابي تا اين حد درخشان و كامل نوشته چرا بايد به ايدئولوژي پشت كند؟ مگر ميتوان بدون ايدئولوژي كار و زندگي كرد؟ البته آن موقع ايدئولوژي از نظر من همان ايدئولوژي سياسي بود و نه چيزي ديگر والّا درواقع كسي نميتواند بدون ايدئولوژي (غيرسياسي) زندگي كند. زندگي هرروزهي ما انباشته است از رفتارهايي ناشي از ايدئولوژي. پس از آن روزها چند سال طول كشيد تا به نتيجهاي برسم كه اشپربر رسيده بود.
اشپربر خيلي زود –در پانزده شانزده سالگي- وارد كار فكري/سياسي/روانشناسي شد و به همان زودي نشان داد كه آدميست با آيندهيي موثر و درخشان، درخششي كه البته خود نصيبي از آن نميبرد.
او پس از چند دهه كار سياسي از همهي ايدئولوژيها دست شست و به كار ادبي پرداخت و در سالهاي پاياني عمر پرمحنتش كه «انجمن بورس كتاب آلمان» جايزهي صلحش را به او اهدا ميكرد، در لوح اين جايزه آوردند: «جايزهي صلح سال 1983 به مانس اشپربر اهدا ميشود، نويسندهاي كه از ميان آشفتگيهاي ايدئولوژيك قرن ما گذشت و خود را از قيد آنها رهانيد.» من كه در سال 1363 بسيار جوان بودم و داغي سالهاي اول پس از انقلاب را در درون خود حس ميكردم، هيچ اين حرف را نپسنديدم و فكر كردم كسي كه كتابي تا اين حد درخشان و كامل نوشته چرا بايد به ايدئولوژي پشت كند؟ مگر ميتوان بدون ايدئولوژي كار و زندگي كرد؟ البته آن موقع ايدئولوژي از نظر من همان ايدئولوژي سياسي بود و نه چيزي ديگر والّا درواقع كسي نميتواند بدون ايدئولوژي (غيرسياسي) زندگي كند. زندگي هرروزهي ما انباشته است از رفتارهايي ناشي از ايدئولوژي. پس از آن روزها چند سال طول كشيد تا به نتيجهاي برسم كه اشپربر رسيده بود.
.
.
كتاب، بهطرزي عميق و روشنگر به جبّاريت ميپردازد و شخصيت آدم جبّار را بررسي ميكند و نشان ميدهد كه هر يك از ما خوانندگان نيز تا چه حد مايههاي جبّاريت را در خود حمل ميكنيم و چهطور به آن امكان حيات و قدرتگيري مي دهيم و ... در اينجا قصد ندارم كتاب را نقد و بررسي كنم كه آن را كار خود نميدانم، بهتر آن ميبينم كه با يك بار ديگر خواندنش لذت عميق آن را ببرم و به خوانندگان اين سطرها توصيه كنم كه آن را بخوانند. اطمينان ميدهم كه از خواندن آن زيان كه نميبينند، هيچ، سود سرشاري نيز خواهند برد.
كتاب در سرآغاز فصلهايش يك يا چند گزينگويه دارد كه معرف بسيار خوبياند بر آنچه در كتاب ميگذر (متن اصلي كتاب نيز جملهها و گفتههاي بسياري دارد كه ميتوانند در نوشتههاي ديگران بهعنوان گزينگويه بهكار روند.) اينك چند نمونه از گزينگويهها:
«افلاطون درضمن گفتوگو با ديونيزيوس برهان ميآورد كه هركس ميتواند شايستهي صفت شجاع باشد، الّا فرد جبّار.» (پلوتارخ: ديون)
«اشتياق تسلط بر روح ديگران، قويترين اميال است» (ناپلئون: «اندرزها و تفكرات» با انتخاب اونوره دو بالزاك)
«بالاترين خطر سقوط و واژگوني در خود رم كمين كرده بود، جايي كه تضاد بين غني و فقير از همه جا شديدتر بود... تنها تلنگري كافي بود تا شهر به دامن كسي افتد كه جرأت اقدام به واژگوني نظام را در خود نشان داده بود، چرا كه شهر تا مغز استخوانش فاسد شده بود.» (پلوتارخ: سيسرون)
«مغز متفكر آنها لوليوس كاتيلينا بود، ماجراجويي متهور و مكار. او بدنام بود و در مظان اتهام زنا با محارم و قتل برادر خويش... زماني كه جماعت گدايان و اوباش او را بهعنوان سرور خود برگزيدند، همهي آن همدستان دسيسهباز، سوگند سنگين خوردند و با هم پيمان بستند، تا آنجا كه حتا انساني را قرباني قسمهاي خود نمودند و همگي از گوشت او تناول كردند.» (پلوتارخ: سيسرون)
«قدرت زياده از حدّ و طولاني حتا شريفترين انسانها را نيز فاسد ميكند»
« هيچ چيز به اندازهي ضعف و حقارتي كه به حمايت زور و خشونت پشت گرم ميدارد، سلطهطلب نيست.» (ناپلئون)
كتاب، بهطرزي عميق و روشنگر به جبّاريت ميپردازد و شخصيت آدم جبّار را بررسي ميكند و نشان ميدهد كه هر يك از ما خوانندگان نيز تا چه حد مايههاي جبّاريت را در خود حمل ميكنيم و چهطور به آن امكان حيات و قدرتگيري مي دهيم و ... در اينجا قصد ندارم كتاب را نقد و بررسي كنم كه آن را كار خود نميدانم، بهتر آن ميبينم كه با يك بار ديگر خواندنش لذت عميق آن را ببرم و به خوانندگان اين سطرها توصيه كنم كه آن را بخوانند. اطمينان ميدهم كه از خواندن آن زيان كه نميبينند، هيچ، سود سرشاري نيز خواهند برد.
كتاب در سرآغاز فصلهايش يك يا چند گزينگويه دارد كه معرف بسيار خوبياند بر آنچه در كتاب ميگذر (متن اصلي كتاب نيز جملهها و گفتههاي بسياري دارد كه ميتوانند در نوشتههاي ديگران بهعنوان گزينگويه بهكار روند.) اينك چند نمونه از گزينگويهها:
«افلاطون درضمن گفتوگو با ديونيزيوس برهان ميآورد كه هركس ميتواند شايستهي صفت شجاع باشد، الّا فرد جبّار.» (پلوتارخ: ديون)
«اشتياق تسلط بر روح ديگران، قويترين اميال است» (ناپلئون: «اندرزها و تفكرات» با انتخاب اونوره دو بالزاك)
«بالاترين خطر سقوط و واژگوني در خود رم كمين كرده بود، جايي كه تضاد بين غني و فقير از همه جا شديدتر بود... تنها تلنگري كافي بود تا شهر به دامن كسي افتد كه جرأت اقدام به واژگوني نظام را در خود نشان داده بود، چرا كه شهر تا مغز استخوانش فاسد شده بود.» (پلوتارخ: سيسرون)
«مغز متفكر آنها لوليوس كاتيلينا بود، ماجراجويي متهور و مكار. او بدنام بود و در مظان اتهام زنا با محارم و قتل برادر خويش... زماني كه جماعت گدايان و اوباش او را بهعنوان سرور خود برگزيدند، همهي آن همدستان دسيسهباز، سوگند سنگين خوردند و با هم پيمان بستند، تا آنجا كه حتا انساني را قرباني قسمهاي خود نمودند و همگي از گوشت او تناول كردند.» (پلوتارخ: سيسرون)
«قدرت زياده از حدّ و طولاني حتا شريفترين انسانها را نيز فاسد ميكند»
« هيچ چيز به اندازهي ضعف و حقارتي كه به حمايت زور و خشونت پشت گرم ميدارد، سلطهطلب نيست.» (ناپلئون)
گزينگويهي اخير من را ياد مقالهاي مياندازد كه خود كريم قصيم نوشته است، در جُنگ چراغ (كه به همت خانم سيما كوبان منتشر ميشد، چه پِروپيمان و چه ممتاز)، شمارهي پنجم، بهنام «اقتدار و عرصهي ناخودآگاه». اين مقاله با كلام هانا آرنت شروع ميشود كه از رسالهي «قدرت و قهر» وي نقل شده است: «نشانهي بارز آتوريته قبول و بهرسميت شناختن بيچونوچراست از جانب مخاطبين. آتوريته نه به جبر و عنف نياز دارد و نه به اقناع و استدلال.»