چهارشنبه

55 كلمه؟ (درباب داستان‌های 55 كلمه‌ای و عمر كوتاهِ موجِ كوتاهش)

شاید ده سال هم نگذشته باشد از وقتی كه موج ِ توجه و گرایش به داستان‌های 55 كلمه‌ای به‌راه افتاد، موجی كه عمر كوتاهش قابل پیش‌بینی و معلوم بود و پیدا، كه آثار چندان باارزشی در آن به‌بار نخواهد نشست. پی‌رو چنین موجی چند داستان هم من نوشتم، اما خیلی زود فهمیدم كه علاقه‌ام به این شكل داستان‌نویسی عمقی ندارد و بهتر است در حد رفع هوس چندتایی بنویسم و بگذرم. علت اصلی بی‌علاقه شدنم به این شكل داستان‌نویسی را وقتی فهمیدم كه شروع كردم به شمردن تعداد كلماتی كه در داستان به كار برده بودم. شاید هنوز ده‌تا نشمرده بودم كه به‌نظرم آمد این كار خیلی سخیف و ابلهانه است، شمردن را ول كردم و هنوز نمی‌دانم هركدام از این‌ها چند كلمه دارند. این كار در نظرم خیلی برخورنده آمد و دیدم این قید قید ِ ادبی ِ بی‌معنی و دست‌وپاگیری‌ست، بی این‌كه چیز باارزشی از دلش بیرون بیاید.


اشتیاق
در آن فیلم، وقتی قاتل پیش از كشتن زن، جوراب زنانه كشید روی صورتش، یكهو از گردن تا كمر یخ كردم و وقتی شروع كرد به تكه‌تكه كردنش، خوندماغ شدم.
زنم با خوشحالی گفت: «عزیزم، ببین چی كادو گرفتم!» و پایش را گرفت بالا... از گردن تا كمر یخ كردم!... خدایا، این چیه؟ چرا خوندماغ شدم؟!
.


.


روزی دیگر
جهان به كام مرگ برفت. از آدمیان هیچ كس بنماند مگر زنی و مردی.
صدایی پرطنین از هیچ‌جا بیامد :
«شمایان، آدم وحوّایی دیگر، در هم آمیزید و زاد و ولد كنید و دنیایی نو بسازید، نه چون دنیای پیشین.»
زن گفت: «امروز عصر وقت دكتر زنان داشتم، دكترم قول داده بود دارویی به‌ام بده كه بتون بچه‌دار شم!»



.
گربه!
موقعی كه گربه‌ای داشته روی خاكِ بیل‌خورده‌ی باغچه پرسه می‌زده پیره‌مَرده سر رسیده و كلّه‌ی گربه‌هه را كنده بود، بعد از آن بین بچه‌های محل به این اسم معروف شده: گربه!شُلی و چشم‌آبی، دو پسرك تازه‌وارد به محل، با پیره‌مَرده از در دوستی در آمدند و در بعدازظهری كه گذرشان به خانه و باغچه‌اش افتاده بود هردو توانستند لبخند مهربان و پنجه‌های منقبض او را ببینند. چشم‌آبی چالاك‌تر بود، به‌همین خاطر، فردا كه بچه‌ها گفتند: «گربه داره میاد!» چشم‌آبی گفت: «گربه نه، شُلی!»

.

دو چشم كور بهتر از یك چشم كور! (درباب «معجزه» يا «فاجعه» به‌حساب آمدن يك رويداد)

.
ماهانه‌ی «رودكی» -با آن كاغذ كاهی‌اش- مجله‌ای بود كه در دهه‌ی 1350 منتشر می‌شد. نشریه‌ای ادبی، هنری و فرهنگی كه نفوذ و مقبولیت قابل‌توجهی در میان روشنفكران و نخبگان و هنردوستان داشت. «رودكی»، شاید به‌خاطر همكاری ابوالحسن نجفی بود كه توجه ویژه‌ای به سارتر داشت و در چندین نوبت گفت‌وگوهایی با وی منتشر كرد. در یكی از این گفت‌وگوها محور بحث سارتر موضوعی بود كه شاید بتوان از آن به‌عنوان «ظرفیت فرهنگی فرهنگ‌ها» نام برد. سارتر برای روشن كردن حرفش (آن‌چه در فرهنگ مردم یك اقلیم «معجزه» به‌حساب می‌آید ممكن است در نظر مردمی از فرهنگی دیگر «فاجعه» باشد.) مثالی می‌آورد. مثال راجع‌به فیلمی است به‌نام «ریشه‌ها» (مكزیك، 1954) اثر بنیتو آلاسراكی. آلاسراكی در ایران شناخته شده نیست و گمان نمی‌كنم فیلم یاد شده در ایران دیده شده باشد.
.
بنیتو آلاسراكی

.
«ریشه‌ها» تشكیل شده از چهار قسمت كوتاه كه هریك قصه‌ای مستقل دارد. در یكی از این قسمت‌ها –«پسرك یك‌چشم»- مربوط به پسربچه‌ای است كه با مادرش در شهركی حاشیه‌ای، در تنگدستی زندگی می‌كند. پسرك از یك چشم كور است كه به‌همین‌دلیل سایر بچه‌ها دائماً مسخره‌اش می‌كنند و دستش می‌اندازند. مادر و پسرك كارد به استخوان‌شان رسیده و نمی‌دانند با این وضع چه كنند. جشنی دینی در راه است كه مراسم مفصل و عظیم آن در شهر بزرگی كه آنان در حاشیه‌‌اش زندگی می‌كنند برپا خواهد بود. آنان برای توسل به حضرت همه‌ی دارایی‌شان را خرج می‌كنند تا به آن شهر بروند و متوسل شوند و از نتیجه‌ی كار اطمینان داشته باشند. در مراسم، آن‌ها به دعا می‌پردازند و حاجتشان را طلب می‌كنند و پس از آن به لذت بردن از جشن می‌روند كه به خرجی كه كرده‌اند بیارزد. در جایی از این جشن مردم آتش‌بازی بزرگی راه انداخته‌اند كه پسرك را خوش می‌آید و به طرفش می‌رود. در بازی سرخوشانه‌ی اهالی با آتش، شراره‌ای از آن به چشم سالم پسرك می‌پرد و آن را هم كور می‌كند. مادر و پسرك، غمگین و دلشكسته به موطن باز می‌گردند و مادر می‌داند كه نه تنها دیگر اثری از تمسخر كردن نخواهد بود، بل‌كه همگان با پسرك همدردی خواهند كرد. مادر از این معجزه‌ی خلق‌الساعه رضایت دارد و دلشاد است، اما... پسرك؟

اين مطلب در روزنامه‌ي جهان اقتصاد (سه‌شنبه 19 آبان) در صفحه‌ي «جهان اندوه» چاپ شده است.

پنجشنبه

عملم بی‌زیان، كلامم بی‌زیان و فكرم بی‌زیان است (درباب «مردی برای تمام فصول» و شباهت پانصد سال قبل به امروز)

در این نوشته قصد ندارم «مردی برای تمام فصول» (فرد زینه‌مان- 1966) را نقد و بررسی و یا تحلیل كنم، در اینجا قصدم آن است كه با آوردن نمونه‌هایی چند از دیالوگ‌های این فیلم (اثر رابرت بولت) نشان دهم كه چه‌گونه فیلمی كه چهل‌وچند سال قبل ساخته شده و موضوع واقعی آن مربوط به حدود پانصد سال قبل است می‌تواند تا به‌ این‌ حد به امروز ما، امروز جامعه‌ی ما، شبیه و نزدیك باشد، شباهتی كه خاستگاه آن به قرن‌ها قبل بازمی‌گردد و ما مردمان امروز هنوز اسیر آنیم، خاستگاهی كه اروپاییان آن را زدودند اما زدودن آن برای ما نباید به‌اندازه‌ی دوره‌ی اروپایی آن طول بكشد.
اشاره‌ای چند به موضوع فیلم ضروری است، گو این‌كه در سال‌های پس از انقلاب دست‌كم دو بار این فیلم از تلویزیون ایران پخش شده است كه هر بار به‌فراخور منافع تصمیم گیرندگان وقت جاهایی سانسور شده است.


هنری هشتم پادشاه انگلستان با فتوای پاپ توانسته است با بیوه‌ی برادرش، كاترین، ازدواج كند، اما حالا كه معلوم شده ملكه نازا است و نگاه شاه از كاترین به‌سوی «آن بولین» زیباروی چرخیده، می‌خواهد كاترین را طلاق بدهد تا با آن ازدواج كند، اما چنین چیزی ممكن نیست. پاپ باید فتوای قبلی خود را باطل اعلام كند و آن رابا فتوای جدید عوض كند كه او این كار را نخواهد كرد. كار گره می‌خورد و شاه دست‌به‌دامن صدراعظم تازه‌منصوب خود –توماس مور- می‌شود كه به اعتراف دوست و دشمن مردی‌ست درست‌كار، متدین، راست‌گو و سالم. مور زیربار این خواسته‌ی شاه نمی‌رود و دلیل او فقط غیرشرعی بودن نیست –كه این البته به‌قدر دلیل دیگر و شاید بیش از آن برایش اهمیت دارد.
شاه پاپ را دور می‌زند (با دادن صدهزار پوند به عالی‌مقامان كلیسا از آن‌ها می‌خواهد كه از واتیكان مستقل شوند و او را مقام عالی كلیسا اعلام كنند... كار به خوبی و خوشی تمام می‌شود و شاه با آن بولین ازدواج می‌كند و همه‌ی مردم انگلستان ازنو سوگند وفاداری یاد می‌كنند كه ازدواج شاه مورد تأیید آن‌هاست، همه‌ی مردم انگلستان مگر تامس مور. مور نه تأیید می‌كند نه تكذیب، فقط سكوت می‌كند و زنده ماندن خود را در گرو حفظ همین سكوت می‌داند، دانسته‌ای به‌جا، اما شاه نمی‌تواند عدم رضایت او را تحمل كند، پس كاری می‌كند كه همه‌ی قادران مطلق می‌كنند...

وُلزی (مردی خودفروخته درعین‌حال جاه‌طلب و مغرور، صدراعظمی كه مور جانشین او می‌شود) در یكی از درخشان‌ترین گفت‌وگوهای دراماتیك تاریخ سینما، برای متقاعد كردن مور به همكاری در تغییر عقده‌ی پاپ وارد گفت‌وگویی می‌شود كه استدلال و منطق حرفش، به‌اندازه‌ی نظر مور (كه ضد عقیده‌ی اوست) قوی و مستدل است. نگاه عافیت‌طلبانه و منفعت‌جویانه‌ی وُلزی در برابر نگاه اصول‌گرایانه‌ی مور (این اصول‌گرایی با اصول‌گرایی آشنای سال‌های اخیر اشتباه نشود، اصلا نشود) كه همراه با یك‌پهلویی دوراندیشانه‌ای‌ست به‌خوبی پیداست.


.

وُلزی: حقایق را آن‌طور كه هست نگاه كنید، به‌اصطلاح دور از اخلاق
مور: وقتی سیاستمداران وجدانشان را به‌خاطر وظایف‌شان نسبت به مردم فراموش می‌كنند، كشور را از راه‌های میان‌بر به هرج‌ومرج می‌رسانند.


.
وُلزی، كه دیگر به‌درد شاه نمی‌خورد، خطاب به دوك نورفورك، كه آمده است تا نشان طلای صدارت‌اعظمایی را از او بگیرد و ببرد برای مور چنین می‌گوید:




وُلزی: آن‌طور كه به پادشاه خدمت كرده‌ام به خداوند خدمت نكرده‌ام. اگر این‌جا بمیرم خداوند مرا نخواهد بخشید.



پادشاه كه همه‌ی راه‌ها را برای متقاعد كردن مور بی‌نتیجه دیده خود اقدام به حرف‌زدن با او می‌كند تا دیگر راه گریزی نداشته باشد، كه این توهم او باعث می‌شود مور را بهتر بشناسد. مور همچنان فتوا را مانع تحقق خواسته‌ی شاه می‌داند.





مور: فتوای پاپ!
شاه: فتوا مبهم بوده!
مور: عالی‌جناب من در این مورد فاقد صلاحیت‌ام. به‌عقیده‌ی من مراجع روحانی باید در این مورد اظهار نظر كنند.
شاه: توماس... توماس... حتماً پاپ باید به ما بگوید گناهمان چیست؟
مور: دراین‌صورت پادشاه چه نیازی به موافقت خدمتگزار دارند؟
شاه: چون تو درست‌كاری و مهم‌تر این‌كه مردم درست‌كاری تو را پذیرفته‌اند!
.


ریچارد ریچ، فاسدترین و بی‌اخلاق‌ترین شخصیت فیلم، كه سودای جلب حمایت مور را در سر دارد تا از رهگذر آن به جایگاهی برسد، با سماجت دائماً به خانه‌ی مور می‌رود تا به دلخواهش برسد و وقتی با استقبال سرد آنان روبه‌رو می‌شود آنجا را ترك می‌كند. خانواده‌ی مور خطرناك بودن او را شناخته است، اما نه به‌اندازه‌ی خود مور.



.
لیدی آلیس (همسر مور): بازداشتش كن!
مور: برای چی؟
آلیس: او خطرناك است!
ویل روپرت (داماد آینده‌ی مور كه دشمن كلیسا است): به‌نظر من او جاسوس است!
مارگارت (دختر مور): او مرد بدی است!
مور: بد بودن خلاف قانون نیست.
روپرت: خلاف خدا كه هست!
مور: پس خداوند بازداشتش خواهد كرد.
آلیس: تا حرف‌هایت تمام شود او رفته است.
مور: می‌تواند هر جا كه می‌خواهد برود تا وقتی كه قانون را نقض نكرده باشد.
روپرت: بنابر این اجازه می‌دهید كه شیطان از قانون بهره‌مند بشود؟
مور: بله. تو چه‌كار می‌كردی؟ برای گرفتن شیطان قانون را زیر پا می‌گذاشتی؟
روپرت: بله، برای این كار قوانین انگلستان را نقض می‌كردم.
مور: خب، وقتی همه‌ی قوانین نقض شدند و شیطان برگشت سراغ تو به كجا پناه می‌بری روپرت؟ همه‌ی قوانین كه نقض شده‌اند. این كشور پر است از قانون، قوانین تشریفاتی، نه قوانین الاهی. اگر این قوانین نقض شوند و اگر تو این كار را بكنی فكر می‌كنی بشود در هرج‌ومرجی كه بعد ایجاد می‌شود سر پا ماند؟ بله، من برای حقانیت خود اجازه می‌دهم شیطان از قانون بهره‌مند بشود.
.

كرامول (دشمن خونخواه مور) در گفت‌وگویش با ریچارد ریچ (از میان فاسدها تنها كسی‌ست كه عاقبت‌به‌خیر می‌شود) برای چیدن دسیسه‌ای برای ساقط كردن مور، ریچ را وادار می‌كند چیزی بگوید كه بتواند علیه مور پرونده درست كند.


.
.
كرامول: صدراعظم ما مردی معصوم است.
ریچ: عجیب این است كه واقعاً هست!
كرامول: بله، من هم می‌گویم هست. جامی كه مور به تو داد چه‌قدر می‌ارزید؟ او جامی به تو داد، آن را چه‌قدر فروختی؟
ریچ: پنجاه شلینك.
كرامول: آن را یك زن به مور داد. مربوط به كدام دادگاه بود؟
ریچ می‌داند كه آن جام چون شائبه‌ی رشوه بودن داشته مور فوراً آن را از خود دور كرده اما گفتن نام دادگاه آن را به‌عنوان رشوه‌گرفتن مور درنظر خواهد آورد. ریچ طفره می‌رود و كرامول وادارش می‌كند به جاسوسی و خیانت علیه مور.
ریچ: دادگاه فرجام.
كرامول: (با لبخند تمسخرآمیز) زیاد كه دردناك نبود؟! خوبه! دفعه‌ی بعد آسان‌تر خواهد بود!



كرامول (خطاب به دوك نورفورك، دوست مور): مدركی دارم كه ثابت می‌كند سِر توماس در زمان قضاوت رشوه دریافت كرده است.
دوك نورفورك (با حیرت و عصبانیت): چی! لعنت به شما! او تنها قاضی كشور است كه رشوه قبول نمی‌كند! كدام صدراعظمی را می‌شناسید كه بعد از سه سال صدارت همه‌ی داراییش صد پوند و یك زنجیر طلا باشد؟!


دوك نورفورك (مور را تشویق به یاد كردن سوگند وفاداری می‌كند): همه‌ی ما تسلیم شدیم، تو چرا نمی‌شوی؟
مور: توی این‌همه گوشت و عظله هیچ رگی نیست كه میل انسان بودن را به تو بدهد؟!



در یكی از بازجویی‌های توی زندان، در ساعات پس از نیمه شب، برای آزار بیشتر مور.
دوك نورفورك: چرا مثل ما امضا نمی‌كنی، با ما باش، به‌خاطر دوستی.
مور: وقتی مُردیم، و تو به‌خاطر عملكردنت مطابق وجدانت به بهشت رفتی و من به‌خاطر امتناع به جهنم، آیا حاضری با من بیایی، به‌خاطر دوستی؟
اسقف: پس ما كه اسممان هست نفرین شده‌ایم، سِر توماس؟
مور: پنجره‌ای ندارم تا از آن به وجدان سایرین نگاه كنم. كسی را محكوم نمی‌كنم.


مور در زندان است و محروم از همه چیز، ناگهان می‌بیند كه اعضای خوانواده‌اش به دیدارش آمده‌اند، خدا را شكر می‌كند كه دعا كردنش به‌نتیجه رسیده، اما خیلی زود سرخورده می‌شود. كرامول اجازه‌ی ملاقات داده به‌شرطی كه خانواده‌ی مور متقاعدش كنند به تأیید ازدواج شاه.


.


مارگارت: خداوند گفته‌های قلبی ما را گوش می‌كند نه گفته‌های زبانی ما را، خودتان همیشه می‌گفتید.
مور: بله.
مارگارت: خب، زبانی قسم بخورید، قلباً كه قسم نمی‌خورید.
مور: گوش كن مگ، وقتی یك مرد سوگند یاد می‌كند وجدانش را در دستانش گرفته است، مثل آب (دست‌هایش را به‌هم می‌چسباند، انگار آبی در آن) و اگر انگشت‌هایش را از هم باز كند امكان ندارد دوباره بتواند پیدایش كند. بعضی‌ها می‌توانند چنین كاری بكنند، ولی من نفرت دارم یكی از آن‌ها باشم.





دادگاهی فرمایشی و حكم اعدام برای سِر توماس مور. گردن او را می‌زنند و ... « سر ِ توماس مور یك ماه بر دروازه‌ی خائنین باقی ماند، پس از آن دخترش سر را برداشت و تا آخر عمرش نزد خود نگه داشت... پنج سال بعد، سر ِ كرامول از تنش جدا شد... ریچارد ریچ به صدراعظمی انگلستان منصوب شد و پنجاه سال در این مقام باقی ماند و دست‌آخر در بستر از دنیا رفت


.

عملم بی‌زیان، كلامم بی‌زیان و فكرم بی‌زیان است!

.
سِر توماس مور

گفته‌ی مشهور برشت در نمایشنامه‌ی «زندگی گالیله» چنین است:
بدبخت مردمی كه قهرمان ندارند!
بدبخت مردمی كه احتیاج به قهرمان دارند!


این گفته چنان در نظر همگان مقبول افتاده كه به‌سختی بتوان درباره‌ی خلاف آن حرف زد، اما به‌نظرم بدبختی مردم می‌تواند دو ماهیت متفاوت داشته باشد:
1. مردمی كه به‌خاطر رفتار و عملكرد خودشان، به‌خاطر كیفیت فرهنگ و تاریخ‌شان، به‌خاطر اشتباهات بزرگ تاریخی‌شان، به‌خاطر تصمیم‌های اشتباه‌شان در عرصه‌های كلان سیاسی یا عدم تصمیم‌گیری‌شان در این عرصه، به‌خاطر جمود و بی‌حركتی‌شان، به‌خاطر تن دادن به هرآنچه براشان تعیین می‌كنند، بدبخت‌اند.
2. مردمی كه در یك وضعیت بغرنج سیاسی گیر كرده‌اند و دارند سعی می‌كنند خود را خلاص كنند و بدبختی‌شان موقتی است و ناشی از گیرافتادن.

مردم نوع دوم اگر قهرمانانی داشته باشند، باعث شویق روحیه‌ی آنان خواهند شد و به آن‌ها از تجربه‌هاشان خواهند گفت، برای پیش‌برد تقلایشان برای برون‌رفت از وضعیتی كه توش گیر كرده‌اند پیش‌قدم خواهند شد... كه این‌ها خوب است و لازم.