پنجشنبه

نقره‌داغ (درباب غَبنِ‌ پس از ديدن فيلم «هزارپيشه»)

ديدن فيلم «هزارپيشه» (Factotum) تجربه‌ي بسيار غم‌انگيزي بود. غم‌انگيز بودنش را پيش‌بيني مي‌كردم، اما «بسيار»ش را نه.
ساختن فيلمي تا اين حد سطحي و گسسته‌ازهم جفايي نابخشودني بود در حق ِ «هزارپيشه»ي بزرگ و بوكوفسكيِ بزرگ. «هزارپيشه» در ماهيت خود (در مضمون و در فرم) محتاج گسستگي است، كه داردش، اين در سرشت آن است، اما اين گسستگي وقتي مي‌خواهد به فيلم منتقل شود ازهم مي‌پاشد.
يك اثر هنري وقتي بخواهد از يك شاخه‌ي هنري (ادبيات) به شاخه‌ي ديگري (سينما) برود، فُرمش تغيير مي‌كند، يا كه بايد بكند، اما كارگردان كم‌استعداد، يا شايد بي‌استعداد، بي‌توجه به اين اصل ظريف و بسيار مرئي جاهايي از قصه‌ي پاره‌پاره‌ي «هزارپيشه» را برداشته، برده در فيلمي كه نه زمانش زمان قصه است، نه شهرش (كه در اين داستان حفظ اين‌دو ضروري بود.)، نه يكدستي دروني آن، و مهم‌تر از همه نه استحكامي كه در بطن ِ ظاهر نامستحكم‌اش دارد.
تئوري هيچكاك در استفاده از منابع ادبي براي ساختن فيلم نه‌تنها هنوز معتبر است كه به‌گمانم اين اعتبار را همچنان حفظ كند.
هيچكاك معتقد بود كه از روي آثار بزرگ ادبي نمي‌توان فيلم‌هاي ارزشمندي ساخت، و خود در دستمايه قرار دادن ادبيات براي فيلم، همين تئوري را مبنا و معيار قرار داد و با استفاده از رمان‌ها و داستان‌هاي عامه‌پسند و نه‌چندان با ارزش فيلم‌هاي بزرگ و ارزشمندي ساخت. «ربكا»ي اثيري و «پرندگان» بي‌نقص هردو از داستان‌هاي دافنه دوموريه است، نويسنده‌ي متوسط‌اعتبار انگليسي، «سرگيجه»ي بي‌مانند و شمايل‌شده، از بوالو و نارسژاك، دو پليسي‌نويس گم‌نام كه به اعتبار همين «سرگيجه»ي هيچكاك شهرتي به‌هم زدند. حتا وقتي سراغ نويسنده‌يي بزرگ و شناخته‌شده مي‌رود، مثل جوزف كنراد (خرابكاري) و يا پاتريشيا هاي‌اسميت (بيگانگان در قطار) آثار كم‌تر مشهور و حتا كم‌ارزش آن‌ها را بر‌مي‌دارد. بماند كه داستان‌هاي هاي‌اسميت «خورَند» سينما است. (حدود نيمي از 52 فيلم هيچكاك براساس داستان يا رمان ساخته شده است.)

تئوري هيچكاك وقتي استحكام خود را بهتر نشان ميدهد كه ببينيم فيلم‌هايي كه از روي آثار بزرگ ادبي ساخته شده‌اند، چه از آب در آمده‌اند. نگاه كنيم به «يوليسز» (اوليس) كه براساس رمان بُت‌شده‌ي جيمزجويس ساخته شده. از اين فيلم حتا در حد نام ‌بردن در كتاب‌هاي سينمايي و فرهگ‌هاي فيلم هم ياد نمي‌شود، مگر جايي كه خواسته باشند شكست خوردن اين فيلم در ساخته شدن از روي اثر بزرگ جويس را اعلام كنند. يا «عشق سوان» فولكر شلوندورف كه از روي بخش عشق سوان از اثر بزرگ پروست در «در جست‌وجوي زمان گم‌شده» (يا "ازدست رفته") ساخته شده است، يك فيلم عشقي پيش‌پا افتاده (بله، پيش‌پا افتاده)، فاقد ظرافت‌هاي بي‌مانند ادبي در اثر اصلي، كه اين كاملاً طبيعي است، غيرطبيعي انتخاب اين متن بوده براي ساختن فيلم. وضعيت داستايه‌فسكي در اين ميان كمي بهتر از ديگران است، مثلاً «برادران كارامازوف»اش را كه ريچارد بروكس ساخته البته فيلم قابل قبول و خوبي است به‌شرطي كه رمان را نخوانده باشيد،... اصلاً اشكال همين‌جاست، در تفاوت تأويل‌ها و تعبيرها، تفاوت برداشت منِ خواننده با برداشت كارگردان كه انتظار دارد برداشت او را بپذيريم، حتا اگر كارگردان بسيار بزرگي مثل «لوييس بونوئل» باشد، كه بخت با ماركز يار بود (و با ما ناسازگار) كه پس از 25 سال مقاومت كردن (گفته بود اجازه نخواهد داد از روي «صد سال تنهايي» فيلم ساخته شود، چرا كه مي‌خواهد هر خواننده برداشت خودش را از داستان داشته باشد. اين حرف با اين‌كه بسيار ساده و تكراري به‌نظر مي‌رسد اما كاملاً درست است، اصل موضوع همين است.) ،دستِ آخر به بونوئلِ بزرگ اجازه داد تا از روي اين داستان فيلم بسازد، كه... بونوئل مُرد ( "فوت شد" و "درگذشت" در ذات خود مفهوم بازگشت به سوي خدا و باورهاي ديني دارد، و براي آدم بي‌دين و ايماني مثل بونوئل "مُرد" مناسب‌تر است.)ماركز البته سخت‌گيري نسبي را در مورد «صد سال تنهايي» دارد والّا در چند مورد از آثارش سهل‌گير است. مهم‌ترينش «گزارش يك مرگ» (وقايع‌نگاري يك جنايت از پيش اعلام شده)، داستان تقديري و نوبل‌برده‌ي ماركز، مشهورترين مورد است كه در دستان «فرانچسكو رُزي»ِ بزرگ نيز تبديل به فيلمي شد كه انتظارش نمي‌رفت، فيلمي كه در كارنامه‌ پُربار رُزي توجهي را جلب نمي‌كند. حتا حضور جان‌ماريا ولونته‌ي نازنين و پسر آلن دلون هم تأثيرگذار نبود (مي‌گويم پسر آلن دلون و نه آنتوني دلون، چرا كه اين پسر در سينما چيزي نشد، پس همان بهتر كه از اعتبار پدرش براش حاتم‌بخشي كنيم. همه كه «ژان رنوار» بزرگ نمي‌شوند كه اعتبارش در سينما اگر از اعتبار پدرش در نقاشي بيشتر نباشد [كه هست]، كم‌تر هم نيست.)

۴ نظر:

ناشناس گفت...

سلام،
من کتاب هزارپبشه رو چطور می تونم تو ایران گیربیارم؟می تونم از شما قرض یگیرم؟
هرمز

ناشناس گفت...

درود بر جناب کریم‌مسیحی گل!

نوشته‌های‌تان حرف ندارد! فقط این‌که فونت نوشته‌های‌تان«عربی»ست متاسفانه! نظر خاصی ندارم در مورد این پُست و دارم می‌آموزم!

يوريك كريم‌مسيحی گفت...

محمودِ عزيز، ممنونم از توجه‌تان. حق با شماست، خوده هم دل خوشي از اين فونت عربي ندارم. دارم اين‌در و آن‌در مي‌زنم ببينم چه‌طوري مي‌توانم از شرّش خلاص شم. دوستي وعده داده كه من را به فونت قابل تحمل Tahoma برساند.

يوريك كريم‌مسيحی گفت...

ناشناسِ گرامي، متاسفانه نمي‌دانم در ايران چه‌طور مي‌توانيد كتاب را گير بياوريد اما اگر سري به اين آدرس بزنيد مي‌توانيد آدرس ناشر را كه در سوئد است پيدا كنيد و از آن طريق كتاب را به‌دست بياوريد:
vazrik.malakut.org