چهارشنبه

خنكای آزادی (در باب تحمل سنگینی چمدان، خلاصی از آن، و یا...)

.

«ساعت 6 عصر به پراگ رسیدم و چمدان‌هایم را به انبار سپردم. هنوز دو ساعت وقت داشتم و می‌توانستم مسافرخانه‌ای پیدا كنم. از این‌كه دو چمدانم وبال گردنم نبود حس آزادی شگفت‌انگیزی احساس می‌كردم.»*

گمانم همه‌ی ما بیش‌وكم حس كلافه كننده‌ی حمل بار –دو چمدانِ بدبار، مثلاً- را تجربه كرده‌ایم و حس آزادی شیرین و دلچسب خلاصی از آن را هم می‌شناسیم و وقتی توصیف كامو از آزادی پس از خلاص شدن از شرّ آن دو چمدان را كه می‌شنویم شاید لبخندی بزنیم، كه اگر چنین باشد، یعنی همان لحظه آن آزادی مسحور كننده را مرور می‌كنیم و دلشاد می‌شویم.
.

.

برای ما مردمان كه در طول زندگی همیشه چمدان‌های واقعی یا تمثیلی بسیاری را حمل كرده‌ایم و عذابِ در تنگنا و تقلّا بودنِ چنین باربری را به‌خوبی می‌شناسیم و در عرق‌ریزانِ این حمالی، خنكای آزادی از شرّ چنین بار ِ سرباری را خواهان و آرزومندیم چه باید بكنیم تا به آزادی از اسارتِ این بار ِ گران برسیم؟ چمدان‌هایمان را زمین بگذاریم؟ ببخشیم‌شان؟ به درّه بیفكنیم؟ به انبار بسپاریم؟ سنگینی آن‌ها را كم كنیم؟ یا، به مقصد برسیم و چمدان‌هایمان را زمین بگذاریم و همچنان صاحب آن باشیم، در پرتو خنكای آزادی؟

* آلبر كامو،مقاله‌ی دلمردگی،از كتاب پشت‌ورو(L’envert et l’endroit)

پنجشنبه

همان تجاوز است! (در باب «عكاس درمقام تجاوزگر»)

.
«در هر بار عكسبرداري، نوعي تجاوزگري نهفته است.»
«عكس برداشتن از مردم به‌معني تجاوز كردن به آن‌هاست.»
«عكس برداشتن از هر كس به‌معني ارتكاب نوعي قتل تلطيف يافته است.»*
.
***
اين‌ها كلام چالش‌برانگيز و دردسرساز سوزان سانتاگ است. اگر منصف باشيم (كه خوب است اگر باشيم) مي‌بينيم كه خانم سانتاگ دارد راست مي‌گويد، گرچه نه به اين قطعيت.
اگر سوژه مخالف عكس گرفتن باشد عكسبرداري از او قطعاً همان تجاوز است و قتلي لطيف، و اگر سوژه مخالف نباشد و بهتر از آن موافق باشد به‌نظرم همچنان رگه‌هايي از تجاوز و جنايت در آن نهفته است، گيرم نه به شدت اولي.
احكام كلي خانم سانتاگ از عكاس چهره‌اي اهورايي/اهريمني مي‌سازد. اهورايي بودن او اين است كه عكاس سمج و كلافه‌كننده و بي‌اخلاق (همان پاپاراتزي معروف كه در «هشت‌ونيم» فلليني خلق شد) مي‌رود سراغ كساني و جاهايي و اوضاعي كه ما خواهان ديدنشان هستيم اما دستمان به آن‌ها و آن‌جاها نمي‌رسد يا كه مي‌ترسيم برويم و حس خودخواهانه‌ي ما را ارضاء مي‌كند از گرفتن عكسي از آن‌جاها و آن كسان و جي.‌دي.‌سلينجر و ما خشنود و خرسندي مي‌شويم از ديدن لااقل يك عكس ديگر از اين نويسنده‌ي بزرگ غير از آن دوسه عكسي كه در سال‌هاي روبه ميانسالي گرفته است، به‌تنهايي و يا كودكي بر دوشش.
و، چهره‌ي اهريمني عكاس وقتي رخ مي‌نمايد كه به حريم شخصي و خصوصي ديگران تجاوز مي‌كند و علي‌رغم ميل سوژه از او عكس مي‌گيرد و اين‌طور پيرمرد گوشه‌گير و فراري از مردم را به‌هم مي‌ريزد و اين عصبانيت او از اين تجاوز است كه باعث شده مشتش را گره كند و حالا –پس از سال‌ها- ما ببينيم كه او تا چه حد از ديده‌شدن وحشت داشته و گريزان بوده و ناراحت شده. او خبر ندارد كه متجاوز ديگري دارد از پشت به او حمله مي‌كند. به‌گمانم متجاوز دوم نتوانسته عكسي بگيرد، اگر توانسته بود، غير از دوسه عكس هزار بار ديده شده آن را نيز مي‌ديديم. مسلماً روزنامه‌ها براي آن عكس حاضر بودند پول خوبي به اين عكاس بابت تجاوزش بپردازند، مگر اين‌كه با پيرمرد معامله كرده باشد!
.

به‌نظرم اگر سلينجر –مثل بسياري و تقريباً همه‌ي نويسندگان نام‌دار- خودش را دراختيار عكاسان و نگاه جست‌وجوگر درعين‌حال فضول آن‌ها و نگاه مردم و خوانندگان آثارش قرار مي‌داد و چپ‌وراست مصاحبه مي‌كرد و كتابش را براي كساني كه مي‌شناخت يا نمي‌شناخت امضا مي‌كرد و در برنامه‌هاي تلويزيوني شركت مي‌كرد و عملاً تبديل به يك شومن مي‌شد و به سوال‌هاي خصوصي و كنج‌كاوانه‌ي قاضي دادگاهي كه به شكايت او از يك متجاوز ديگر تشكيل شده بود جواب مي‌داد و نمي‌گفت «من واقعاً بايد به اين سوال‌ها جواب بدم؟!»، اين‌طور همه خواهان سردرآوردن از زندگي خصوصي او نبودند و او را يك نويسنده‌ي بزرگ مي‌ديدند و مي‌گذشتند. اما، پس دنياي خصوصي و حق قطعي او براي در معرض ديد ديگران قرار نداشتن چه مي‌شد؟
.
گيرم از 1965 به‌بعد چيز جديدي منتشر نكرده باشد و از قِبَل ِ تجديدچاپ آثارش زندگي خوبي براي خودش دست‌وپا كرده باشد (بله!) و بالاي تپه‌اي خانه‌اي داشته باشد با ديوارهايي چنان بلند كه احتمالاً فقط ماهواره‌هاي گوگل‌ارث مي‌توانند ازش عكس بگيرند (متجاوزان پيشرفته)... اشتياق خودخواهانه‌ي ما به سلينجر چه ربطي دارد كه خواهان باخبر شدن از زندگي خصوصي او هستيم و ساير فضولي‌هايي از اين دست؟
اين اشتياق از سوي ديگر محترمانه است، كه ما خواهان نزديكي بيشتر هستيم با كساني كه دوستشان داريم و دغدغه‌هاي ذهني و حسي ما را تشكيل مي‌دهند. بسياري از ما شايد به آب‌وآتش مي‌زديم اگر مي‌دانستيم فيلمي، عكسي، خبري، چيزي وجود دارد از –مثلاً- فروغ فرخ‌زاد كه تا‌به‌حال نبوده و كسي از آن خبر نداشته، تا ببينيمش يا بشنويم. سال 44 بود يا 45 كه ابراهيم گلستان ساختن فيلمي را شروع كرد براساس داستان «چرا دريا توفاني شد» اثر صادق چوبك، به‌بازيگري پرويز بهرام (در نقش راننده يا كارگري كه مدت زيادي دور از خانه بوده و حالا تشنه‌ي تشنه به خانه آمده و خودش است و زن پابه‌ماه‌اش) و فروغ فرخ‌زاد (در نقش زيور، همان زن پابه‌ماه). فيلمبرداري و ساختن فيلم خوابيد (دليلش فوت فروغ بود يا چيز ديگري، به‌ياد ندارم) اما، دوازده دقيقه راش (فيلمي كه برداشته شده اما تدوين نشده و خام است) وجود دارد كه چندي قبل لحظاتي از پشت‌صحنه‌ي اين فيلم را بي‌بي‌سي فارسي، به‌مناسبت گفت‌وگو با ابراهيم گلستان پخش كرد. من خبر نداشتم كه از پشت‌صحنه‌ي اين فيلم هم چيزي در دست هست، اما بسيارند چون من كه حاضرند به آب‌وآتش بزنند براي ديدن آن دوازده دقيقه. اين بسيار متفاوت است از دوازده دقيقه از زندگي خصوصي كسي كه نخواهد ديگران ببينندش و فراتر از آن، دوازده دقيقه‌ي جديدي از زندگي كسي كه نخواهد ثبت و ضبط بشود. آيا حق ندارد؟


* سوزان سانتاگ، عكاس در مقام تجاوزگر، بيل جي، ترجمه‌ي محمدتقي فرامرزي، عكسنامه، شماره‌ي چهار، زمستان 1377، ص 98